💛💜💛💜💛💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت120
چند روزی گذشت زنگ زدنهای پریناز تقریبا قطع شده بود ولی پیامدادنهایش ادامه داشت. گاهی نخوانده پاک میکردم گاهی هم میخواندم و اعصابم خرد میشد. چون یا توهین بود یا تهمت.
هنوز یک ساعتی به ظهر مانده بود که بوی قرمه سبزی اشتهایم را تحریک کرد.
این روزها ولدی سنگ تمام میگذاشت.
نور آفتاب پشتم را اذیت میکرد و دوباره گرمم شده بود. شوری عرقهایی که از وسط کمرم رد میشد باعث سوزش آن قسمت میشد، احتمالا بر اثر گرمای خورشید آن قسمت پوستم حساس شده بود. البته راستین اسپیلت را روشن کرده بود و داخل اتاق خنک بود، ولی چیزی از گرمای تیز آفتاب بر پشتم کم نمیکرد.
نگاهی به راستین انداختم غرق خواندن اوراقی بود که روی میزش پخش بودند.
آقای خباز و رضا وارد اتاق شدند.
آقا رضا گفت:
–پاشو بریم. راستین بلند شد و به طرف من آمد و گفت:
–هواست باشه تا ما برگردیم. یکی از دوستام قراره بیاد اینجا، اگر قبل از من رسید بیارش تو اتاق تحویلش بگیر و تا من بیام ازش پذیرایی کن.
بلند شدم و گفتم:
–چشم، حتما.
این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود میگفت، نمیدانم چرا به من میگفت.
بعد از رفتنشان فوری پنجره را بستم و پرده شید را پایین آوردم. خودم را جلوی باد خنک اسپیلت قرار دادم. کمرم میسوخت، تقریبا یک هفتهایی میشد که هر روز چندین ساعت آفتاب دقیقا در زاویهی کمر من قرار میگرفت.
از سوزش کمرم صورتم را مچاله کرده بودم و چشمهایم را بسته بودم.
با صدای ولدی نگاهش کردم.
–چته؟ کمر درد داری؟
یک فنجان چای دستش بود.
–ولدی جان تو این گرما، چای؟
– زیر کولرگرما کجا بود عزیزم. اگر کمر درد داری درمونش پیش منهها.
–واسه سوختگی چیزی داری؟ آفتاب سوختگیا.
با چشمهای گرد شده پرسید:
–خودت رو سوزوندی؟ بعد به طرفم آمد و دکمهی کتم را باز کرد و گفت:
–ببینم.
دستش را عقب کشیدم.
–اینجا؟
دستم را گرفت و به طرف اتاقکی که حکم نمازخانه را داشت برد. لباسم را بالا زد و هین بلندی کشید.
–خاک بر سرم، پشتت سوخته. صبر کن برم برات یه کم یخ بیارم.
روی زمین دراز کشیدم بعد از چند دقیقه ولدی نایلون یخی را روی تنم سُر میداد. کارش درد و سوزشم را بیشتر کرد.
–بسته، ولدیجان، دستت درد نکنه، دردش آروم نمیشه، پاشو بریم الان بلعمی هم سر و کلش پیدا میشه، هی میخواد بپرسه چی شده.
–من که سر از کارهای تو درنمیارم دختر، به دیونهها شبیه نیستی ولی کارهات مثل خودشونه، مگه خود آزاری داری آخه؟
نالیدم.
–وای ولدی جان، خیلی میسوزه، فکر کنم برم خونه یه دوش آب خنک بگیرم بهتر بشم.
بلند شد و گفت:
–باید پماد باشه، این چیزا فایده نداره، از جنس لباستم هستا، اون تاپی که از زیر کت پوشیدی پلاستیکه، از این به بعد یه چیز خنک و نخی بپوش. بعدشم امروز هوا یهو خیلی گرم شد، آفتابشم تند بود. بعد نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و ادامه داد:
–آخه با باز گذاشتن پنجره چی میشه ها؟ که چی مثلا؟ خودت رو گذاشتی سر کار؟ بعد نوچ نوچی کرد و ادامه داد:
– من تا حالا ندیدم از روی لباس آفتاب کسی رو اینجوری بسوزونه.
لباسم را درست کردم و گفتم:
–بیا بریم بیرون، اگر همه رو خبر نکردی تو. خواستم بگویم از تاولهای دلم خبر نداری، که هیچ پماد سوختگی درمانش نمیکند. فقط گاهی اگر خلوتی پیدا شود قلبم دوشی از اشکهایم میگیرد تا کمی زخمهایش التیام پیدا کند.
وارد آبدارخانه که شدیم بلعمی دست به کمر، مقابلمان سبز شد و مرموز نگاهمان کرد.
–چیکار میکردید شما دوتا اونجا؟ اتفاقی افتاده؟
ولدی کیسهی یخ را داخل سینک ظرفشویی انداخت و گفت:
–هیچی، کمرش درد داشت براش یخ گذاشتم بدتر شد، باید بره خونه استراحت کنه.
بلعمی گفت:
–از کی تا حالا واسه کمر درد یخ میزارن؟ مگه کتک خورده ورم داره؟ بعد رو به من گفت:
–زنگ بزن به آقای چگینی بگو حالت خوب نیست برو خونه دیگه، من هستم.
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
–نه بابا، چیزی نیست خوبم.
بعد از نماز و ناهار تازه پشت میزم نشسته بودم و از سایهایی که پشتم بود استفاده میکردم که بلعمی وارد اتاق شد و گفت:
–یه آقایی امده میگه دوست آقای چگینیه و با هم قرار داشتن.
بی تفاوت گفتم:
–خب بگو نیست دیگه، بشینه تا بیاد.
همین که بلعمی خواست برگردد یاد حرف راستین افتادم.
–عه، نه، نه، صبر کن خودم میام.
#ادامهدارد.
🏵🎗🏵🎗🏵🎗
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت121
درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد.
بلعمی برگشت.
–چی شد؟
–هیچی، همون کمرم.
–نکنه دیسک کمر داری؟
به طرف در راه افتادم.
–نهبابا، توام،
با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد.
همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشیاش ور میرفت.
آرام، عقب، عقب رفتم.
بلعمی دنبالم آمد و پرسید:
–چت شد؟
–هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند.
بلعمی با حیرت گفت:
–میخوای بگم پاشه بره؟
–نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست.
فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم.
راستین با اولین بوق جواب داد.
–بله.
–الو.
–جانم خانم مزینی.
آخر مگر الان وقت گفتن این کلمهی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم.
–سلام.
–سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
–نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره.
–عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین.
–اینجا نیست. تو راهرو نشسته.
–مگه نگفتم بیارش ازش...
–بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی میکنه.
مکثی کرد و گفت:
–چند دقیقه دیگه میرسیم.
–ببخشید از مشتریها هستن؟
–نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچهی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم.
بدون فکر گفتم:
–یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید.
–مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده.
–آهان. باشه پس فعلا.
به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان میدادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمیخواستم کسی چیزی از گذشتهام بداند.
کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم:
–بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه.
راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه.
چند دقیقه بعد تقهایی به در خورد و رامین وارد شد.
بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم:
–بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن.
با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجرهی اتاق را باز کردم.
او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد.
نگاهش کردم. جدیتر از قبل گفتم.
–بفرمایید بشینید آقا.
خیلی آرام به طرف صندلیها رفت.
به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم.
–شما من رو یادتون نمیاد؟
با اخم نگاهش کردم.
–چرا، خیلی خوب یادم میاد.
قیافهی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت:
–اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه میکنه.
حرفش را بریدم.
–مادرتون خوبن؟
لبخند زد.
–اره خوبه.
پوزخندی زدم.
–خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟
از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد.
–چرا تهمت میزنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه.
بلند شدم و به طرفش رفتم.
–تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟
رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. میخواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم.
همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند.
با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید:
–اونجاست؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
بلعمی پرسید:
–شیرینی چیه؟
راستین گفت:
–خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید.
لبهای بلعمی آویزان شد و گفت:
–آهان به سلامتی.
راستین به طرف اتاق رفت.
آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–میشه این رو بدید خانم ولدی؟
–مبارکه، بله حتما.
لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم.
#ادامهدارد...
#نویسنده محبوبمون باز غوغاکرده😍
❤️
پریناز با شنیدن حرفهای من
با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد.
آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهرهاش جا خوردم. همانجا بیحرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر میشود او را نشناسم؟ چهرهاش را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم.
با این که قیافهاش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوتتر شده بود. ظاهر متشخصتری پیدا کرده بود.
کمکم خشم تمام وجودم را گرفت.
آن لحظهها که موقع تعقیب پریناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری با لبخند دستش را فشار میداد.
دکتر قلابی رنگش پریده بود.
ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پریناز برگشت که یک دفعه
لینکپارتاول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🏵🎗🏵🎗🏵🎗 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت121 درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
34-Tafsir hamd.mp3_90600.mp3
3.48M
🔺 #روزی_پنجاه_آیه_قرآن_بخوانید.
حضرت امام صادق(علیهالسلام):
القرآن عهد الله الی خلقه فقد ینبغی للمرء المسلم أن ینظر فی عهده و أن یقرأ منه فی کل یوم خمسین آیة؛
✴️ #قرآن، #برنامهای_است_الهی؛ پس بسیار شایسته است که هر فرد مسلمان در #عهدنامه الهیاش به دقت نظر افکند و هر روز #دست_کم_پنجاه_آیه را با #تدبیر تلاوت کند.
📚 الکافی، ۲/۶۰۹.
◻️🔸◻️🔸◻️
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۴
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
#دخترونه
#السلامعلیڪیااباعبدالله
#یاحسین
#دلتنگ
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#استورے
ظرف نباتمان؛خالیست🌱:)
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پازت32
صاف صاف زل زدم تو چشماشو گفتم :
آقای نبوی ؟
_ جانم !؟
جانمو که گفت بدتر هول شدم گفتم :
میشه کفشامو بدید ؟؟
ابروهاشو با تعجب برد بالای ... فکر کنم بهش برخورد . ولی وقتی قیافه داغونمو دید زد زیر خنده و سرشو تکون داد
بعدم بلند شد ... گفتم الان میره بیرون خیالم راحت میشه دیگه ... ولی در کمال تعجب رفت کفشامو از زیر میز و
وسط اتاق جمع کرد جفت کرد گذاشت جلو روم !
_کمکت کنم بلند بشی ؟
همینم مونده فقط !
_ممنون خودم میتونم بلند بشم .
با آرامش دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم . نه بابا چیزیم نشده بود انگار سالم بودم هنوز ... فقط یکم سرم درد
میکرد که اونم نمیدونم به کجا خورده بود ... دستمو گذاشتم روی سرم
_سرت به جایی خورد ؟ میخوای یکم بشینی بهتر بشی ؟ میخوای یه لیوان آب قندی چیزی بیارم برات ؟
واااای ! خدایا چه کنه ای این ! پوفی کشیدم و نگاهش کردم و با بداخلاقی گفتم :
آقای نبوی خوبم !! سرمم خورده به جایی ولی نه انقدر محکم که مغزم تکون خورده باشه
_آها ! خوب خدا رو شکر
نمیره هم از تو اتاق بیرون ! کفشامو پام کردم و با نگاهی به اتاق گفتم :
_فکر نکنم با این دستم بتونم این کارتونها رو جمع بکنم
_مگه دستت چیزی شده ؟
_ نه یکم درد میکنه
_میخوای بریم دکتر یه عکس بگیری ؟ شاید شکسته باشه خدایی نکرده!
_نه خودش خوب میشه فقط ضرب دیده همین
_باشه ... فکر اینا رو نکن میگم مسعود ردیفش کنه
_ممنون. میشه من زودتر برم خونه امروز ؟
_حتما ! اتفاقا منم دارم میرم چاپخونه میرسونمت تا یه جایی
_ نه خیلی ممنون ... خودم میرم
_با این حالت ؟
_حالم خوبه مرسی
از این همه لجبازیم حرصش گرفت گمونم ! چون اخمی کرد و بی حرف رفت بیرون ..
به اسفل السافلین ! خیلی حالم خوبه حالا فکر اخم کردن اینم باشم ! والله ..
راستینمدیرجذابِ یه شرکت
خصوصیه که #عاشق دختری به اسم پری ناز شده💕
پری ناز که توی #پناهگاه زندگی میکنه و این پناهگاه به اسم پناه دادن روی مغز دختر ها کار میکنن تاعلیه قوانین کشور #اختشاش و...ایجاد کنن...😱
راستین که ازین قصه بی اطلاعه و حتی نمیدونه پری ناز
بخاطر پول بهش نزدیک شده واصلا عاشقش نیست.. وارد یه رابطه پیچیده میشه ودرطی مسیر با دختردیگه آشنا میشه که - - - - - - - - - -‼️‼️‼️❓
کی میدونه عاقبت عشق راستین چی میشه؟
یعنی امکان داره بخاطر پری ناز وارد این درگیری های #سیاسی بشه زندگیشو نابود کنه ?یا میره سراغ دختری که واقعا #عاشقراستینه⁉️
لینکپارتاول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم 🖤
#بمیرم_برای_غربتت💔
اے ڪاش ڪسے براے آقا تب داشت
یادے ز امام منتظر بر لب داشت
قرباڹ غریبےات شوم °•مهدے(عج)جان•°
اے کاش ڪه صاحب الزماڹ زینب داشت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صبحتون_بخیرمولای_غریبم