فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- کسایی که رفتن کربلا فقط
میدونن این یعنی چی:)💔🌱
-----------------------------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
🌺نیت کن با نام مبارک امام جواد (ع) بزن روی #حرز ببین چی نشون میده برات😍👇
🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
🌺
🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
تخفیف حرز امام جواد ویژه اعیاد ماه شعبانیه👆
•
ࡅߺ߲ܟ̇ߺߊࡈࡋܝ ܩܣܥࡅ࡙ߺ ܦ߭ߊࡈࡋܩܣ(ࡄ) ࡏަ̇ࡅߊܣ ̇ࡅܭ̇ࡅࡅ࡙ߺܩ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ #طوفانیدرراهاست ✔️
🔸کمربندها را محکم ببندید
🔸کار تمام است خواهید دید
🛑 #خبــــریدرراهاستــــ
🌺حاج حسین یکتا
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_101
نگاهم به چشمان آقاطاهر بود که مثل همسرش، داشت بلند گریه میکرد که گفتم :
_مبارکه... پسره... خوش قدم باشه انشاالله.
صدای گریه آقاطاهر بلندتر شد:
_ میشه ببینمش؟
از جلوی در کنار رفتم :
_بله بفرمایید.
با ورود آقاطاهر به اتاق، من ماندم و دکتر و حرفهایی که چند دقیقه قبل، چشم در چشم هم، زده بودیم. سرم را با خجالت پایین گرفتم. اما لبخند ملیح روی لبانش را دیدم.
_خیلی خوب بود... دیدی که تونستی؟
جواب ندادم و همانجا پای همان دیوار، آهسته نشستم. شاید بهتر بود بگویم تمام توانم و رمقم، تحلیل رفت .
با آن که بعید بود دکتر، در آن تاریکی چیزی از رنگ چهره پریده ام ببیند، اما بلند صدا زد :
_بی بی...
و بی بی جواب داد:
_ بله.
_یک دقیقه بیا.
و قبل از آمدن بی بی، خودش تا کمر خم شد :
_خستهای... چیزی نیست... حق داری ولی همه چی تموم شد.
و بی بی آمد.
_چی شده؟
_یه لیوان شربت شیرین به این پرستار فداکار ما بدید... گمان می کنم فشارش افتاده .
بی بی بلند بلند قربان صدقه ام رفت.
_چشم... قربون پرستار مهربون روستامون برم... به خدا اگه مستانه نبود، امشب این زن تلف می شد... بیچاره این دختر فقط سه ساعت داشت کمر این زن را مالش میداد... خدا خیرت بده.
و من هنوز نمی دانستم چه کار قابل تحسینی انجام داده ام دقیقا؟!
بعد از خوردن شربت شیرین بی بی، بی بی ، در یکی از اتاق ها، تشکی برایم پهن کرد و مرا به زور به خواب دعوت .
و من آنقدر خسته بودم که خواب برایم حکم تنها داروی آرامشبخشی را داشت،. که میتوانست خاطر تمام خستگی هایم را از ذهنم بشوید.
چشمانم که اسیر توهم خیال انگیز خواب شد، خاطره ی آن شب و درد و رنج هایش، رنگ باخت. اسیر دنیای بی رنگ و روی خوابی شدم که باعث رفع خستگی یک شب تنش و اضطراب می شد.
کم کم صدای اطرافم، مرا بیدار کرد. صدای اذانی که یکی از اهالی، از پشت بام یکی از خانه های روستای سر میداد .
روی تشک نرمی که بی بی برایم پهن کرده بود، نشستم و چشمانم را آهسته مالش دادم. همراه نفس عمیقی که کشیدم، سرحال تر شدم و از اتاق بیرون آمدم.
صدای گلنار اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. با عجله به سمت اتاقی که صدایش را از درون آن میشنیدم دویدم. در اتاق را بی در زدن، باز کردم.
آقا پیمان، مش کاظم و آقا طاهر و حتی بی بی و دکتر، همه با هم جمع بودند
که با ورود من ، گلنار مشتاق سمتم دوید.
هر دو همدیگر را محکم در آغوش کشیدیم. صدای زمزمه ی گلنار در گوشم پیچید :
_صد آفرین... پرستار خود منی... تو شاهکاری مستانه!
20.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خونــ گلویــ منــ
تو دستــ🤚تـو امانته
برادرمـــ🧑🏻بدونـــ....
#باغیرت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے🌱
اگھ چادࢪے هستم🤗🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟
ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ؟
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻭ ﭼﻤﻦ؟
ﯾﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻣﻦ
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟
ﭘﯿﺮﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﻮﺳﺖ،
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ …
ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺟﺎﯾﮕﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ
ﺳﺨﻨﺶ ﺭﺍﻩ ﮔﺸﺎ
⭐دلت غرق در شادی و آرامش ، شبت بخیر🌙
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸طلوع صبحگاهتون
🍃به شادابی گلهای زیبا
🌸روزتون به زیبایی شکوفهها
🍃بارش بوسه های خداوند پای
🌸تمام آرزوهای قشنگتون
🌸 #روزتون_گلبارون
-------------------
#بیوگࢪافے
اے خۅاهـر مـݩ همیـݜـہ بـا حرمـٺ بـآݜ
قآئـل بہ حیـآ ۅ عـفـٺ ۅ عـصمـٺ بـآݜ❗️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_102
صبحانه مهمان آقاطاهر شدیم و بعد از صبحانه ،همراه دکتر به بهداری برگشتم. اول از همه لباس هایم را عوض کردم و بعد از شستن تمام لباس هایم، روپوش سفیدم را پوشیدم و سمت اتاق دکتر رفتم.
در اتاق که گشودم، سرش را بالا آورد. شاید توقع نداشت که به آن زودی به بهداری بیایم. شاید حتما فکر میکرد که به استراحت بیشتری نیاز دارم، اما با همه این حرف ها، سکوت کرد. منهم سکوت کرده بودم.
وسایل داخل کیف دکتر را ، دوباره سر جایشان برگرداندم که بلاخره این سکوت بینمان شکسته شد:
_ امروز میتونی استراحت کنی... لازم نیست بیای بهداری.
نمیدانم چرا شیطانک وجودم، بدجوری وسوسه ام کرد که طعنه ی دیشبش را، به او یاد آوری کنم:
_ ترسیدم اگر نیام... شما به بهانه ای که دارید، من را اخراج کنید.
در حالیکه او در منتهی الیه نگاهم بود و به سختی عکس عملش را متوجه می شدم، دیدم که سر بلند کرد و چند ثانیه ای به من خیره شد .
_من بی دلیل، کسی رو اخراج نمیکنم .
و باز وسوسه شدم که جوابش را بدهم. چرخیدم سمتش و چشم در چشمش با جدیت گفتم :
_ولی دیشب بی دلیل یه پرستار بیچاره رو فقط به خاطر اینکه گفته بود، نمیتونه کاری که شما میخواهید رو انجام بده، اخراج کردید... یادتون رفته؟
نیمچه لبخندی روی لبم بود که فکر کنم به نیشخند برداشت شد. اخمی کرد و از پشت میزش برخاست. سمتم آمد و کنار دستم ایست کرد .
فشارسنجی که از درون کیفش بیرون کشیده بودم را در دست گرفت و با خونسردی تمام جوابم را داد :
_ بله اخراج شدی... وسایلت رو جمع کن و آخر همین هفته از این روستا برو.
شوکه شدم. توقع همچین حرفی را، آن هم بعد از گذراندن یک شب پر از خستگی نداشتم. تا نگاهم سمتش رفت، از اتاق بیرون رفته بود و من آن قدر از دست آن همه غرور کاذبش، عصبی شده بودم که دیگر دستم به کار نمی رفت.
پنجه هایم را کفِ دستم مشت کردم و محکم روی میزش کوبیدم و دلم بد جوری خواست که صدایم را بلند کنم بلکه به گوشش برسد :
_ میرم... حتما میرم... دیگه از دست تو خسته شدم.
نفس عمیقی کشیدم، اما آرام نشدم و در یک حرکت سریع ، تمام وسایل روی میزش را با دستم روی زمین ریختم. گرچه همان موقع پشیمان شدم، ولی کمی دیر شده بود . از آن بدتر وقتی بود که نگاهم روی دفتر و کتاب دکتر که روی زمین افتاده بود، خشک شد.
گوشه عکسی از کتابش بیرون زده بود. عکسی از سه مرد با لباس رزمندگان دوران جنگ!
خم شدم و عکس را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که یکی از آن سه نفر دکتر است و همان موقع در اتاق باز شد.
دکتر با قدمهایی بلند سمتم آمد و تا خواستم معذرت خواهی کنم، محکم سرم فریاد کشید:
_ از اتاق من... برو بیرون.
یخ زدن تک تک سلولهای تنم را به خوبی درک کردم. خم شدم و کتابش را روی میز گذاشتم و عکس را لای برگه های کتاب و به سرعت از اتاق بیرون زدم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖 🌿'! 〗
•
کاشڪـۍهیچگُلی،براۍدلبری؛
عطرشوحراجِدنیانکنــھ((:🌸🍃'!
#چادرانہ🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏫ چه زمانی زندگی مون ایده آل میشه؟!
🔰 ما در شرایط غیبت امام زمان، در واقع مثل کسی هستیم که فقط آب و نان برای خوردن داره.
🔰 اگر به این شرایط راضی باشیم و عادت بکنیم، باعث میشه هیچ تلاشی برای رسیدن به شرایط مطلوب نداشته باشیم.
#به_وضع_موجود_راضی_نشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جوانه های امید...
🔹منتظر حرکت زمان نباش، خودت حرکت کن !!
🔷 هرجایی که هستی یه کاری برای ظهور بکن.
#یقین_به_ظهور_حضرت_حجت
#رمان_آنلاین .
#مثل_پیچک
#پارت_103
دلم شکسته بود . شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار میداشتم.
ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض
یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند.
تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم میخواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود .
اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود.
بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم.
_سلام... چطوری؟
_قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟
... لااقل در بزن.
خندید :
_در زدن نداره... چطوری پرستاره فداکار؟
لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست.
_ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره.
_ غذا؟
_آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده .
سرم را باز خم کردم روی روزنامهای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم.
_نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟
فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم:
_ آره... راستی تعریف کن ببینم.
دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان میداد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
_هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست.
بلند گفتم :
_ کوفت نگیری گلنار... درست تعریف کن ببینم.
از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند.
_خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما...
مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم :
_ اما چی؟
باز هم خندید و ادامه داد :
_تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند... یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند.
_خب.
لبخندش را مهار کرد :
_ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد .
فریادی از شوق سر دادم و خندیدم :
_ بقیه اش.
_هیچی دیگه... رسیدیم اما تو اولین پرسوجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده... دست خالی باید برمیگشتیم روستا... اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد.
فوری پرسیدم :
_چی گفت؟
_گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود.
سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد :
_ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه!
نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود. لحظهای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم .
من باید کوله بار خاطراتم را میبستم و از آن روستا میرفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا. از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان.
حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 لوازم ظهور امام زمان عجل الله فرجه ...
🎬 ببینید؛ برای ظهور حضرت اباصالح المهدی چه مقدماتی نیاز است؟؟
#مقدمات_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود، روزتون بخیر عزیزان😍
🗓۱۴۰۰/۱/۹
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
#تباهیات !!
پنـاهبرخدا
ازشبھاوروزھایے
کہبہجایِنیایش،بہگشتوگذارھایِ
لغوفضایمجازیگذشت...🚶🏻♂(:
#خدایاحلالمونکن!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گوش تیز کردم به دعای مردمان..
یکی از هزاران دعا برای ظهور تو نبود..!!🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
•
ࡏܝܝ݅ܝܦ߳ ߊܝ̇ ࡅ࡙ߺܩ̇ࡅ ﻭܟ̣ߺﻭܥ ࡅߺ߳ﻭ ܩܦ߳ܥࡄ ࡅߺ߲ߊܝܝ݅ܝܥ.
ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅܟ̣ߺߊ̇ࡅ..(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_104
سکوت من باعث شد تا گلنار شک کند.
_ چیزی شده مستانه؟
سرم همچنان سمت پنجره بود و نگاهم روی همان تک شاخه ی پیچکی که درون شیشه آبی، کنار پنجره ریشه کرده بود .
_مستانه با توام .
_من دارم از این روستا میرم .
_چی؟
_همین که شنیدی .
فوری از روی تخت پایین پرید و سمتم آمد :
_یعنی چی دارم میرم؟... پس از اهالی روستا چی میشه؟... تو نمیتونی بری .
_چرا نمیتونم!؟
_آخه چرا؟
دلم نیامد که بگویم دکتر از من خواسته. فقط سکوت کردم و گلنار با حرص و عصبانیت آمیخته به هم، سرم فریاد زد. از من دلیل خواست. حتی ناسزا هم گفت اما من لحظهای سکوتم را نشکستم و در آخر گلنار بود که قهر کرد و رفت .
آهی کشیدم به وسعت همه ی خاطرات تلخ و شیرین آن چند ماه.
طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت. خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم.
_کجایی دکتر؟
صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود.
_چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟
_بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده!
_این چی هست؟
_گوشت قربونی... واسه نوه اش گوسفند کشته... تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش... خانوم پرستار کجاست؟... قراره حسابی ازش تشکر کنند.
_نمیدونم .
پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو .
_نمیدونی یعنی چی؟!... توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود!
_شاید رفته باشه .
_کجا رفته باشه؟!
_چه میدونم... خونه مش کاظم... شاید هم اصلاً رفته باشه شهر .
صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت :
_ این مسخره بازیا چیه؟!.... چی بهش گفتی؟.... یعنی چی که رفته باشه شهر!
_دیوونه ای تو!... به من چه... من چیزی نگفتم .
_مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!... از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی .
_درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟
_غیر از اینه مگه؟... مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه... گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده .
_خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم.
صدای فریاد بلند پیمان را شنیدم:
_ پس چرا گذاشتی به همین راحتی بره؟... تو یه احمقی حامد... این روش مسخره ای که تو داری، نه تنها این دختر، بلکه حتی اگه، فرشته هم از آسمون برات نازل بشه، فراریش میدی .
_خواهشاً حرف مفت نزن پیمان... رفتن یا نرفتن اون، به من ربطی نداره... مطمئن باشه اگر رفته، خودش می خواسته که اینجا نمونه .
_داره حامد به تو ربط داره... تو خودت هم خوب میدونی که دوسش داری .
نفسم حبس شد و تکیه به دیوار اتاق زدم و باز صدای پیمان را شنیدم :
_اگه دوستش نداشتی، توی همه ی حرفات، توی همه ی پیام هات، تماس هات با من، در موردش حرف نمیزدی .
_چرت نگو پیمان ....هیچ احساسی بهش ندارم .
_به خودت دروغ نگو حامد .
#بیوگࢪافے
•
ࡅߺ݆ߺࡅ࡙ߺܝܝ݅ܝ ܝܟ̇ߺࡄߊܝࡅߺ߳ ܭَࡄࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܝ ܠࡅߺ߲ ̇ࡅࡅ࡙ߺߊܝܥ ̇ࡅߊܩ ܩߊܣ ..(:
اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه از سنگه🎵✔️
💔💔💔💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه خطر در کمین انسان از زبان رهبر معظم انقلاب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•