eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
34-Tafsir hamd.mp3_90600.mp3
3.48M
🔺 . حضرت امام صادق(علیه‌السلام): القرآن عهد الله الی خلقه فقد ینبغی للمرء المسلم أن ینظر فی عهده و أن یقرأ منه فی کل یوم خمسین آیة؛ ✴️ ، ؛ پس بسیار شایسته است که هر فرد مسلمان در الهی‌اش به دقت نظر افکند و هر روز را با تلاوت کند. 📚 الکافی، ۲/۶۰۹. ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ شماره ۳۴ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ظرف نباتمان؛خالیست🌱:) . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صاف صاف زل زدم تو چشماشو گفتم : آقای نبوی ؟ _ جانم !؟ جانمو که گفت بدتر هول شدم گفتم : میشه کفشامو بدید ؟؟ ابروهاشو با تعجب برد بالای ... فکر کنم بهش برخورد . ولی وقتی قیافه داغونمو دید زد زیر خنده و سرشو تکون داد بعدم بلند شد ... گفتم الان میره بیرون خیالم راحت میشه دیگه ... ولی در کمال تعجب رفت کفشامو از زیر میز و وسط اتاق جمع کرد جفت کرد گذاشت جلو روم ! _کمکت کنم بلند بشی ؟ همینم مونده فقط ! _ممنون خودم میتونم بلند بشم . با آرامش دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم . نه بابا چیزیم نشده بود انگار سالم بودم هنوز ... فقط یکم سرم درد میکرد که اونم نمیدونم به کجا خورده بود ... دستمو گذاشتم روی سرم _سرت به جایی خورد ؟ میخوای یکم بشینی بهتر بشی ؟ میخوای یه لیوان آب قندی چیزی بیارم برات ؟ واااای ! خدایا چه کنه ای این ! پوفی کشیدم و نگاهش کردم و با بداخلاقی گفتم : آقای نبوی خوبم !! سرمم خورده به جایی ولی نه انقدر محکم که مغزم تکون خورده باشه _آها ! خوب خدا رو شکر نمیره هم از تو اتاق بیرون ! کفشامو پام کردم و با نگاهی به اتاق گفتم : _فکر نکنم با این دستم بتونم این کارتونها رو جمع بکنم _مگه دستت چیزی شده ؟ _ نه یکم درد میکنه _میخوای بریم دکتر یه عکس بگیری ؟ شاید شکسته باشه خدایی نکرده! _نه خودش خوب میشه فقط ضرب دیده همین _باشه ... فکر اینا رو نکن میگم مسعود ردیفش کنه _ممنون. میشه من زودتر برم خونه امروز ؟ _حتما ! اتفاقا منم دارم میرم چاپخونه میرسونمت تا یه جایی _ نه خیلی ممنون ... خودم میرم _با این حالت ؟ _حالم خوبه مرسی از این همه لجبازیم حرصش گرفت گمونم ! چون اخمی کرد و بی حرف رفت بیرون .. به اسفل السافلین ! خیلی حالم خوبه حالا فکر اخم کردن اینم باشم ! والله ..
راستین‌مدیرجذابِ یه شرکت خصوصیه که دختری به اسم پری ناز شده💕 پری ناز که توی زندگی میکنه و این پناهگاه به اسم پناه دادن روی مغز دختر ها کار میکنن تاعلیه قوانین کشور و...ایجاد کنن...😱 راستین که ازین قصه بی اطلاعه و حتی نمیدونه پری ناز بخاطر پول بهش نزدیک شده واصلا عاشقش نیست.. وارد یه رابطه پیچیده میشه ودرطی مسیر با دختردیگه آشنا میشه که - - - - - - - - - -‼️‼️‼️❓ کی میدونه عاقبت عشق راستین چی میشه؟ یعنی امکان داره بخاطر پری ناز وارد این درگیری های بشه زندگیشو نابود کنه ?یا میره سراغ دختری که واقعا ⁉️ لینک‌پارت‌اول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇 ‌https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057 🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 💔 اے ڪاش ڪسے براے آقا تب داشت یادے ز امام منتظر بر لب داشت قرباڹ غریبےات شوم °•مهدے(عج)جان•° اے کاش ڪه صاحب الزماڹ زینب داشت
دستانم بوی عشق می دهند. بوی انار و خرمالو... آنقدر که کوچه های "پاییز" را دست در دست خیالت قدم زدم! ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🏵🎗🏵🎗🏵🎗 🕰 خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت: –آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق. دوباره استرس گرفتم. –برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم. ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت: –لابد باهات کار داره دیگه، پاشو. با بی‌میلی بلند شدم و پرسیدم: –رفتی داخل اتاق چیکار می‌کردن؟ –حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟ بی‌حرف به طرف اتاق راه افتادم. تقه‌ایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم. راستین گفت: –خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو می‌تونی انجام بدی و کمکشون کنی. در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم: –من؟ من نمی‌تونم. راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند. رامین سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه ایشون نمی‌تونن بچه‌ها هستن انجام میدن، مشکلی نیست. آقا رضا گفت: –اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه می‌خواهید یه شرکت دیگه بزنید؟ راستین گفت: –فقط می‌خواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، می‌تونه کارمون رو راه بندازه. با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود. یک ساعتی با هم صحبت کردند. کم‌کم متوجه شدم که رامین می‌خواهد برایشان چکار کند. می‌خواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد. بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم: –چرا می‌خواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که... راستین گفت: –ریسکه دیگه، چاره‌ایی نداریم. آقا رضا گفت: –البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم. من به رامین ذره‌ایی اعتماد نداشتم. می‌دانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست. رو به آقا رضا گفتم: –این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست. آقا رضا با تعجب پرسید: –شما از کجا می‌دونید؟ رو به راستین گفتم: –حداقل با این آقا کار نکنید. راستین گفت: –چطور؟ –قابل اعتماد نیست. –مگه می‌شناسیدش؟ از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم: –خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش می‌کنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو می‌زدید رو چرا شرکت نمی‌کنید؟ سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور می‌رفت و راستین هم متحیر نگاهم می‌کرد. فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم. ...
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم . حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار ! هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم که ساکتش کنم ! اما نمی شد هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا میشد ! چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟ با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ... ‌لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊