eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✪ این حکایت را باید سر لوحه ی زندگیمان قرار دهیم: ✫ ‏به ملانصرالدین گفتند آش بردن ↫ گفت : به من چه؟! ✫ گفتند آخه خونه شما بردن، ↫ گفت : به شما چه؟؟ ✪ یاد بگیریم در زندگی و کار دیگران تجسس نکنیم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔆 ✬ ما به نگاه اسلام افتخار می‌کنیم؛ ✩ و در مقابل نگاه غرب به زن ✩ و سبک زندگی، ↫ سراپا اعتراض هستیم. 💻 سایت مقام معظم رهبری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.81M
🌸 الهی رجب بگذشت و ما از خود نگذشتیم تو از ما بگذر... فقط یک روز از ماه پر برکت رجب باقی مانده است... 🔸وداع با ماه رجب🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عروسی ستاره دختر آقا جعفر در عین سادگی ، بسیار زیبا و دلنشین بود و باغ آقا جعفر. کل باغ را فرش کرده بودند و دیگ های غذا کمی دورتر، از فرش ها، روی کنده های درختان برپا شده بود. عطر غذای مهمان ها تا سمت مهمان ها هم می آمد. پذیرایی، گرچه ساده بود، سیب و خیار و شیرینی زبانی که گرچه به نظر ساده می رسید، اما انگار در آن فضای خوش باغ آقا جعفر از همه ی میوه ها و شیرینی های خوشمزه دیگر، بیشتر میچسبید. لیوان های چای هم بین مهمآنها پخش می‌شد. عروس با یک بلوز ساده و دامن رنگی با روسری قرمز ریشه دار بلندی که تنها موهایش را بسته بود، روی صندلی نشسته بود. گلنار هم که جزء کسانی بود که پذیرایی می‌کرد، وقتی وظیفه پذیرایی را به نحو احسن انجام داد، کنار من و خانم جان نشست. خانم جانم را به او معرفی کردم و او خانوم بزرگش را که کنار عروس نشسته بود و گهگاهی با او حرف می زد، به خانم جان نشان داد. بی بی گلنار سن بالایی داشت و مسلماً حداقل ۱۰ سال از خانم جان بزرگتر بود، اما آنقدر ماشاالله سرزنده و سرحال بود که بدون عصا راه میرفت و حتی روزگار کمرش را هم خم نکرده بود. صدای ساز محلی که از قسمت مردانه به گوش می‌رسید، ما را کنار پرده وسط باغ کشاند. دلم می خواست من هم پشت آن پرده را ببینم. اما قطعاً خانم‌جان باز لبش را می گزید و زیر لب میگفت « زشته مستانه » به همین خاطر خانوم جان را با بی بی گلنار آشنا کردیم تا سرشان به حرف زدن گرم شود و بعد همراه گلنار شیطنتمان گل کرد. سمت پرده وسط باغ رفتیم. چادرهای مشکی زنانه ای که به هم وصل شده بود و از دو طرف به درختان گردو گره خورده بود، تا پرده‌ای بین قسمت مردانه و زنانه ایجاد کند. یواشکی از کنار چادر مشکی به قسمت مردانه نگاه گذرایی انداختم و نمی‌دانم چرا بین آن همه مرد از اهالی روستا، چشمم صاف نشست در چشم دکتر پورمهر !؟ او هم لحظه ای نگاهم کرد. سرم را فوری عقب کشیدم و رو به گلنار گفتم : _وای گلنار... دکتر منو دید. گلنار خندید و بی اعتنا به من سرش را جلو برد و در حالی که از کنار پرده به قسمت مردانه نگاهی می‌انداخت پرسید: _ آقا پیمان هم اومده؟ با شنیدن این سوال گلنار متعجب شدم. _پیمان!!... تو مگه آقا پیمان رو میشناسی؟! همانطور که از کنار پرده سرش را جلو برده بود و داشت مجلس مردانه را دید میزد جواب داد: _ آره فکر کنم یه سال پیش بود... یه دفعه که اومده بود روستا، توی باغ پدرم داشت به ما کمک می‌کرد که گردوها را بچینیم. نگاهم به اطراف بود و مراقب بودم خانم جان یا بی بی گلنار ما را نبینند اما انگار دیر شده بود. بی بی با آن چادر سفیدی که محکم دور کمرش بسته بود، سمت ما آمد و گلنار همچنان در حال دید زدن قسمت مردانه بود که ادامه داد : اومده... دیدمش... خیلی پسر خوبیه چقدر خوشتیپ!... خوشگل هم هست... خیلی هم شوخ و بامزه است. بی بی آهسته کنار من ایستاد و با اشاره انگشت دستش، از من درخواست کرد که سکوت کنم و گلنار بی اطلاع از حضور بی بی ادامه داد : _یه چیزی بگو مستانه. _من!... چی بگم؟... تو خب بگو، من می‌شنوم. و گلنار ادامه داد : _من خیلی از این آقا پیمان خوشم میاد... بیا ببین مستانه... داره وسط باغ میرقصه. و همان لحظه بی بی با ضربه ی دستش به کمر گلنار زد که او را شوکه کرد : _چشمم روشن!... پسر مردم رو دید میزنی؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن به چه سمتی هست. ‎۱۴۰۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔆 ✯ زن و شوهر کوشش کنند یکدیگر را به راه خدا هدایت کنند. ↫ یکدیگر را در راه مستقیم نگه دارند و حفظ کنند. ✯ این « تواصَوا بالحقِّ و تواصَوا بالصَّبرِ » را که خاصیّت مسلمانی است ↫ و مهمترین خصوصیت ایمان است، مدّنظر داشته باشند. 💻 سایت مقام معظم رهبری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏 💫دراین شب 🌸 دلهای دوستانم را 💫سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که 🍂🌸 💫به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸 💫شبــتون بخیروشادی✨💫 یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیدوارم خـــداوند برای امروزتــون🌸🍃 سبـد سبـد اتفاقهــای🌸🍃 خـوب وخـوش رقـــم بزنه...🌸🍃 وحال دلتـــون مثل گـ🌸ــل تــازه وبا طــراوت باشه...🌸🍃 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: فضای مجازی می تواند‌ ابزاری باشد‌ برای‌ زدن توی دهان دشمنان! b2n.ir/264902 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋 ❁ شخصی اولین بار که کلم دید، با خود گفت: حتما میوه‌ای درون این برگها است ✩ ‌اولین برگش‌ را کند تا به میوه برسد اما زیرش به برگ دیگری رسید. ↫ و زیر آن برگ یک برگ دیگر و... ❁ وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه‌ای در کار نبود! ✩ آن زمان بود که دانست کلم مجموعه‌ی همین برگهاست. ❁ ما روزهای زندگی را تند تند ورق می‌زنیم ✩ و فکر می‌کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید به آن برسیم ↫ درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😔 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
80 بی بی، گلنار را عقب کشید و گلنار با دیدن او، از خجالت، سرش را پایین انداخت. _چشم و دل پدرت روشن... میون این همه نگاه اومدی از کنار پرده، آقا پیمان رو ببینی؟! _ببخشید بی بی. _برو بشین تا فردا باز برات حرف و حدیث درست نکردن. با گلنار کنج همان پرده نشستیم. بی بی برگشت کنار خانم جان و گلنار با قهر سرش را از من برگرداند. _خوب میگفتی بی بی اومده بالای سرم. _نشد به خدا... نذاشت بگم... حالا قهر نکن... از آقا پیمان بگو. من به شوخی گفتم و خودم از خنده غش کردم. آخر این حرفهای گلنار بوی عشق نسبت به آقا پیمان میداد . نشسته بودم کنار گلنار که با آرنج به بازویش زدم و او سرش را کج کرد. انگار دست بردار نبود. حسابی قهر کرده بود. _میگفتی... پس از پیش آقا پیمان رو می‌شناختی... دلتم که پیشش گیر کرده! بی دلیل از من دلخور شده بود اما راهی جز نشستن کنار من هم نداشت. در عوض بی بی و خانم جان حسابی با هم رفیق شدند و تا آخر مجلس از کنار هم جدا نشدند. شام چلوگوشت بود و در همان باغ آقا جعفر خورده شد. با آنکه گلنار از من دلخور شده بود و با من دیگر زیاد صحبت نمی‌کرد، اما آنقدر آن مجلس بی ریا و دلنشین بود که حوصله ام حتی لحظه‌ای سر نرفت. با چند نفر از اهالی روستا آشنا شدم. ستاره دختر آقا جعفر، که عروس مجلس بود. خاله رعنا که ترشی هایش در روستا زبانزد همه بود و حتی سر سفره شام عروسی هم جای خودش را حفظ کرده بود و چند تا از دختر بچه های روستا که مدام وسط مجلس می رقصیدند و دلبری می کردند. آخر شب هم کادوهای عروسی اعلام شد و در میان هدیه های اکثر اهالی روستا که پتو آورده بودند، فقط من و خانم جان، آقا پیمان و دکتر پور مهر بودیم که پاکت پولی به عنوان کادو هدیه داده بودیم. بعد از اتمام مراسم از باغ آقا جعفر تا به روستا راه زیادی بود. شب بود و سکوت دلنشین روستا، پیاده‌روی را می‌طلبید. آقا پیمان با خوش زبانی از مراسم عروسی دختر آقا جعفر می‌گفت، از غذای خوش عطر و طعم آن، از سادگی برگزاری آن، و از اهالی صمیمی روستا. اما خانم جان وسط تعریف هایش گفت: _ اینارو ولش کن... بگو خودت واسه چی آستین بالا نمیزنی... اگه میخوای یکی از همین دخترای روستا رو برات خواستگاری کنم؟ یعنی خانم جان قصد کرده بود تا رخت و لباس دامادی تن دکتر و رفیقش نکند، از روستا نرود! لحظه ای یاد گلنار افتادم. او تنها دختر مجرد روستا بود که آقا پیمان با خنده گفت : _بد هم نیست... من عاشق این روستام ولی فقط یه شرط داره. خانم جان بی معطلی پرسید : _چه شرطی؟ _دختر مش کاظم نباشه. هم من و هم خانم جان با شنیدن این حرف خشکمان زد. ولی خانم جان با حرص پرسید: _چرا؟ _چون خیلی ازش خوشم نمیاد... قیافه نداره... صورتش سیاه سوخته است... مثل عقب افتاده های ذهنی میمونه. خیلی از شنیدن این توصیف آقا پیمان عصبی شدم اما قبل از اینکه من حرفی بزنم، دکتر با عصبانیت مشتی به کمر پیمان کوبید : _حرف دهنتو بفهم... دخترای این روستا مثل خواهرای خودم هستند... جلوی من بخواهی در موردشان حرفی بزنی ، گوشت رو میزارم کف دستت .
. با آنکه لحن صدای دکتر جدی بود اما پیمان حتی لحظه ای هم از او نترسید. صدای بلند خنده اش برخاست : _پس بگو تا یکی از همین خواهران محترم روستا رو برات خواستگاری کنم. دکتر سکوت کرد و آقا پیمان در حالی که به سمت سربالایی روستا، رو به سمت دکتر گام های بلندش را، عقب عقب بر می داشت، تا چشم در چشم دکتر حرف بزند، باز هم خندید: _ چی شد پس؟ سکوت دکتر، لحظه ای این فکر را در سرم انداخت که شاید دکتر به گلنار علاقه مند باشد و همین فکر در آن واحد به سر خانم جان هم زد : _بگو پسرم اگر خبری هست، من خودم برات خواستگاری میرم. دکترسکوت کرد باز. به بهداری روستا رسیده بودیم. خانم جان سمت اتاق من رفت. اما من ایستادم تا دکتر و پیمان هم رسیدند. دکتر طبق حدسم داشت با پیمان سر حرف هایش بحث میکرد که با دیدن من، باز سکوت کرد. آقا پیمان نگاهی به من انداخت و از این فرصت برای فرار استفاده کرد. _شبتون‌بخیر خانم پرستار... شبت بخیر دکترجون. و رفت داخل بهداری. من اما، همچنان مقابل دکتر ایستاده بودم. انگار خودش هم حدس زده بود که شاید با او حرفی داشته باشم. _ببخشید... میتونم یه چیزی بگم؟ عصبی بود اما نه از دست من. سرش را از من برگرداند و کلافه گفت : _ بفرمایید. _خواستم بگم که گلنار واقعاً دختر خوبیه... من توی همین دو هفته‌ای که اومدم روستا، متوجه ی این موضوع شدم. سرش را بلند کرد . نگاهش طوری توی صورتم خیره شد که لحظه ای فکر کردم تمام حدسم درست است و ادامه دادم: _ اگه شما بخواهید... من می تونم باهاش صحبت کنم و... ناگهان گره اخم نشسته میان ابروآنش چنان محکم شد که قبل از آنکه حرفی بزند، از یدن همان ابروان درهمش، لال شدم. _خانم تاج دار... میشه تو کاری که به شما مربوط نیست، دخالت نکنید... کی گفته من، به دختر مش کاظم علاقه‌مند هستم ؟ به تته پته افتادم که صدایش بالاتر رفت: _خب... من فکر کردم.... _شما اشتباه فکر کردید. فوری ببخشیدی گفتم و قبل از آنکه بیشتر سرم فریاد بزند، سمت اتاق ته حیاط بهداری رفتم. که تا یک گام از او فاصله گرفتم ، باز صدایم زد : _خانم تاج دار. سرم سمتش چرخید: _ بله... دستش را سمتم نشانه رفت : _ وقتی توی یه مهمونی، میون زن و مردهای توی یک مهمانی، پرده می کشند، یعنی کسی حق نداره اون طرف رو ببینه. هنوز متوجه منظورش نشده بودم که عصبی تر از قبل صدایش را به سختی مهار میکرد تا لااقل به خانوم جان نرسد، به گوش من بلند کرد : _خیلی زشت بود که از کنار پرده وسط باغ، قسمت مردانه را نگاه کردید... در شان شما نبود. هاج و واج نگاهش کردم. تازه آن لحظه یادم افتاد که همان یک نگاه گذرا چه عواقبی ایجاد کرده بود! همچنان خیره اش بودم که با قدم های بلند سمت بهداری رفت و مرا در حالت بهت و حیران وسط حیاط بهداری تنها گذاشت. آخرش هم نفهمیدم با قضیه خواستگاری از گلنار مشکل داشت یا با قضیه ی دید زدن من؟! به هر حال آن مهمانی به یادماندنی اینگونه تمام شد و فردای آن روز خانم جان، وسایلش را جمع کرد تا به خانه اش در فیروزکوه برگردد. قبل از رفتن، چشم در چشم دکتر بدون اطلاع من و بی مقدمه سفارش کرد: _ دکتر... جان شما و مستانه ی من... بهش زیاد کار ندید که مریض بشه... این دختر از خودش کم جونه... زیاد که رو پا وایسته، رگ سیاتیک پاهاش میگیره .
🔰 ✸ انسان نباید خود را با افراد تبهکار و فاسق و منافق بسنجد و بگوید : ✩ الحمدالله خوشا به حال ما که در این راه آمدیم و به دام کفر و نفاق نیفتادم. ✸ امام مجتبی می فرماید :هرگز خود را با بدان و اهل دنیا نسنجید و گرنه ضرر کرده اید. ✸ خود را با شهدای کربلا و یاران پاک اباعبدالله الحسین بسنجید، با آنان که چهل سال با وضوی نماز عشای خود نماز صبح را خواندند. 📚چه بگوییم ج 2ص 811 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔆 ✾ نماز کپسول ذکر خداست. ✩ سرتا پای نماز ذکر الله است. ✾ بزرگ‌ترین خاصیت نماز این است ✩ که یاد خداست. 📚طرح کلی اندیشه اسلامی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💠 ✍🏻امام صادق علیه‌السلام: هر زنی که به شوهرش بگوید: من هرگز از روی تو خیری ندیده‌ام، اعمالش بر باد می‌رود. 📖 وسائل الشیعه ✵ ناسپاسی از بدترین گناهان است ✶ ناسپاسی هم آثار دنیایی دارد و هم آخرتی ✵ در دنیا سبب دل آزردگی و کم شدن محبت میشود ↫ باعث میشود که اطرافیان دیگر میل به محبت کردن به شخص ناسپاس را نداشته باشند. ✵ ودر آخرت باعث بر باد رفتن اعمال و عبادات میگردد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋 ✬ يكى از عواملى كه نشان‌دهنده توجه به همسر است، تحسین كردن و تشويق اوست. ✮ چه اشكالى دارد كه مرد از دست‌پُخت همسرش تعريف كرده و او را به جهت پختن غذاى لذيذ، تشويق كند؟ ✬ چه زیباست وقتى شوهر از بيرون، خريد می‌کند، زن از ميوه‌هاى خوبى كه انتخاب كرده تعريف كند. ✬ اين تعريف‌ها نشان مى‌دهد كه ما متوجّه زحمات و تلاش‌هاى همسرمان هستيم ✩ و البته عامل افزایش محبت به همسر نیز هست. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 : ❃ طاعت‌ و عبادت بدون‌ "کنترل نفس" سودے ندارد؛ ❃ اگر صـد سال هم بگـذرد ↫ ولی نـفس خُـودت را کـنترل نکنی، ↫ نگاهت را نتوانی کنترل کـنی، ↫ در زندگیت ‌درجـا خواهی زد... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏 💫دراین شب 🌸 دلهای دوستانم را 💫سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که 🍂🌸 💫به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸 💫شبــتون بخیروشادی✨💫 یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امروز تون پراز فرکانس های مثبت زندگی روزگار بر وفق مراد تنتون سالم دلتون شاد عمرتون بلند و دعای خیر بدرقه زندگیتون 😍 صبح‌تون بخیر 😍♥️
👌🏾:🌵 💯 میگـفت؛ اسم ڪاربریش : منتظـر المهـدیه ولی پاتـوقش گـروه های مختـلطه ! 👤- عجیـب‌ راسـت میگفت . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔅 پویش همگانی 👥 لحظهٔ تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت می‌کنیم. 🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا می‌توانید در تمام شبکه‌های مجازی منتشر کرده و به عنوان پروفایل خود قرار دهید. ♻️ لطفا تا می‌توانید کنید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشقٺ تاٺه دنیـ🌏ــا به جݩڱ هر کسی میرم ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡🕊🌿🕊♡ 🎥 بیایید بخاطر دنبال گناه نباشیم 🎤استاد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ناچار شدم اعتراض کنم. _خانم جان! دکتر سر به زیر شده بود انگار و اصلا فریادهای شب قبل را از یاد برده بود. چشمی گفت و سر اطاعت خم کرد. آقا پیمان هم همان لحظه وارد اتاق دکتر شد و گفت : _خانم بزرگ... من شما رو میرسونم. _ممنونم پسرم، من مزاحمت نمیشم... با مینی‌بوس روستا میرم. _خانم بزرگ!... من خودم دارم از دست این هیولا فرار می‌کنم. کلمه هیولا را وقتی گفت که با دستش به دکتر اشاره کرد. که خانم جان تک خنده ای سر داد و آقا پیمان ادامه : _ والا به خدا... می‌ترسم بمونم و به ظهر نرسیده، یکی از دخترهای ترشیده روستا رو ببنده به ریشمون. خانم جان دستی در هوا تکان داد و گفت : _ خوبه حالا خودت همه کم ترشیده نیستی!... پسر جان دلت هم بخواد که یکی از دخترهای این روستا بهت بله بگه. من مانده بودم منظورشان از دختر های روستا دقیقا کدام دختر ها هست؟!... آخر گلنار تنها دختر مجرد روستا بود و جز او دختر دیگری در روستا نبود. همین فکر مرا به خنده وا داشت که متاسفانه این خنده جور دیگری برداشت شد. نگاه هر سه ی آنها سمت من چرخید و تنها آقا پیمان بود که کمی از من دلخور شد. _ حق داری خانم پرستار... ولی نگاه به این موهای سفید من نکن... به خدا سنی ندارم، از دکتر شصت سالمون، جوون ترم. دکتر خنده زنان، متعجب پرسید : _من شصت سالمه!! صدای خنده بلند خانم جان هم برخاست. _ آستین بالا بزن دکتر.... ببین شبیه ۶۰ سال ها شدی. پیمان چشمکی حواله دکتر کرد و ساک خانم جان را برداشت . خانم جان سمتم چرخید : _مستانه جان دیگه سفارش نکنم... مراقب خودت باش... آخر هفته هم نمیخواد این همه راه بیای پیش من... من شاید برم یه ماهی پیش افروز بمونم... تو هم همین‌جا باش... حال و هوای این روستا آدم مرده رو زنده میکنه... خوبه که اینجا بمونی. و بعد آهسته تر از قبل ادامه داد: _ البته اگر دکتر بداخلاق نباشه. از این کنایه بی رودربایستی خانم جان خندیدم. سرم را از نگاه دکتر پایین انداختم تا خنده ام را بپوشانم و قطعا با تیز بینی متوجه شد. خانم جان را بدرقه کردم. من و دکتر کنار در بهداری ایستادیم تا ماشین آقا پیمان حرکت کرد به سمت فیروزکوه و هم اینکه ماشین آقا پیمان از دیدمان دور شده، دکتر با جدیت گفت : _تشریف بیارید داخل... کارتون دارم. همین جمله ی ساده خودش نشان از یک سوتفاهم داشت. این را حسم میگفت. جلوتر از من به اتاقش رفت و من با تأمل پشت سرش. همین که وارد اتاقش شدم بی مقدمه گفت : _ واسه چی در گوش خانم بزرگ، پچ پچ می کردید و می خندید؟... اینکه پیمان به من گفت ۶۰ سالمه، اینقدر جالب بود؟!... باورم نمی شد که داشتم برای شوخی رفیقش بازخواست می شدم! _من فقط... نگذاشت حرفم را بزنم. _خانم تاجدار... من توی این بهداری وقت نمی‌کنم که آداب معاشرت هم به شما یاد بدهم... لطفاً خودتون یاد بگیرید .
•『🌱』• . بـھ‌‌قول‌‌ِ‌علامـہ‌حسن‌‌زادھ.. خدایـا‌ازتوبـہ‌هام‌توبـہ :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌱』• . بچه‌ها‌دوست‌خوبی‌دارید‌ڪه‌قبل‌بہ‌دنیا اومدنتون‌خودشوبراتون‌فدا‌کردھ‌باشہ!؟ شھـدٰاقبل‌اینڪه‌بہ‌دنیا‌بیاید جونشــونُ‌براتون‌فدا‌کردن!(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•