eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرحوم استاد فاطمی نیا : 🖤 ارواحنا له الفدا میفرماید: ➖️درتمام موفقیت ها بگید( اَلّهمَ سَلِّم وَتَمِّم) ➖️یعنی خدایا این کار رو قرین عافیت قرار بده وکامل‌ترش کن. ➖️این دستور حضرت رضاست. 💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
haj.ali.malaeke-salavat.emam.reza(320).mp3
7.48M
نور باشد سایه‌ای در پای دیوار شما کور بینا می‌شود با یاد دیدار شما با کلاف‌جان به‌بازار محبت بسته صف صدهزاران یوسف مصری خریدار شما از چه بنشستید با ما خاکیان تیره روز ای چراغ عرشیان خورشید رخسار شما 🎙حاج علی ملائکه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی و هشتم ✍️ در عوض من، تمام مدت سکوت کرده بودم چون دوست نداشتم حرفی بهش بزنم که بعد دوباره عذاب وجدان بگیرم و مجبور شم عذرخواهی کنم. دم در متوجه شدم که داره تو کیفش دنبال چیزی می گرده و در نهایت با حرص انداختش کف ماشین و گفت: «پس کجاست؟!» چراغ سقفی ماشین رو روشن کردم، کیفشو آروم از کف ماشین برداشتم و گفتم: «چیشده؟ دنبال چی می گردی؟!» بدون اینکه جوابمو بده، کیفو از دستم کشید، از ماشین پیاده شد و مثل اون روز در رو کوبید و رفت سمت خونه شون. منتظر موندم که بره داخل ولی چند بار زنگ رو زد و وقتی در باز نشد، با قدم های تندی اومد سمت ماشین و گفت: «به مِهدی زنگ بزن ببین کجا موندن پس؟!» مطیعانه، شماره ی مِهدی رو گرفتم که گفت یه ربع پیش خاله رو رسونده خونه و همین دو سه دقیقه پیش هم خاله بهش زنگ زده که ببینه رسیدن یا نه! گوشی رو قطع کردم و به رضوانه گفتم: «دنبال کلیدت بودی؟» با عصبانیت گفت: «مِهدی چی گفت؟» رومو ازش گرفتم و گفتم: «بیا سوار شو بریم. خاله خونست. یه ربع پیش رسیده، همین چند دقیقه پیش هم با مِهدی حرف زده» رضوانه نا باورانه به خونه نگاه کرد و طوری که انگار داره با خودش حرف می زنه، زمزمه کرد: «آره! چراغ ها هم روشنه» چند ثانیه به خونه نگاه کرد و دوباره رفت سمت درشون، چند بار دیگه زنگ زد و منتظر بود که از ماشین پیاده شدم و رفتم پیشش، همون موقع زنگ همسایه رو زده بود و در که باز شد، خواست بره تو که در رو بستم، دستشو گرفتم و همینطور که تقلا میکرد دستشو از تو دستم دراره، بردمش سمت ماشین و گفتم: «بعید می دونستم انقدر راحت قبول کنن. نگو نقشه داشتن!» بعد هم پوزخندی زدم و گفتم: «ظاهرا دیگه اشکال نداره شب رو پیش هم باشیم» بلاخره دستشو از تو دستم درآورد و گفت: «براچی درو بستی دیوونه! داشتم می رفتم تو!» زل زدم تو چشمای مشکیش که به خاطر اشکی که بهش اجازه ی ریختن نداده بود، برق می زد و گفتم: «میخواستی تا صبح تو راهرو بمونی؟ درسته بی عرضه و بلاتکلیف و تنبلم ولی بی غیرت که نیستم! سوار شو!» انگار بابت حرف هایی که بهم زده بود شرمنده شد که دیگه مقاومتی نکرد و سوار شد!» وقتی راه افتادیم ازم خواست برسونمش خونه ی ما ولی بدون توجه بهش، رفتم سمت خونه ی خودم و اونم دیگه چیزی نگفت. دو روزی از اون مهمونی گذشته بود و نه خاله جواب تلفنمون رو می داد و نه مامان و بابا. منم برای اینکه فشار کمتری روش باشه کارت پس اندازم و کلید خونه رو گذاشتم پیشش و عصر ها هم سعی می کردم دیرتر برگردم خونه که راحت باشه. تا اینکه عصر روز سوم ، وقتی برگشتم، دیدم نیست و یه نامه چسبونده به یخچال، بابت این چهار شب تشکر کرده و رفته! به خیال اینکه خاله از خر شیطون اومده پایین و اجازه داده رضوانه برگرده خونه، لبخندی رو لبم نشست و خودم رو انداختم رو مبل. بهش یه پیام دادم و بعد از تشکر، براش آرزوی موفقیت کردم و بدون توجه به اینکه به دستش رسید یا نه، یکم غذا خوردم و با ذهنی آروم، رفتم سمت اتاق که بعد از چند روز، با خیال راحت رو تختم بخوابم و انقدر خسته بودم که به هیچ چیزی جز خواب فکر نمی کردم حتی اینکه چند شب یکی دیگه رو تختم خوابیده. و در نهایت با بوی عطر رضوانه که رو بالش مونده بود، به خواب رفتم! صبح وقتی چشمامو باز کردم و ساعتو دیدم، لبخندی رو لبم نشست و باورم شد که تمام روزهای سختم تموم شده! جمعه بود و با هیچ‌ زنگ خونه و تلفن و موبایل و ساعتی بیدار نشده بودم ‌و اتفاق عجیبی هم نیفتاده بود. با انرژی زیادی از روی تخت اومدم پایین، کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم سمت حموم. به خاطر رضوانه، کلی وسایل صبحونه خریده بودم و تا دم کشیدن چایی، برای خودم میز مفصلی چیدم و بعد از صبحونه، با اینکه باورم نمیشد همچنان کسی کاری به کارم نداره و حتی مامان هم نیومده برای گِله و شکایت که عُرضه نداشتی رضوانه رو نگه داری، یکی از کتاب هایی که خیلی بهم انرژی مثبت می داد رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. اون جمعه، یکی از بهترین جمعه های عمرم بود و شنبه با انرژی زیادی رفتم سرکار! هر لحظه منتظر زنگ یا پیام مامان بودم اما وقتی تا ظهر خبری نشد، نگران شدم و خودم بهشون زنگ زدم که جواب ندادن. یعنی چی؟ یعنی خاله رُقی با رضوانه آشتی کرده ولی مامان هنوز با من قهره؟ ادامه دارد ... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و نهم ✍️حالا خوبه گفتیم دوتایی باهم به این نتیجه رسیدیم، اگه مثلا یکیمون همه چیو گردن می گرفت چی می شد؟! شماره ی رضوانه رو گرفتم که خاموش بود و رفتم دوباره بهش پیام بدم که متوجه شدم پیام پریشبم اصلا بهش نرسیده! یعنی تمام مدت گوشیش خاموش بوده و من انقدر احمق بودم که کل دیروز رو برای خودم خوش گذروندم؟ روز پر انرژیم تبدیل شد به یه روز پر از استرس و تنش که به هر سختی بود، تا عصر تحمل کردم و بعد با سرعت رفتم سمت خونه ی مامانینا! می دونستم خونه اند ولی در رو باز نکردن و تلفن رو هم جواب ندادن که در نهایت مجبور شدم به بابا پیام بدم و بگم که رضوانه رفته و گوشیش هم خاموشه! از ظهر خودم رو کنترل کرده بودم که بیام و حضوری بهشون بگم که خدایی نکرده از نگرانی مشکلی براشون پیش نیاد. بعد از پیامم، در باز شد و رفتم تو و غوغای گم شدن رضوانه شروع شد. اول از همه به خاله سیمین زنگ زدیم که به جز خانواده ی ما، تنها فامیل مادری رضوانه که تو تهرانه به حساب میومد و وقتی خبری ازش پیدا نکردیم، جستجو ادامه پیدا کرد و وقتی از فامیل های شهرستانمون هم نا امید شدیم، خاله بر خلاف میلش مجبور شد بره سراغ شماره های خانواده ی همسر خدابیامرزش! اول از همه به عموی رضوانه زنگ زد که خوشبختانه همون جا بود و رضوانه خانم پیدا شد. علاوه بر اینکه همگی خوشحال شدیم، ته دلم بهش آفرین گفتم که اون سه روزی که تو خونه ی من و بدون وسایلش سختی کشیده بود رو اینطوری جبران کرد. بعد از اینکه آدرس رو گرفتیم، من و مامان و بابا و خاله رفتیم سمت ساوه که رضوانه رو برگردونیم! یک ماهی که مرادیان گفته بود باید کار کنم که بتونم بعدش استعفا بدم، به هر سختی گذشت. البته برای من که بد نشد چون هم تو این مدت تجربه ی کاری پیدا کردم و هم با حقوقی که قرار بود بگیرم، بخشی از هزینه های شب یلدا جبران می شد. از طرفی، نظم جدید زندگیم رو هم دوست داشتم اما خوب در کل، حس خوبی به اینکه بخوام بیشتر از این دوماه تو شرکت مرادیان کار کنم رو نداشتم و نهایتا اگر هم تصمیم می گرفتم شغل اینجوری داشته باشم، بعد از عید، دنبال یه شرکت دیگه می گشتم! تو ساعت استراحت رفتم تو اتاق مرادیان. به دلیل نزدیکی به عید، سرمون حسابی شلوغ بود و خستگی از سر و روش می بارید اما مثل تمام روز های دو هفته ی اخیر با مهربونی باهام برخورد کرد. فهمیده بودم که از سمت پدرش خیلی تو فشاره و همین باعث می شه زیادی عصبی باشه. بعد از دو هفته کار، بهم گفت که استعداد فوق العاده ای در زمینه ی گرافیک دارم و تمام این سال ها حیفش کردم... وقتی نگاه منتظرش رو دیدم، لبخندی زدم و برگه ی درخواست استعفام رو دادم بهش که نگاهی انداخت و با تعجب سرشو بلند کرد و گفت: «واقعا؟ چرا؟» خیلی سخت بود که چراش رو توضیح بدم، پس فقط گفتم: «بنا به دلایل شخصی» که سرشو به تایید حرفم تکون داد، برگه رو گذاشت کنار و گفت: «می تونم ازتون خواهش کنم که حداقل تا بعد از عید بمونید؟ همونطور که در جریانید، کارامون خیلی سنگین شده و من رو شما نه به عنوان گرافیست شرکت، یجورایی به عنوان همراه خودم حساب میکنم یعنی چطور بگم، وقتی هستید انگار کارها بهتر پیش میرن!» در جواب نگاه منتظرش چی باید می گفتم؟ این که احساس من اصلا مثل شما نیست؟ وقتی دید جوابی ندادم، گفت یه چند روز به پیشنهادش فکر کنم و اگر شرایط و‌ نظرم همچنان همین بود، دنبال کارمند جدید باشه. با لبخندی ازش تشکر کردم ‌و از اتاقش اومدم بیرون. خوب بدم نمی شد اگر تا عید می موندم، هم رزومه ی کاریم می شد و‌ هم تجربه ام. فقط می موند مساله ی حقوقش که بعد از اینکه اولی رو‌ گرفتم، خیلی جدی در مورد پیشنهادش فکر می کنم. نمی دونم چرا برگشتن به شرایط آروم زندگیم انقدر سخت شده بود و بعد از تموم شدن اون یه ماه آشنایی، گیر این کار افتادم. از رضوانه هم دورادور خبر داشتم، اون روز که با ما برنگشت تهران و هنوز هم با خاله سرسنگین بود و مونده بود ساوه پیش عمو و زنعموش. بچه های عموش خارج از کشور بودن و خودشونم با اینکه تو تهران هم خونه دارن، فعلا ساوه زندگی می کردن. تو این مدت، گه گاه به رضوانه پیام می دادم و حالش رو می پرسیدم و فهمیده بودم که قراره با کمک عموش به آرزوش برسه و کافه اش رو راه بندازه! از صمیم قلب براش خوشحال بودم. شاید اگر تو‌ شرایط بهتری پیشنهاد زدن کافه رو بهم می داد، حتما قبول می کردم و اینجوری تو دردسر شرکت مرادیان و کار برای یکی دیگه نمی افتادم! هرچند دیگه نمیشه به عقب برگشت. بعد از گرفتن اولین حقوقم، وقتی که دیدم تقریبا دوبرابر مبلغیه که توی قراردادمون بود، تصمیم گرفتم پیشنهاد مرادیان رو قبول کنم و تا عید بمونم. هفتم اسفند ماه هم، اولین مرخصیم رو گرفتم که بتونم از صبح برم تو مراسم افتتاحیه ی کافه ی رضوانه و بهش کمک کنم. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بعضیا میگن جوونامون از راه در رفتن واز مسیر دین واسلام وقرآن خارج شدن، اصلاً هم اینطور نیست ،این فیلم رو ببینید خودتون متوجه میشین... پرستار: "حاج آقا چقدر طی کردن رفتن جونشون رو دادن؟ منم همون قدر پول میگیرم ازتون"💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
49.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅️باید باجوونهامون صحبت کنیم... 💥جوونی که پایین تصویر هست دریک شرایط کاملاً متفاوت با شرایط کنونی بدنیا اومده ودریک دوره سخت باشرایط زندگی سخت تر رشد پیدا کرده وطبق آموزه هایی که داشته ، به جبهه رفته وبایک دیدگاه کاملا متفاوت با خبرنگار داره مصاحبه میکنه... 💥واما جوان بالایی کم‌کاری من وشما رو داره فریاد میزنه ، ماباید بهتر میبودیم، کمبودهاش رو حس میکردیم، راه از چاه روبهش نشون میدادیم، ودر یک کلام بازبان ولحن خوش باهاش حرف میزدیم...😔 ✅️ما برای خوب شدن جوونهامون باید بیشتر تلاش کنیم...خیلی هم باید تلاش کنیم... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
❌️بایددل پاکه... حاج آقا قرائتی(حفظه الله) یه ماجرای جالب تعریف میکنن : در یکی از دانشگاه ها پیرامون حجاب سخنرانی میکردم.ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد: حاج آقاااااااا چرا شما حجاب را ساختید؟؟؟ گفتم؛ حجاب، بافته ذهن ما نیست حجاب را ما نساختیم، بلکه در کتاب خدا یافتیم. گفت؛ حجاب اصلا مهم نیست. چون ظاهر مهم نیست دل پاک باشه کافیه... گفتم؛ آخه چرا یه حرف میزنی که خودت هم قبول نداری؟!!! گفت: دارم گفتم:نداری گفت:دارم گفتم:ثابت میکنم که این حرفی که گفتی خودت قبول نداری. گفت: ثابت کن. گفتم: ازدواج کردی؟ گفت: نه گفتم: خدایا این خانم ازدواج نکرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست، دل پاک باشه کافیه، پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما. فریاد زد: خدا نکنه گفتم: دلش پاکه گفت: اشتباه کردم حاج آقاااااا ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا اینجوریه؟ این همه رفتم حرم؛ حاجتم رو ندادن !😔 🎙 استاد شجاعی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷معامله با خدا ماجرایی که زندگی رجبعلی خیاط را متحول کرد... 🎙حجت الاسلام راجی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۶/۱۳ - هورالعظیمِ عراق ✍🏻 بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز: ✅ تا مي توانيد دعا در تعجيل امام زمان (عج) کنید ✅ تا آنجائي که توان داريد براي خدمت به اسلام و مسلمين زحمت بکشيد که اجرش در پيشگاه خداوند تبارک و تعالي ضايع نخواهد شد 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مژده که ربیع آمد آن ماه بدیع آمد ✨دل را بهاری کن ناشکری قبیح آمد 🌸بلبل به چمن آمد گل عشوه گری آمد ✨جویبار به رقص آمد دل را شفیع آمد 🌸فرا رسیدن ماه مبارک 🎙یسنابلندگرای ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️➖️مرض خودتحقیری➖️❌️ 💥یعنی جوون ایرانی توی ایران باشه، کار وزندگیشو ارتزاقش توی ایران باشه، ولی هوش وحواسش به آمریکا وانگلیس وغرب وحشی باشه... 📌کاش الان که غرب داره به اسلام وحجاب علاقه نشون میده ، جوونهای ایرانی هم بیش از پیش اسلام ناب محمدی رادرک کنن...🤲 تعجیل در فرج صلوات ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَه بَه شیرمادر ونان پدرحلالت شیرمرد👏 ترک باغیرت که میگن یعنی این💚 💥غیرت را اگه بخوای معنا کنی یعنی این، نه امثال ظریف وروحانی وخاتمی و... که کلمه آمریکااز زبونشون نمیفته واگه گیرنباشن آب خوردن مردم راهم ربط میدن به آمریکا تف به شرف نداشته اون مسؤول بی غیرتی که پاروی خون شهدا میذاره و برکرسی تکیه میزنه که هفتاد وسه شهید براش داده شده واون داره خیانت میکنه الهی به دلهای داغدار مادران شهدا هرکس داره به این نظام وشهدا ومردم خیانت میکنه رسوا وسرنگون بشه🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت چهلم ✍️وقتی رسیدم، به اسم کافه نگاه کردم و لبخندی رو لبم اومد. «کافه رویا»! واقعا اسم قشنگی بود. از رضوانه هم کمتر از این توقع نمی رفت! اون واقعا با سلیقه و فعال و تلاشگره و حتما نتیجه ی تلاش هاش رو می گیره! وارد کافه شدم و‌ بعد از سلام علیک با عمو زن عموی رضوانه و خاله، دسته گلی که خریده بودم رو به همراه پاکت هزینه های یلدا و نیم ست اناری که از اون شب تو خونه ام مونده بود، دادم به رضوانه و با صدای آرومی گفتم: «مبارک باشه خانم! این امانتی هات تو خونه جا مونده بود!» لبخندی زد و قهوه جوش مسی خودم رو که یادگاری اولین مسافرت تنهاییم به زنجان بود و فقط یبار رضوانه توش قهوه درست کرده بود رو هم دادم بهش و گفتم: «اینم پیش تو باشه که قهوه های خوشمزه درست می کنی» خندید و ازم تشکر کرد، گذاشتش تو دکوری خوشگلی که گوشه ی پیشخونش بود و‌ گفت: «مرسی که اومدی و ...» به گل و کادوها اشاره کرد و ادامه داد: «...و انقدرم زحمت کشیدی...» بعد دستش رو گذاشت روی قهوه جوش و گفت: «اینم باشه برای قهوه های اختصاصی خودت، هر موقع اومدی اینجا!» در جوابش لبخندی زدم و همون لحظه داریوش و آزاده اومدن و رفتیم سمتشون. اون روز بر خلاف همیشه، با میل و‌ علاقه ی خودم به رضوانه کمک کردم و خوشبختانه همه چیز خیلی خوب گذشت. وقتی برگشتم خونه، انگار بار بزرگی از رو دوشم برداشته شده بود و خیلی بیشتر از قبل، برای رضوانه خوشحال بودم اما وقتی چند روز بعد همگی خونه ی مامانینا جمع بودیم و از ساناز شنیدم رضوانه بر خلاف تصور من، بعد از تموم شدن رابطه مون، دچار افسردگی شده بوده و سر همین حالش و برنگشتن به تهران، خاله بلاخره رضایت زدن کافه و قبول کمک از عموش رو داده بوده؛ تمام حال خوبم پر کشید رفت و همه چی وقتی بدتر شد که مامان دوباره از روی ناراحتی آه کشید و از حیف بودن رابطه مون که بهم خورد و اینکه رضوانه عروسش نشده گفت و فهمیدم این قصه سر دراز داره و قرار نیست به این زودی ها تموم شه! منم سعی کردم صبور تر باشم که گذشت زمان باعث بشه مامان، بیخیال این قضیه بشه! هفته ی آخر سال هم شروع شد و چند روزی بود که مرادیان حسابی کلافه و عصبی بود و همگی این رفتاراشو گذاشته بودیم پای فشار کار دم عید و هرچی می گفت گوش می کردیم. تا اینکه منو صدا کرد اتاقش و وقتی وارد شدم متوجه شدم بازم گریه کرده. هم چشماش قرمز بود و هم وقتی شروع به حرف زدن کرد، صداش گرفته بود. این مدت فهمیده بودم که خیلی با پدرش مشکل دارن و اصلا آبشون تو یه جوب نمیره! با لبخند بهش خسته نباشیدی گفتم و رفتم نزدیک میزش که از پشتش اومد بیرون و اشاره کرد بشینم و خودش هم رو به روم نشست و با لحن مظلومی گفت: «بازم به کمکتون احتیاج دارم!» آهی تو دلم کشیدم و در ظاهر با لبخندی گفتم: «خواهش می کنم، بفرمایید» مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت: «راستش این حرفی که میخوام بزنم، گفتنش برای خودم هم خیلی سخته ولی یه جورایی مجبورم!» «راحت باشید»ی گفتم که بعد از نفس عمیقی گفت: «اون شب رو یادتونه که ما رو سوار کردید؟» عجیب بود که سرشو بالا نمی آورد. «اوهوم»ی گفتم که بعد از چند ثانیه سکوت، گفت: «شاید براتون سوال شده بود که چرا گریه می کردم، شایدم نه نمی دونم ولی خوب قبل از اینکه درخواستم رو بگم بهتره دلیلش رو بدونید» «بله»ی آرومی گفتم و اون ادامه داد: «گریه ام به خاطر دلتنگی دوستم نبود، یجورایی میشه گفت از سر حسادت بود! آیدا، همونی که اون شب رفتیم بدرقه اش، یه دخترِ بدون استعدادی خاص از یه خانواده با سطح مالی متوسطِ رو به پایینه که بر خلاف من، حمایت صد در صدیشون رو داره، که با وجود مشکلات مالی، تمام تلاششون رو کردن و اونو به خواسته اش که مهاجرت بود رسوندن» اشکی که دوباره سرازیر شده بود رو گرفت و با فین فین و صدای لرزونی ادامه داد: «در مقابل، بابای منِ که فقط برای اینکه فکر می کنه هدفم و اینهمه اصرارم برای مهاجرت، فقط اینه که برم پیش مادرم و چون با این کار، باعث بی ارزش شدن حرفش که گفته بوده اگر مامانم جدا بشه، «آرزوی دیدن منو به دلش میذاره» بشم، هزینه ی رفتنم رو نمیده!» با تعجب نگاهش کردم هرچند که سرش پایین بود و متوجه نشد. یعنی مادر پدرش جدا شدن؟ روم نشد اینو بپرسم اما باید یه چیزی می گفتم. گلومو صاف کردم و آروم گفتم: «خوب مگه خودتون کار نمی کنید؟» سرشو بلند کرد، وسط گریه تک خنده ای کرد ‌و گفت: « داستانش مفصله ولی فقط در این حد بدونید که من بابت کارام حقوقی نمی گیرم! فقط همین خرج های معمول زندگیمو بهم میده، هیچ چیزی هم به نامم نیست حتی اون ماشین که نمی دونم چرا همیشه خرابه و مهمون تعمیرگاه! در ضمن، تهدیدمم کرده که اگر به هر طریقی، برم، از ارث محرومم میکنه!» ابروهام از تعجب بالا پرید و گفتم: « واقعا؟! خوب تا کِی؟ یعنی باید برای همیشه وابسته شون باشید؟» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت چهل و یک ✍️دستی به چشماش کشید و دوباره سرشو انداخت پایین، دستاشو قفل هم کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت: «نه! اگر ازدواج کنم، با این پیش فرض که دیگه اختیارم دست اون نیست و اگرم به دیدن مامانم برم، حرفش زمین نمی افته، تمام حق و حقوقم رو بهم میده!» دوست نداشتم باور کنم که منظورش از کمک، اون چیزیه که تو ذهنمه!! آب دهنم رو قورت دادم و تو سکوت به موهای بِلوندش چشم دوختم که یهو سرشو آورد بالا، نگاهمو دستگیر کرد و گفت: «اون آقایی که اخراجش کردم رو یادتونه؟» سرم رو به تایید حرفش تکون دادم که ادامه داد: « اون هم قرار بود.. یعنی.» نفس کلافه ای کشید، از روی صندلی بلند شد، به میزش تکیه داد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «ببینید، گفتنش برام خیلی سخته، به خصوص به شمایی که متوجه شدم اصلا مثل اون آقا و امثالش، دنبال پول نیستید. ولی می تونم این تضمین رو بکنم که می تونیم با پولی که بابام بعد از ازدواج بهم میده، با هم از ایران بریم و قطعا شما هم اونجا بهتر و بیشتر جای پیشرفت دارید!» یهو ساکت شد و‌ احساس کردم باید چیزی بگم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «از کجا مطمئنید که این پول رو بهتون میدن؟» انگار با سوالم یکم آروم شد که دوباره نشست روبه‌روم و با هیجان گفت: «خوب چون همین الانش هم اگه بحث زمین افتادن حرفش نبود، اون پول رو بهم می داد که منو از سرش باز کنه و بتونه با همسر جدیدش راحت زندگی کنه!» تمام تلاشم رو کردم که چهرم حالت تعجب نگیره و با لبخندی گفتم: «راستش، نمی دونم چی بگم.» با صدای زنگ گوشیم، هردو به اسم بابا که روی صفحه اش افتاده بود نگاه کردیم. با لبخندی گفت جواب بدم و منم از خداخواسته و با این فکر که بابا چه به موقع زنگ زده، گوشی رو جواب دادم ولی وقتی لحن بابا برعکس همیشه خالی از هر آرامشی بود و گفت حال مامان بد شده و بردنش بیمارستان، کم مونده بود همونجا از ترس و ناراحتی بمیرم! مرادیان که متوجه حالم شد، سریع از اتاق رفت بیرون و با یه لیوان آب برگشت ولی فرصت نشد لیوانو ازش بگیرم و با گفتن ببخشیدی از شرکت زدم بیرون! وقتی رسیدم بیمارستان وضعیت مامان به ظاهر خوب بود و میخواست با رضایت خودش مرخص بشه ولی همه ی بچه ها که اومده بودن، داشتن اصرار می کردن که حرف دکتر رو جدی بگیره و قلبشو عمل کنه! به محض اینکه رسیدم متوجه شدم همه دارن با اخم نگاهم می کنن و پیش خودم دنبال دلیلش بودم! مگه من چیکار کرده بودم؟ رفتم کنار مامان و سرش رو بوسیدم، با چشمای اشکی نگاهم کرد و زیر لب «ماشاالله»ی گفت ودوباره از بابا خواست مرخصش کنه! بابا بدون توجه به حرفش،آروم منو از اتاق بردبیرون و برام توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و من نمی تونستم باور کنم، مامان که تاهمین چند ساعت پیش حالش خوب بود یهو اینجوری راهی بیمارستان و به تشخیص دکتر عمل لازم بشه و بعد هم مقاومت کنه و بگه تا عروسی منو نبینه زیرتیغ جراحی نمیره! یعنی به خاطر ناراحتی های جریان من و رضوانه اینطور شده بود؟ واقعا میخواد تا من ازدواج نکنم عمل نکنه؟اونم چنین عمل مهمی رو؟اصلا چجوری می خوان اجازه بدن مرخص شه؟باید به زور هم که شده عملش کنن وقتی انقد ضروریه دیگه! دست خودم نبود که تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین. به بابا نگاه کردم و خواستم بپرسم خاله و‌ رضوانه هم در جریانن یا نه که از دور دیدمشون. به کمک بابا از جام بلند شدم، سلام کوتاهی به هم دادیم و اونا همراه بابا رفتن تو! مامان مجبور شد اون شب رو بمونه بیمارستان و آزاده موند پیشش! رضوانه برگشت کافه و من خاله رو رسوندم خونه شون، بدون اینکه کلمه ای باهم حرف بزنیم. باید یه کاری می کردم! مامان به خاطر خودخواهی من اینجور شده پس خودمم درستش می کنم! مستقیم رفتم سمت کافه ی رضوانه. وقتی رسیدم، داشت با یه آقایی صحبت می کرد و فقط این تیکه ی صحبتشون رو شنیدم که آقاهه می گفت از روز اول افتتاحیه تو کافه بوده ‌و انگار اگه هر روز بعد کار اینجا نیاد یه چیزی تو زندگی اش کم داره! رضوانه هم داشت با لبخند گوش می کرد که ببخشیدی گفتم، گوشه ی مانتواش رو گرفتم و گفتم: «میشه حرف بزنیم؟» با تعجب نگاهم کرد، با لبخند خجالت زده ای از اون آقا عذرخواهی کرد و همراه هم رفتیم یه گوشه و نشستیم، رضوانه خواست چیزی برام بیاره که نذاشتم و گفتم: «ببخشید مزاحم کارت شدم ولی به خاطر مامانه!» سرشو تکون داد و با ناراحتی گفت: «آره، واقعا ناراحت شدم و برام عجیب بود که چرا قبول نمی کنه زودتر عمل شه!» سرم رو انداختم پایین و گفتم: «به خاطر من، یعنی فکر کنم ما!» سرم رو بلند کردم و وقتی تعجب رو تو چهرش دیدم ادامه دادم: « میگه تا عروسی ماهان رو نبینم زیر تیغ جراحی نمی رم!» رضوانه با اخم گفت: «این دیگه چجور لجبازی کردنیه؟داره با جون خودش بازی می کنه» سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و گفتم «ببین، دکتر گفته، هر ثانیه دیر کردن هم به ضررشه، میشه کمکمون کنی؟» ادامه دارد تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تلنگر "ایستگاه آخر... چوب زیتون" 💠ای کاش بتونیم توی انجام واجبات وترک منکرات به وظیفه مون عمل کنیم، چون به اینجا که رسید دیگه راه برگشتی وجود نداره...😔 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا، اموات مؤمنین ومومنات وتعجیل در فرج آقا صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی : جبهه‌ها مملو از بهشتیانی بود که بهشت افتخار می‌کرد به وجودشان و مشتاق دیدار وزیارتشان بود... 🌷کجاییدای شهیدان خدایی🌷 شب جمعه‌س حتما از شهدا یاد کنید و شک نکنید اونها یادتون میکنن وهواتون را دارن...🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313