eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
3.9هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
568 ویدیو
802 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. منم شب آخری ، و با همه ی روسیاهیم اومدم بگم ؛ درسته که عوض نشدم ، اما اومدم بگم یاغی نیستم.. 😭 🔸🔸 مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو ساختن بود که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به ایستاد.. 🔸🔸 مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اتمام وضوی آخوند آن شخص ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! 🔸🔸 به هنگام خروج، مرحوم کاشی پرسید: چه کار می کردی؟ گفت: هیچ. فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! 🔸🔸 آقا فرمود: مگر تو نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم می خواندی...! گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من نیستم ، همین! 🔸🔸 این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می گفت: ✅ 🔸🔸 خدایا خودمان هم می دانیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط آمدیم بگوییم ما یاغی نیستیم 🌹🌹خدایا ما یاغی نیستیم... .
. ✅ حضور امام علی در لحظه مرگ و جان دادن متن فارسی: حارث همدانى مى گويد: شبى دير هنگام به محضر اميرالمؤمنين عليه السلام رسيدم، حضرت فرمود: چه چيزى باعث شد كه تو در اين وقت شب به اين جا بيايى؟ گفتم: اى اميرمؤمنان! به خدا قسم حبّ و دوستى تو، مرا به اين جا آورد. حضرت در پاسخ او فرمود: اينك براى تو حديثى مى گويم كه شكر آن را نمايى، اى پسر اعور! آگاه باش،بنده اى كه مرا دوست دارد، نمى ميرد مگر آن كه هنگام جان دادن مرا آن گونه كه دوست دارد، خواهد ديد و هيچ بنده اى كه بغض و دشمنی مرا داشته باشد، نمى ميرد، مگر آن كه هنگام جان دادن مرا همان طورى كه بغض و دشمنی دارد، خواهد ديد.   متن عربی: …قَالَ سَمِعْتُ الْحَارِثَ الْأَعْوَرَ وَ هُوَ يَقُولُ أَتَيْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيّاً (ع) ذَاتَ لَيْلَةٍ فَقَالَ يَا أَعْوَرُ مَا جَاءَكَ قَالَ فَقُلْتُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ جَاءَ بِي وَ اللَّهِ حُبُّكَ، قَالَ، فَقَالَ: أَمَا إِنِّي سَأُحَدِّثُكَ لِتَشْكُرَهَا، أَمَا إِنَّهُ لَا يَمُوتُ عَبْدٌ يُحِبُّنِي فَتَخْرُجُ نَفْسُهُ حَتَّى يَرَانِي حَيْثُ يُحِبُّ وَ لَا يَمُوتُ عَبْدٌ يُبْغِضُنِي فَتَخْرُجُ نَفْسُهُ حَتَّى يَرَانِي حَيْثُ يَكْرَهُ.     📚منبع: اختیار معرفة الرجال المعروف برجال الکشی، جلد1، صفحه89 @gorizhaayemaddahi
. 🟢 حکایات مناجاتی 9⃣2⃣ مناجات امیرالمومنین(ع) از نگاه ابودردا ابودرداء مي ‏گويد علي ابن ابيطالب عليه‏ السلام را در نخلستان بنی نجار ديدم که از دوستانش کناره گرفته و از همراهانش مخفی شده در ميان انبوه نخل ‏های خرما پنهان شده، جوياي آن حضرت شدم ناگاه صدای حزينی شنيدم و نغمه‏ اندوهگينی که او مي‏ گفت: بارالها چقدر از خطاها را ناديده گرفتي از مقابله کردن با کينه توزي، چقدر گناهان را به کرمت پوشاندي، بارالها عمر من در نافرماني طولاني شد و بزرگ شد در نامه عمل من گناهانم، پس به جز بخشش تو به چيزي اميدوار نيستم و من جز از رضوان و خوشنودي تو اميدي ندارم. ابودردا گفت صدا مرا سرگرم کرد و دنبال صدا رفتم ناگاه ديدم علي ابن ابيطالب عليه ‏السلام است خود را پنهان کردم، درختان زياد حرکت مرا پنهان کرد، پس حضرت چند رکعت نماز خواند در دل شب تاريک بعد سرگرم دعا شد و از مناجاتي که مي‏ کرد اين بود که مي‏ گفت: بارالها فکر در بخشش تو مي ‏کنم گناهان در نظرم آسان مي‏ شود بعد بزرگي و سختگيری تو را يادآور مي‏ شوم بلاهايم بر من بزرگ مي‏ شود، سپس فرمودند: آه اگر من بخوانم در نامه‏ عملم گناهانی را که فراموش کردم و تو آنها را نوشته ‏ای، مي‏گویی بگيريد او را پس وای بر حال گرفتاری که فاميل و خويشانش نمي‏ توانند او را نجات دهند و قبيله ‏اش هم نمي‏ توانند نفعی به او برسانند، بعد فرمود: آه از آتشي که کبدها و کليه ‏ها را پخته می ‏کند، آه آه از آتشی که دست و پا و پوست سر را مي‏ کند و مي ‏برد، آه از شدت حرارت جهنم، بعد گريه‏ زياد کرد نه از او صدایی شنيدم و نه حرکتي در وی ديدم، با خود گفتم به واسطه‏ بيداري خواب بر او چيره شده خوبست او را براي نماز صبح بيدار کنم حرکتش دادم تکان نخورد دورش کردم دور نشد گفتم (إنا لله و إنا إليه راجعون) به خدا علي ابن ابيطالب در گذشت، با حال گريه به طرف خانه‏ اش آمدم، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود ابودردا در چه حالي علي را ديدی داستانش چيست؟ قصه را عرض کردم، فرمود به خدا ای ابو‏دردا آن حالت غشوه‏ از خوف خدا است بعد آب آوردند به صورتش پاشيدند به هوش آمد به من نگاه کرد ديد گريه مي ‏کنم. پرسيد چرا گريه مي‏کنی ای ابي‏درداء؟ گفتم: براي تو، فرمود چگونه ‏ای ابي‏درداء اگر مرا ببينی خوانده می‏ شوم به سوی حساب و اهل گناه يقين دارند به عذاب و برانند مرا فرشتگان درشت خو به سوی شراره آتش سخت و در برابر پادشاه قهار بايستم.... الي آخره 📚منبع: بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۱۱ ۱۴۴۳ @gorizhaayemaddahi
. 🟢 حکایات مناجاتی 0⃣3⃣ مشاهده مرحوم ملامهدی نراقی در اینجا یكی از مشاهدات مرحوم ملا مهدی نراقی صاحب كتاب شریف «جامع السعادات» را یاد آور می‏ شویم. مرحوم نراقی از علمای بزرگ و جامع علوم عقلیّه و نقلیّه و حائز مرتبه علم و عمل و عرفان الهی بوده و در فقه و اصول و حكمت و ریاضیّات و علوم غریبه و اخلاق و عرفان، از علمای كم نظیر اسلام است. و فرزند ارجمندش حاج مولی احمد نراقی استاد مرحوم شیخ انصاری و از علمای برجسته و صاحب تصانیف عدیده است. این داستان در میان علما و طلاب نجف اشرف مشهور است و از مسلمیات احوالات مرحوم نراقی محسوب می‏ گردد: مرحوم نراقی در نجف اشرف سكونت داشته و در آنجا وفات می‏ كنند و مقبره او نیز در نجف متصل به صحن مطهر است‏. ایشان در همان ایام اقامت در نجف، در ماه رمضانی كه بر او می‏ گذرد یك روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ نداشتند، عیالش به او می ‏گوید: هیچ در منزل نیست، برو بیرون و چیزی تهیه كن! مرحوم نراقی در حالی كه حتی یك فِلس پول سیاه هم نداشته است از منزل بیرون می ‏آید و یك سره به سمت وادی السلام نجف برای زیارت اهل قبور می ‏رود؛ در میان قبرها قدری می‏ نشیند و فاتحه می ‏خواند تا این كه آفتاب غروب می‏ كند و هوا كم كم، رو به تاریكی می‏ رود. در این حال می‏ بیند عده‏ ای از اعراب، جنازه‏ ای را آوردند و قبری برای او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند و به او رو كردند و گفتند: ما كاری داریم و عجله داریم، به محلّ خود می ‏رویم. شما بقیه تجهیزات این جنازه را انجام دهید! مرحوم نراقی می‏ گوید: من در میان قبر رفتم، كفن را باز نموده تا صورت او را به روی خاك بگذارم و بعد به روی او خشت نهاده و خاك بریزم و تسویه كنم؛ ناگهان دیدم در آن‏جا دریچه ای است. از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگی است، درخت‏های سرسبز سر به هم آورده و دارای میوه‏ های مختلف و متنوع است.9 از دَرِ این باغ راهی است به سوی قصر مجللّی و تمام این راه از سنگ ریزه ‏های متشكّل از جواهرات فرش شده است. من بی اختیار وارد شدم و یك سره به سوی آن قصر رهسپار شدم. دیدم قصر باشكوهی است و خشت‏های آن از جواهرات قیمتی است؛ از پلّه بالا رفتم، وارد اطاقی بزرگ شدم، دیدم شخصی در صدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادی نشسته‏ اند. سلام كردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد دیدم افرادی كه در اطراف اطاق نشسته‏ اند از آن شخصی كه در صدر نشسته، پیوسته احوالپرسی می ‏كنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال می‏ كنند و او پاسخ می ‏دهد. و آن مرد مبتهج و مسرور به یكایك سؤالات جواب می‏ گوید؛ قدری كه گذشت ناگهان دیدم ماری از در وارد شد و یك سره به سمت آن مرد رفت و نیشی زد و برگشت و از اطاق خارج شد. آن مرد از دَردِ نیش مار صورتش متغیّر شد و قدری به هم بر آمد و كم كم حالش عادی و به صورت اولیه برگشت. سپس باز شروع كردند با یكدیگر سخن گفتن و احوال پرسی نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن. ساعتی گذشت دیدم برای مرتبه دیگر مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت. آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره‏ اش دگرگون شد و سپس به حالت عادی برگشت. من در این حال سؤال كردم: آقا شما كیستید؟ اینجا كجاست؟ این قصر متعلق به كیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش می‏زند؟ گفت: من همین مرده‏ ای هستم كه همین اكنون شما در قبر گذارده‏ اید و این باغ، بهشت برزخی من است كه خداوند به من عنایت نموده است و از دریچه‏ ای كه از قبر من به عالَم برزخ باز شده است پدید آمده است. این قصر مال من است، این درختان با شكوه و این جواهرات و این مكان كه مشاهده می‏ كنید بهشت برزخی من است و من به این جا آمده‏ ام. این افرادی كه دور اطاق گرد آمده‏ اند ارحام من هستند كه قبل از من، بدرود حیات گفته و اینك برای دیدن من آمده و از بازماندگان و ارحام و اقربای خود در دنیا احوال پرسی نموده و جویا می‏ شوند، و من حالات آنان را برای اینان بازگو می ‏كنم. گفتم: چرا این مار تو را نیش می‏زند؟ گفت: قضیه از این اقرار است: من مردی هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زكوة و هر چه فكر می‏كنم كار خلافی از من كه مستحق چنین عقوبتی باشم سر نزده است و این باغ با این خصوصیات نتیجه برزخی همان اعمال صالحه من است. مگر آن كه یك روز در هوای گرم تابستان كه در میان كوچه حركت می ‏كردم، دیدم صاحب دكانی با مشتری خود گفتگو و منازعه دارد؛ من برای اصلاح امور آن‏ها نزدیك رفتم و دیدم صاحب دكان می ‏گفت: شش شاهی از تو طلب دارم و مشتری می ‏گفت: من پنج شاهی بدهكارم. من به صاحب دكّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی و به مقدار پنج شاهی و نیم به صاحب دكان بده. ادامه ... 👇
. مگر آن كه یك روز در هوای گرم تابستان كه در میان كوچه حركت می ‏كردم، دیدم صاحب دكانی با مشتری خود گفتگو و منازعه دارد؛ من برای اصلاح امور آن‏ها نزدیك رفتم و دیدم صاحب دكان می ‏گفت: شش شاهی از تو طلب دارم و مشتری می ‏گفت: من پنج شاهی بدهكارم. من به صاحب دكّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی و به مقدار پنج شاهی و نیم به صاحب دكان بده. صاحب دكان ساكت شد و چیزی نگفت. ولی چون حق با صاحب دكان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوت خود كه صاحب دكان راضی بر آن نبود حق او را ضایع نمودم، در كیفر این عمل خداوند عزوجل این مار را معین نموده تا هر یك ساعت مرا بدین منوال نیش زند تا در نفخ صور دمیده و خلایق برای حساب در محشر حاضر شوند و به بركت شفاعت محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله نجات پیدا كنم. چون این را شنیدم برخاستم و گفتم : عیال من در خانه منتظر است، من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم. همان مردی كه در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه كرد. از در كه خواستم بیرون آیم یك كیسه برنج به من داد، كیسه كوچكی بود و گفت: این برنج خوبی است، برای عیالتان ببرید. من برنج را گرفته و خدا حافظی كردم و آمدم بیرون باغ از دریچه‏ ای كه داخل شده بودم. دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم روی زمین افتاده و دریچه‏ ای نیست، از قبر بیرون آمدم و خشت‏ها را گذارده و خاك انباشتم و به طرف منزل رهسپار شدم و كیسه برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم. مدت‏ها گذشت و ما از آن برنج طبخ می‏ كردیم و تمام نمی‏ شد و هر وقت طبخ می‏ كردیم چنان بوی خوشی از آن متصاعد می ‏شد كه محله را خوشبو می‏ كرد. همسایه‏ ها می‏ گفتند: این برنج را از كجا خریده‏ اید؟ بالاخره بعد از مدت‏ها كه روزی من در منزل نبودم یك نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ می‏كند و آن را دَم می‏كند، عطر آن فضای خانه را فرا می ‏گیرد. میهمان می ‏پرسد این برنج از كجا است كه از تمام اقسام برنج‏ها خوشبوتر است؟ اهل منزل مجبور شده و داستان را برای او تعریف می ‏كنند. پس از این بیان، آن مقداری از برنج كه مانده بود چون طبخ كردند دیگر برنج تمام می‏ شود. 📚منبع: معادشناسی، علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی، ج ۲، ص۲۴۶ ۱۴۴۳ .
. شبيه روز قيامت! 🔴 اميرمؤمنان على(ع) در روز عيد فطر خطبه ‌اى ايراد کردند و چنين فرمودند: 🔰 اى مردم! امروزِ شما، روزى است که در آن به نيکوکاران پاداش داده مى ‌شود و بدکاران در آن زيان مى ‌کنند. امروز، شبيه ‌ترين روزها به قيامت شماست. با بيرون آمدن از خانه ‌هايتان به مصلا، از بيرون آمدن از گورها و رفتن به پيشگاه خداوند ياد کنيد و از توقف و ايستادن در محل نماز، وقوف خود در برابر خدا را به ياد آوريد، و از بازگشت به خانه ‌هايتان، بازگشت خود را به جهنم و بهشت فرا ياد آريد. 📚 روضة الواعظين، ص ٥٦٤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨﷽✨ 🌼ارزش خدمت به مادر ✍دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی. عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟َ! 💥ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم. ❤️قدر پدرها ومادرهارو بدونید عزیزان❤️ ‌‌‌‌✅ .
. یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم (عاشورا) دور می‌زد و آب به دست بچه‌ها می‌داد، نقل می‌کند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شبها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی می‌خواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا می‌روی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتیها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبرده‌ای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتیها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد. می‌گوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت می‌خواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جمله‌ای را به من گفته که دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچه‌ام را شفا داد که داد، والا فردا می‌آیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره می‌کنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار می‌گذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد. نیمه‌های شب بود. هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچه‌ام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زده‌ام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره می‌کنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه می‌کردم و هم پسرم. می‌گوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس است دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم! من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بغلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه می‌کردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا می‌زند و می‌گوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا. آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من می‌گوید بلند شو! گفتم : نمی‌توانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم،. بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد! و بمن گفت به بابات بگو دیگه از پاره کردن مشک حرفی نزنه، آخه برای ما یک مشک پاره ای که در کربلا اتفاق افتاد کافیه. ناقل داستان می‌گوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند می‌گفتم : ای هیئتیها بیایید ببینید عباس علیه السلام بی‌وفا نیست، بچه‌ام را شفا داد! @gorizhaayemaddahi
. یكی از روضه خوان ها میگه، شب پنجم صفر پیرهن سیاه تنم كردم برم هیئت، یه دختر پنج، شش ساله مریض حال داشتم، گفت: بابا كجا میری؟ گفتم:دارم میرم هیئت، گفت: مگه الان چه خبره؟ گفتم:شهادت حضرت رقیه است، گفت: بابا رقیه كیه؟ گفتم:دختر امام حسینه، گفت:بابا چند سالشه؟ گفتم: هم سن خودته، گفت: بابا منم با خودت میبری؟، گفتم: نه عزیزم تو مریضی، استراحت كن، حالت بهتر بشه، گفت: بابا حالا كه من رو نمیبری با خودت، بهش میگی بیاد كنارم؟ با خودم گفتم: حالا من چی توضیح بدم به این بچه، گفتم: نه، نمیتونه بیاد، گفت: چرا بابا؟ گفتم: اونم مریضه، گفت: چرا بابا؟ چی شده؟ گفتم: بابا پاهاش درد میكنه گفت : بابا : چرا پاهاش درد میكنه؟ گفتم:رو خارهای بیابون دویده، گفت:بابا چرا رو خارهای بیابون دویده؟ مگه كفش پاش نبوده؟ گفتم نه كفش نداشته، كفشاشو غارت كردن، كفشاشو دزدیده بودند. گفتم : دخترم میذاری من برم، بیچاره ام كردی تو؟ گفت:آره برو.... من خداحافظی كردم، دم در دوباره گفت:بابا، یه سئوال دیگه..... سئوالش من رو بیچاره كرد، نشستم دم در شروع كردم به گریه كردن، گفت:بابا كفشاشو غارت كردن، چرا باباش بغلش نمیكرد !!!!! بابا من اون روز كفشم گم شده بود تو بغلم كردی بابا، چرا باباش بغلش نكرد.... السلام علیکِ یا رقیة بنت الحسین ♥هرکی دلش شکست یه صلوات برای بی بیِ سه ساله بفرسته..... @gorizhaayemaddahi .
. داستان ابی الحسن خلیعی و چگونگی تشرّف او به آیین شیعه مرحوم آقای قاضی (ره) در مجالسش، صاحب ریاض الجنّه (ره) در روضه ی اولی و مرحوم محدّث بزرگوار علاّمه امینی (ره) در الغدیر، شرح حال ابی الحسن خلیعی را این گونه نقل می فرمایند: جمعی از اهل تسنّن ناصبی مذهب، که نعوذ بالله سبّ اهل بیت علیهم السّلام را جایز بلکه لازم می دانستند و سیره ی شیعیان را قبول نداشتند و زیارت قبور ائمّه علیهم السّلام را شرک می دانستند شبیه افکار وهّابی های کنونی، در شهر موصل و حلّه عراق زندگی می کردند. پدر و مادری در این شهر از داشتن اولاد ذکور بی نصیب بودند. با خود عهد و پیمان بستند، که اگر خدا فرزند پسری به ما بدهد، او را به گونه ای تربیّت خواهیم کرد که وقتی به سن تمیز و تکلیف رسید از توان و قدرت ویژه ای برخوردار شود و او را در مسیر حلّه به کربلا می گماریم تا از حرکات شرک آلود رفضه (شیعیان) ممانعت نماید و ضمن خلع ید ایشان توان سفر را از ایشان سلب نماید. پس از مدّتی خداوند، فرزند پسری به این خانواده داد. مراحل رشد و نمو را طی نمود. جوانی برومند همراه با باطنی سالم و فطرتی خوب، ولی در مذهب والدینش بود، تا این که روزی پدر و مادر او را خواستند، و داستان عهد و پیمانشان با خدا را برای او بازگو نمودند، از او خواستند تا تقاضایشان را اجابت نمایند. پسر پذیرفت و به همراه تعدادی از دوستانش به نخلستان هـای مجـاور جادّه ی کربلا رفتند. مدّتی منتظر ماندند، خبری از قافله نشد به خواب رفتند. در عالم خواب جوان دید، قیامت به پا شده و ملائکه ی الهی مشغول انجام وظیفه هستند و هر کسی را فراخور حالش به عدل الهی می سپارند، نوبت او شد. ملائکه ی عذاب آمدند و او را کشان کشان به سمت دوزخ بردند و در آستانه ی درب دوزخ او را میان زبانه های آتش سوزان جهنّم رها ساختند. جوان می گوید: دیدم تمام افرادی که با من وارد دوزخ شدند در دم سوخته و خاکستر شدند، ولی آتش جهنم به من اثر ندارد. از خازن جهنّم سئوال کردم: مرا چه شده که آتش بر من بی تأثیر است؟ جواب داد: بگذار از مالک سئوال کنم. از مالک جهنّم پرسید، او پاسخ داد. ای جوان! خاک پای زوّار قبر حسین بن علی بر سر و رویت نشسته و مادامی که این گرد و غبار با تو باشد، آتش به احترام زوّار حسین بر تو بی اثر و حرام است. جوان می گوید: سراسیمه از خواب بیدار شدم در حالی که تمام اعضاء و جوارحم می لرزید، دیدم قافله رد شده و فاصله ی زیادی با ما ندارد. با سر و پای برهـنه به دنبال قافلـه افتادم، احسـاس عجیبی پیدا کرده بـودم به گونه ای که فکر کردم طبع شعر پیدا نموده ام و اوّلین ابیاتی که به ذهنم خطور کرد این بود که: اِذا شِئتَ النَّجاةَ فَـزر حُسَیناً لِکَی تَلَقی اِلالهَ قَریر عَین فَإِنَّ النّارَ لَیسَ تَمُسُّ بجِسماً عَلَیهِ غُبارُ زُوّار الحُسَیـن در حالی که خاک کف راه را بر می داشتم و بـه سرم می پاشیدم فـریـاد می زدم: هر کس نجات و رستگاری می خواهد به زیارت قبر حسین برود من باچشمان خود دیدم که آتش جهنّم بر جسمی که بر او غبار پای زوّار حسین بود، اثر نمی کرد. جوان با همین کیفیّت وارد حائر حسینی و حرم امن ثارالله گشت. دست برد، مشبکّات ضریح را چسبید و پیوسته فریاد می زد: السَّلامُ علیکَ یا اباعبدالله! اَشهَدُ أَنَّکَ وَلیُّ اللهِ وَابنُ وَلیِّه و ناله و شیون سرداد، به گونه ای که جماعت انبوهی دور او حلقه زدند و بر حالت او می گریستند و او با سیّد و مولایش نجوا می نمود. در همین حال فضای حرم حال و هوای خاصی پیدا کرد، ناگهان معجزه ای رخ داد و همه ی زوّار مشاهده کردند که قطعه ی پارچه ی سبزی از روی ضریح سیّد الشّـهداء بلند شد و روی دوش این جوان قرار گرفت. از آن پس مردم به او لقب خلیعی دادند. یعنی کسی که از امام معصوم خلعت گرفته است. بیایید ما هم به مولایمان عرض کنیم: یا امام حسین! فدایت شویم، امشب خلعتی هم به ما عنایت بفرمایید. این مردم با هزار امید امشب آمدند، امیدشان را نا امید مفرما. یا امام حسین! شما حتّی به ناصبی هم نظر داشتید که این طور هدایت و عاقبت به خیر شد، ما را هم این طور هدایت فرمایید. شما کشتی نجات هستید دست ما را هم بگیرید. ما را هم سوار کشتی کنید. ای چراغ هدایت! ما را از ظلمت جهل و گناه به روشنایی هدایت رهنمون فرمائید. ای مردم! دامن امام حسین را امشب رها نکنید. دعا برای فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز یادتان نرود. آن جوان مدّتی در حرم سیّد الشّهداء ماند. آن گاه روانه ی نجف اشرف گردید و برای عرض ادب به ساحت نورانی قطب عالم وجود حضرت علی بن ابیطالب وارد بارگاه ملکوتی آن حضرت شد. همان حال و هوای ورود به حرم حسینی را داشت و پیوسته از امیرالمؤمنین عذر خواهی و پوزش می طلبید و شروع به شعر گفتن نمود. جمعیّتی در اطرافش گرد آمدند. ابن حماد، که هم تولیّت حرم علوی را بر عهده داشت و هم از شعرای به نام خاندان رسالت و شخص مولی
. شخص مولی الموحّدین است، به سراغ خلیعی آمد و گفت: از کجا بدانم تو فکر دیگری جز آنچه می گویی در سر نداری؟ جوان از شیوه ی بیداری و تنبّه خود، ابن حماد را مطّلع نمود و عرضه داشت: هرچه بگویی من تسلیم هستم. ابن حماد گفت: چند بیت از اشعار من و تو را به درون ضریح مولی الموحّدین علی می اندازیم، تا ببینیم حضرت جواب کدام یک از ما دو نفر را می دهد. آن جوان هم قبول کرد مرحوم آقای قاضی، مرحوم علاّمه امینی و... می فرمایند: هنگام خارج نمودن اشعار از درون ضریح اتّفاق عجیبی افتاد. یعنی امیرالمؤمنین هردو را قبول کرده بودند و پای هردو شعر مهری زده شده بود. زیر نامه ی جوان که تازه به آیین تشیّع پیوسته بود، با آب طلایی نوشته شده بود: اَنتَ مُحِبنا حَقّاً. تو حقیقتاً از محبّان ما گشته ای. ولی در پایین نوشته ی ابن حماد با آب نقره نوشته شده بود: اَنتَ ولیُّنا حقّا. تو واقعاً از اولیاء ما هستی. ابن حماد می گوید: با دیدن این وضعیت بسیار متأثّر شدم و گریه کردم تا از هوش رفتم. در عالم رؤیا حضرت امیرالمؤمنین را دیدم. سلام کردم و عرضه داشتم: یا امیرالمؤمنین! چه شد که جوان از راه رسیده را با آن کیفیّت تحویل گرفتید و مرا که عمری نوکری می کنم، کمتر مورد عنایت قرار دادید؟ حضرت فرمودند: تو از موالیان ما هستی و این جوان تازه به ما رسیده و میهمان ماست. ضمناً ابن حماد توجّه داشته باش که حسین عزیزم بسیار سفارش این جوان را نموده است. یا امام حسین! تقاضا داریم امشب سفارش ما را هم به امام زمانمان بفرمایید تا ایشان عنایتی بفرمایند. ای مردم! کشتی نجات در ماندگان و مسیر هدایت، حسین بن علی است. اوست که بر عزادار و محبّ و گریه کُنَش نظاره می کند و برای محبّانش از خـداوند طلب مغفرت و آمـرزش می نماید.آقا جان! ما هم در گناهانمان غرقیم. از خداوند برای ما هم طلب مغفرت نموده و سفارش ما را هم به درگاه الهی بنمایید. آقاجان! اگر شما سفارش ما را به امام زمانمان بفرمایید ایشان ما را مورد لطف قرار می دهند. اگر شما به ما توجّه فرمایید، خداوند ما را مورد عنایت خویش قرار خواهد داد. چون شما همه چیز خود را در راه خدا دادید و خداوند هم همه چیز به شما عنایت فرموده است. خدایا! به حقّ حسین که این قدر برایت عزیز است، ما را ببخش، والدینمان را هم ببخش، کمکمان فرما بنده ی خوبی برایت باشیم ما را با اخلاص و راضی به رضای خودت بگردان. مرگ ما را اوّل آسایش و راحتیمان قرار بده. در شب اوّل قبر، عالم برزخ و فردای قیامت اربابمان را به فریادمان برسان ذهنم آمد، یک شبی مـرگ مـن است فصل پائیز گل و برگ من است غسل دادنـد و کـفـن پـوشاندنم در میـان قـبـر خـود خـواباندنم زیـر تـلّ خـاک، نـاپـیـدا شدم همـرهان رفتند و مـن تنها شدم از نهیـب قبـر، اعضایـم گـرفت لـرزه از وحشت، سرا پایم گرفت بعد چنـدی بـاز شد، چشم تـرم دو ملـک بـودنـد، بـالای سـرم آن یکی می گفت: از دینت بگو این یکی می گفت: اعمال تو کو؟ آن یکی می گفت: ها، وامانده ای؟ این یکی می گفت: تنها مانده ای؟ بـا خـودم گفتم: عذابـم می کنند از شـرار قـبـر، آبـم مـی کنند وای بر مـن، قبر مـن را می درند عنقریبـم، سوی آتش می برند ترس و وحشت، فوق حالت و بس پای تا فرقم، خجالت بود و بس .
. شفای دختری که لال مادرزاد بود یکی از خادمین حرم مطهر حضرت معصومه (س) به نام آقای عبدالله افسا می‌گوید: یک دختر نه ساله که لال مادرزاد و اهل زنجان بود، به همراه مادربزرگش به حرم آورده شد. معلوم شد که والدین این طفل از دنیا رفته‌اند و مادربزرگش او را از زنجان به قم آورده تا شفایش را از حضرت معصومه (س) بگیرد. مادر بزرگ پیر، در کنار ضریح ایستاده، خطاب به حضرت معصومه (س) می‌گفت: ای بی بی ! این دفعه من به زیارت نیامده‌ام، بلکه آمده‌ام شفای این دختر را از شما بگیرم. من، تنها سرپرست او هستم. نمی‌دانم اگر بمیرم، سرنوشت این بچه چه می‌شود؟ شما می‌دانید من با چه سختی او را تا اینجا آورده‌ام. در همین حال که پیرزن با حضرت، درد دل می‌کرد، یک مرتبه دخترک که در کنار ضریح نشسته بود، بلند شد و با زبان ترکی مادربزرگش را صدا کرد. پیرزن با یک دنیا خوشحالی او را در آغوش کشید. خادمان پیرزن و دخترک را نزد تولیت آستانه بردند. تولیت بیست هزار تومان به عنوان کمک هزینه زندگی به آن پیرزن هدیه داد و بلیت مسافرت برای آنها تهیه کرد و آنها با خوشحالی به زادگاه خود بازگشتند. @gorizhaayemaddahi .
. غیب و شهود ✨﷽✨ ✍مرحوم قاضی در و حجره داشتند و بعضی از شب ها را به تنهایی در آن حجرات بیتوته می کردند و شاگردان خود را نیز توصیه می کردند تا بعضی از شب ها را به عبادت در مسجد کوفه و یا سهله بیتوته کنند و دستور داده بودند که چنان چه در بین نماز و با قرائت قرآن و یا در حال ذکر، فکری برای شما پیش آمد و یا صورت زیبایی را دیدید و یا بعضی از جهات دیگر عالم غیب را مشاهده کردید، توجه ننمایید و دنبال عمل خود باشید. ♦️ علامه طباطبائی می فرماید: روزی من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت وبرای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همینکه خواستم به او توجه کنم یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم. پس آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد، من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم، پس آن حوریه بهشتی رنجیده شد و رفت و من تا به حال هر وقت آن منظره به یادم می افتد، از رنجش آن حوریه متأثر می شوم. 📚 کتاب مهرتابان. یادنامه و مصاحبات تلمیذ (سید محمدحسین حسینی تهرانی) و علامه طباطبائی). .
. حمیدة بنت المسلم بن عقیل ع اعثم كوفى در كتاب خود مى‏نويسد كه: مسلم بن عقيل را دخترى سيزده ساله بود كه با دختران حسين عليه السلام مى‏زيست و شبانه‏روز با ايشان مصاحبت داشت. چون امام حسين عليه السلام خبر مسلم بشنيد، به سراپرده خويش درآمد و دختر مسلم را پيش خواست و نوازشى به زيادت و مراعات بيرون عادت با وى فرمود. دختر مسلم را از آن حال، صورتى در خيال مصور گشت. عرض كرد: «يا ابن رسول الله! با من ملاطفت بى‏پدران و عطوفت يتيمان مرعى مى‏دارى. مگر مسلم را شهيد كرده باشند؟» حسين عليه السلام را نيروى شكيب برفت، پس بگريست و گفت: «اى دختر! اندوهگين مباش! اگر مسلم نباشد، من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو باشد و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند.»- دختر مسلم فرياد برآورد و زارزار بگريست و پسرهاى مسلم سرها از عمامه عريان ساختند و به هاى‏هاى بانگ گريه درانداختند و اهل بيت در اين مصيبت با ايشان موافقت كردند و به سوگوارى پرداختند و حسين عليه السلام از شهادت مسلم، عظيم كوفته خاطر گشت. سپهر، ناسخ التواريخ سيد الشهداء عليه السلام، 2/ 145- 6 /موسوعة الامام ال موسوعة الامام الحسين(عليه‏السلام) ؛ ج‏2 ؛ ص311 @gorizhaayemaddahi .
. 🔊 ماجرای شنیدنی فروش خانه برای حرم امام حسین علیه السلام 🔻 **** دور و بر حرم خونه داشت .... کربلا .... طرحی رو دادن حرم بزرگ بشه... نه حالا صد سال پیش ... حرم مثه حالا نبود ... دور و بر خونه ... یکی از اینا از اون امام حسینیا .... پول و پله رو جفت و جور کردن گفتن اینو آخر میریم میخریم ....این از خودمونه ... خونه ها رو خریدن اومدن در خونه این ... تا خادما رو دید ذوق میکرد : خادما اومدن خونم .... ایشاالله یه روز آقاتون بیاد ... پذیرایی خوووووب .... اینورا... گفتن راستش اومدیم خونتو برا حرم بخریم .... یه نگا به اینا کرد : خونه منو ؟ ! .... آره .... گفت : خونه منو برا آقا بخرین ....؟ گفتن : آره... گفت: نمیفروشم ... اینا رو میگی ... حااااجی خونتو برا حرم میخوایم .... این حرف چیه ؟ گفت : نمیفروشم .... دست خالی اومدن بیرون ناراحت ... از فردا هم کارگر آورد شروع کرد خونشو روبراه کردن.... انقدر ناراحت شدن... یه هفته ای گذشت کارگرا جارو کردن اومدن بیرون.... کلیدو برداشت بدو اومد حرم .... سلااام تحویلشم نگرفتن .... اینوری ؟ گفت : ببینم هنوزم خونمو میخواین ؟؟؟ گرفتی مارو .... خرابه بود ندادی... حالا ؟ گفت : ببین ... ما چیز خراب به حسین نمیدیم.... ما بدرد نخورامونو به حسین نمیدیم .... امشب امروز تو چی میگی ...بگو آقا دیدم دلم خرابه... ما چیز خراب به حسین نمیدیم .... شنیدم روضه امام معصومه....اومدم ... چقد حالم خوبه ... تو جمع شماها اومدم ... یه وقتایی یه اتفاقایی میفته ... الحمدلله 🎤 حاج حيدر خمسه @gorizhaayemaddahi 🏴.
. 💢فوائد 💢 1️⃣دعا یعنی حرف زدن با خدا و ارتباط گیری با همه کاره عالمین...این قطعا زیبا و مطلوب و پسندیده است و نباید دنبال فوائد و خواصی غیر این بگردیم. حرف زدن با خدای عالی متعال و جل و علا و عز و جل بزرگترین موهبت و فائده است و با وجود این فائده چه نیازی به گشتن دنبال فوائد دیگری هست؟ اینکه با معشوق عالمیان حرف می زنی اینکه اجازه تکلم در مقابل خالق سلاطین را بیابی بزرگترین خاصیت دعاست. و نعمتی است که شکر بسیار میخواهد و توفیق بزرگ می باشد مناجات الذاکرین امام سجاد ع را مطالعه بفرمایید پس ارتباط با خدا بزرگترین ثمره دعاست. 2- 2️⃣البته ثمره های دیگری چون رسیدن آرامش روحی روانی در حرف زدن با خدا وجود دارد الا بذکر الله تطمئن القلوب 📖رعد28 اینکه بتوانی با خدای خالق قادر قوی علیم حرف بزنی و تکیه گاه خود قرارش دهی ...به برترین آرامش روحی روانی می رسی و تخلیه احساسات و استرس ها را خواهی داشت 3️⃣حرف زدن با خدا و دعا موجب رشد علمی و معنوی و اخلاقی است کسی که با خدا همنشین شد رنگ خدایی میگیرد و من احسن من الله صبغه؟ 📖بقره138 شاهد رشد علمی ؛ عمل ابن سینا و ملاصدرا ست که مشهور می باشد. البته جای هیچ استبعادی نیست چرا که با وجود اتصال به منبع علمِ خدای علیم و بصیر و عالم و حکیم ،رفع مشکلات علمی و افتادن در مسیر رشد کاملا عادی و معقول به نظر می رسد 4- 4️⃣تقویت روح توحید و خداشناسی 5- 5️⃣اجر اخروی 6- 6️⃣رسیدن به مقامات عرفانی 7- 7️⃣دفع بلایا ادفعوا امواج البلاء بالدعاء بحارالانوارج93ص301 با دعا امواج بلا را دفع نمایید 8- 8️⃣تغییر مقدرات لایرد القضاء الا بالدعا بحارج74ص166 قضا و قدر الهی با دعا تغییر میکند 9- 9️⃣امیدبخشی... اگر کسی پشت خود را گرم ببیندو تکیه به قدرتی داشته باشد. امیدوار بوده و در هر شرائطی خود را تنها ندیده و امید خود را از دست نمیدهد .
. 🔰زیور آسمان و زمین 🔺شیخ صدوق ره در کتاب ارزشمند وگرانقدر خود به نام «کَمالُ الدّین و تَمامُ النّعْمَة» درباره نقل کرده است. روزی اباعبدالله ع محضر رسول خدا ع شرفیاب می شوند که شخصی به نام «أُبي ابن كَعب» که از اصحاب پیامبر ص بودند نیز حضور داشتند، پیامبر ص با دیدن حسین ع می فرمایند: مَرحَبا بِكَ يا أبا عَبدِاللّه خوش آمدي اي اباعبدالله! اي زينت آسمان‌ها و زمين! اُبي گفت: اي رسول خدا! چگونه فرد ديگري غير از شما، زيور آسمان‌ها و زمين است؟ فرمود: سوگند به خدايي که مرا بحق، به پيامبري برانگيخت! حسين بن علي ع در آسمان‌ها بزرگوارتر است تا در زمين. سمت راست عرش خداي عزوجل نوشته است: وَسَفينَةُ نَجاةٍ (حسين ع) چراغ هدايت و کشتي نجات است. ..................................................... داستان منبع: کتاب خانواده حسینی صفحه:19 نویسنده: علی ماندهی فرد، مهدی یعقوبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕊ملاقات با ارواحنا فداه🕊 💫 دستور حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف در حفظ، نشر و تداوم قرائت خطبه حضرت زینب علیها السلام در مجلس یزید - علیه العنة و السوء العذاب -: 💠عالم ربانی آقا مرعشی نجفی که بارها خدمت حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف مشرف شده اند درباره یکی از تشرفات خود میفرماید: 💫برای زیارت سامراء خارج شدم، اما در جاده منتهی به حرم سید محمد گم شدم! پس در اثر تشنگی، گشنگی و گرمی تابستان بیهوش شدم! ناگهان چشم باز کردم و دیدم سرم در دامن شخص با عظمتی است و از آب شیرین وگوارای که در عمر نچشیده ام مرا سیراب میکند! سپس سفره ای را باز کرد، و از نانی که در آن بود مرا سیر کرد، و فرمود: سیّد، در این نهر خود را شستشو کن! گفتم: اینجا نهری نیست چون داشتم از تشنگی میمردم و شما مرا نجات دادید. پس ناگهان دیدم نهر گوارای در نزدیکی من است، با تعجب گفتم: این نهر نزدیک من بود در حالیکه داشتم از تشنگی میمردم. سپس فرمودند: ای سید، کجا میروی؟ گفتم: حرم مطهر سید محمد. فرمودند: این حرم سیّد محمّد است! پس نگاه کرده دیدم در زیر بقعه سید محمد هستیم در حالیکه من در راه گم شده بودم. پس زیر قبه توقف کردیم، و دستوراتی به من دادند، از جمله فرمودند: تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام! زیارت سیدالشهداء علیه السلام از دور یا نزدیک! مراقبه بر قرائت قرآن! هر کس قائل به تحریف قرآن است او را شدیدا انکار کنید! حتما عقیقی که نام چهارده معصوم علیهم السلام را دارد زیر زبان میت بگذارید! ▫️احترام به و والدین! ▫️احترام سادات! ▫️زیارت حرم اهل بیت علیهم السلام، امامزاده ها، صالحان و علما! ▫️نماز شب را ترک نکنید! 🔹 و متعجبم از اهل علم که به ما منتسب هستند اما بر این اعمال مراقبه ندارند. و فرمودند به شیعیان ما بگو: 💫 بر حفظ و خواندن خطبه شقشقیه نهج البلاغه و خطبه زینب کبری علیها السلام در مجلس یزید و خطبه فدکیه مداومت داشته باشند❗️ 💫 پس به سخنان او و حوادثی که رخ داده بود تفکر میکردم و به قلبم نیز خطور نمیکرد که این شخص با عظمت کیست که ناگهان متوجه شدم از نظرم غایب شده است❗️ 📚 حکایات و تشرفات حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به نقل از وصیت نامه الهی آقا مرعشی نجفی @gorizhaayemaddahi .
. یکی از روضه خوان های میگه،شب پنجم صفر پیرهن سیاه تنم کردم برم هیئت،یه دختر پنج، شش ساله مریض حال داشتم،گفت: بابا کجا میری؟گفتم:دارم میرم هیئت،گفت: مگه الان چه خبره؟ گفتم:شهادت حضرت رقیه است، گفت: بابا رقیه کیه؟ گفتم:دختر امام حسینه، گفت:بابا چند سالشه؟گفتم: هم سن خودته،گفت: بابا منم با خودت میبری؟،گفتم: نه عزیزم تو مریضی،استراحت کن،حالت بهتر بشه، گفت: بابا حالا که من رو نمیبری با خودت،بهش میگی بیاد کنارم؟ با خودم گفتم: حالا من چی توضیح بدم به این بچه، گفتم: نه،نمیتونه بیاد،گفت: چرا بابا؟ گفتم: اونم مریضه،چرا بابا؟ چی شده؟ گفتم: بابا پاهاش درد میکنه. گفت بابا:چرا پاهاش درد میکنه؟ گفتم:رو خارهای بیابون دویده، گفت:بابا چرا رو خارهای بیابون دویده؟ مگه کفش پاش نبوده؟ گفتم نه کفش نداشته،کفشاشو غارت کردن، کفشاشو دزدیده بودند. گفتم : دخترم میذاری من برم،بیچاره ام کردی تو؟گفت:آره برو. من خداحافظی کردم، دم در دوباره گفت:بابا،یه سئوال دیگه، سئوالش من رو بیچاره کرد، نشستم دم در شروع کردم به گریه کردن،گفت:بابا کفشاشو غارت کردن، چرا باباش بغلش نمیکرد، بابا من اون روز کفشم گم شده بود تو بغلم کردی بابا، چرا باباش بغلش نکرد. حسین.... سلام_الله_علیهما .
. َ،هر سال میومد در خونه ی قمر بنی هاشم،خرج سالشو از عباس می گرفت،میرفت...." اون سالم مثل هر سال،طبق عادت همیشه ، در خونه ی عباس و کوبید،کنیزک اومد درو باز کرد،چی میخوای؟عرض کرد: برو به مولا و آقات بگو گدای هر ساله اومده..." میگه آقا خرج سالمو بده برم... مرد سائل دید کنیز بغضش ترکید،شروع کرد گریه کردن،گفت خانم من جسارتی نکردم شما ناراحت شدید؟! من گدای عباسم ، اومدم خرج سالمو از آقام بگیرم و برم.... کنیزک با همون حالت اشک و ناله و بغض گفت ای مرد دیگه در این خونه رو نزن! چرا؟ چی شده؟آقام از من ناراحته؟؟ آقام گفته منو رد کنی؟کنیزک جواب داد نه" آقای تو خیلی آقاتر از این حرفاس، اما آقای تو رو لب تشنه کنار علقمه .... با مشک پاره .... عمود به سرش زدن .... تیر به چشمش زدن ...." مرد سائل گفت باورم نمیشه این حرفایی که شما میزنی من آقامو هر سال می دیدم ، اون پهلوونی که من دیدم،مگه کسی حریفش میشد،عمود به سرش بزنه؟!! گفت آخه ای مرد تو خبر نداری،اول دست چپ و راستش و قطع کردن ..... "دست خالی نریا،هر کی کربلا میخواد دامن عباس و بگیره ...." یاابوالفضل،ابوالفضل،ابوالفضل الدخیل... اون گداها و سائلی که میومد در خونت،گدای خوبی نبود،خرج سالشو میخواست از شما، آقاجان ما خرج نسل مونو از تو میخوایم ،آقا نکنه تو نسل ما یکی باشه،حسینی نباشه... یا ابوفاضل...... تو نسل ما همه دیوانه های حسین باشن،اسم عباس میاد بیچاره بشن، یا ابوالفضل.....سائل سرشو انداخت پایین آرام آرام از خونه ی قمر بنی هاشم فاصله گرفت و دور شد اما با خودش زمزمه داره ، حالا چی کار کنم؟جواب زن و بچه ام رو چی بدم؟ زن و بچه م امیدوار بودن بیام پیش تو در خونه تو دست پر برگردم، حالا برم چی بگم؟چی جواب بدم؟ از اون طرف کنیز درو بست رفت داخل منزل خانم ام البنین پرسید کنیزک کی بود در میزد؟عرض کرد بی بی جان (می خواست بی بی رو ناراحت نکنه) کسی نبود ،رفت،فرمود وقتی سوال میکنم جواب منو بده" خانم یه سائلی بود برا گدایی اومده بود" فرمود سائل که آنقدر معطلی نداره؟چی میگفت؟تو چی گفتی؟ دیگه مجبور شد عرض کنه بی بی جان این سائل میگفت من هر سال میومدم،خرج سالمو میگرفتم از آقا قمر بنی هاشم، منم مجبور شدم بگم دیگه عباسی نیست ...." اونم رفت. یه وقت دیدم سراسیمه ام البنین چادر به سر کرد تو کوچه دوید،دنبال مرد سائل آقا.. آقا.. آقا.. بایست،برگشت دید خانم ام البنین ، چه فرمایشی دارید؟فرمود عباس مرده،مادرش که نمرده؟!! تا من هستم هر سال بیا سهمتو از من بگیر ، برادرا دست بندازیم گوشه ی چادر ام البنین رو بگیریم،مادره،مادری می کنه ،امروز گدایی کن بگو بی بی جان شما یه نگاه کن، منم یکم مثل شما امام شناس بشم، منم بفهمم حسین یعنی چی؟برا اینکه شما بودی وقتی خبر آوردن ام البنین عون و کشتن،گفتی از حسین چه خبر ، جعفر رو کشتن،از حسین چه خبر، عباس رو کشتن،گفت میگم از حسین چه خبر؟؟؟* ای مادر چهار آفتاب ادرکنی ... زهرای سرای بوتراب ادرکنی ... ما دست به دامان توییم ای بانو یا فاطمه ی بنی کلاب ادرکنی ... *روزها میومد کنار قبرستان بقیع، چهار تا صورت قبر می کشید زیر لب زمزمه ای داشت،خیلی معطلتون نکنم، دلاتون آماده س، ان شاالله بریم بقیع کنار قبر ام البنین اونجا برات بگم با ریشه کن شدن وهابیت .... زمزمه میکرد، چی کار کردی پسرم؟!!* باور نمی کنم که زمین خورده ای پسر 2 تشنه کنار مشک تهی مرده ای پسر... *پسرم ، پسرم.... عباس و خلف وعده ،نه باور نمیکنم، مگه میشه پسرم قول آب بده، بره و دیگه بر نگرده ......* حسین ..... @gorizhaayemaddahi .
. ✍پيرمردی فرتوت و نابينايى ، در حال گدايى، بر اميرمؤمنان علی(ع) گذشت. امام فرمود : اين مـرد كيست و چرا گدايى مى كند؟ گفتند: مسیحی است. امام فرمود: تا آن زمان كه قدرت داشت از او كار كشيديد و اينك كه قدرت كار كردن ندارد، از تأمين روزى وى دريغ مى ورزيد؟!! از زندگى او را تأمين كنيد. 📚وسائل الشیعه؛ ج15، ص66 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ .
. بخشِ مَقتَل الحُسین (ع) . ✅ . نورى كه بر پيشانى مادران به هنگام باردار شدن به يكى ازاجدادپيامبر(ص ) ظاهر مى شد و همچنين بر جبين آمنه به وقت باردار شدن به پيامبر اسلام ظاهر شد، نشانه آن است كه آن مادران از اين انوار نيستند؛ بنابراين وقتى به آن نور حامله مى شدند، اثر نور در پيشانى آنان ظاهر مى شد، اما آنجا كه مادر خود از انوار باشد، وجهى براى ظهور نور نيست و بويژه نور بر چهره ظاهر نمى شود. به همين خاطر وقتى حضرت زهرا سلام الله عليها به امام حسن مجتبى عليه السلام حامله شد، نور ديگرى بر چهره زهرا ظاهر نشد؛ لكن ويژگى امام حسين عليه السلام طورى است كه وقتى مادر به حسين عليه السلام حامله شد، پيامبر اسلام (ص ) به فاطمه فرمودند: ((من در چهره تو نورى مى بينم و به زودى حجتى براى خلق خدا از تو متولد مى شود.)) و زهرا (س ) فرمود: ((چون به اين فرزند حامله شدم ، در شب نيازى به چراغ نداشتم .)) . ◀️بنابراين خصوصيت نور حسين اين است كه بر نور ظاهر مى شود و بر آن غالب مى گردد؛ لذا شخصى كه در هنگام شهادت آن حضرت ، در وسط روز پيكر مباركش را بر زمين افتاده ديد، گفته است : ((به خدا سوگند نور سيماى او مرا به خود مشغول كرد، بدان گونه كه از نظر و تاءمل در كيفيت قتل آن بزرگوار غافل شدم .)) . ◀️و از ديگر ويژگى هاى آن حضرت اين كه ؛ هيچ مانع و حاجبى نور ايشان را نمى پوشاند، همان شخص راوى مى گويد: ((نديدم كشته آغشته به خاك و خونى را كه نورانى تر از چهره حسين باشد.)) خاك و خون ، مانع از نور حسين كه بر هر نورى غالب است ، نشده بود. @gorizhaayemaddahi .