eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏫ چه زمانی زندگی مون ایده آل میشه؟! 🔰 ما در شرایط غیبت امام زمان، در واقع مثل کسی هستیم که فقط آب و نان برای خوردن داره. 🔰 اگر به این شرایط راضی باشیم و عادت بکنیم، باعث میشه هیچ تلاشی برای رسیدن به شرایط مطلوب نداشته باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جوانه های امید... 🔹منتظر حرکت زمان نباش، خودت حرکت کن !! 🔷 هرجایی که هستی یه کاری برای ظهور بکن.
. دلم شکسته بود . شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار می‌داشتم. ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند. تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم می‌خواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود . اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود. بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم. _سلام... چطوری؟ _قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟ ... لااقل در بزن. خندید : _در زدن نداره... چطوری پرستاره فداکار؟ لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست. _ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره. _ غذا؟ _آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده . سرم را باز خم کردم روی روزنامه‌ای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم. _نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟ فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم: _ آره... راستی تعریف کن ببینم. دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان می‌داد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد : _هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست. بلند گفتم : _ کوفت نگیری گلنار... درست تعریف کن ببینم. از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند. _خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما... مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم : _ اما چی؟ باز هم خندید و ادامه داد : _تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند... یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند. _خب. لبخندش را مهار کرد : _ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد . فریادی از شوق سر دادم و خندیدم : _ بقیه اش. _هیچی دیگه... رسیدیم اما تو اولین پرس‌وجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده... دست خالی باید برمی‌گشتیم روستا... اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد. فوری پرسیدم : _چی گفت؟ _گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود. سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد : _ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه! نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود. لحظه‌ای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم . من باید کوله بار خاطراتم را می‌بستم و از آن روستا می‌رفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا. از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان. حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 لوازم ظهور امام زمان عجل الله فرجه ... 🎬 ببینید؛ برای ظهور حضرت اباصالح المهدی چه مقدماتی نیاز است؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود، روزتون بخیر عزیزان😍 🗓۱۴۰۰/۱/۹ آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
!! پنـاه‌برخدا از‌شب‌‌ھاوروزھایے کہ‌بہ‌جایِ‌نیایش‌،‌بہ‌گشت‌‌و‌گذارھایِ‌ لغو‌فضای‌مجازی‌گذشت...🚶🏻‍♂(: ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گوش تیز کردم به دعای مردمان.. یکی از هزاران دعا برای ظهور تو نبود..!!🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. • ࡏܝܝ݅ܝܦ߳ ߊ‌‌ܝ‌̇ ࡅ࡙ߺܩ̇ࡅ ﻭܟ̣ߺﻭܥ‌ ࡅߺ߳ﻭ ܩܦ߳ܥ‌ࡄ ࡅߺ߲ߊ‌‌ܝܝ݅ܝܥ‌. ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ‌ܟ̣ߺߊ‌‌̇ࡅ..(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سکوت من باعث شد تا گلنار شک کند. _ چیزی شده مستانه؟ سرم همچنان سمت پنجره بود و نگاهم روی همان تک شاخه ی پیچکی که درون شیشه آبی، کنار پنجره ریشه کرده بود . _مستانه با توام . _من دارم از این روستا میرم . _چی؟ _همین که شنیدی . فوری از روی تخت پایین پرید و سمتم آمد : _یعنی چی دارم میرم؟... پس از اهالی روستا چی میشه؟... تو نمیتونی بری . _چرا نمیتونم!؟ _آخه چرا؟ دلم نیامد که بگویم دکتر از من خواسته. فقط سکوت کردم و گلنار با حرص و عصبانیت آمیخته به هم، سرم فریاد زد. از من دلیل خواست. حتی ناسزا هم گفت اما من لحظه‌ای سکوتم را نشکستم و در آخر گلنار بود که قهر کرد و رفت . آهی کشیدم به وسعت همه ی خاطرات تلخ و شیرین آن چند ماه. طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت. خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم. _کجایی دکتر؟ صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود. _چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟ _بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده! _این چی هست؟ _گوشت قربونی... واسه نوه اش گوسفند کشته... تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش... خانوم پرستار کجاست؟... قراره حسابی ازش تشکر کنند. _نمیدونم . پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو . _نمیدونی یعنی چی؟!... توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود! _شاید رفته باشه . _کجا رفته باشه؟! _چه میدونم... خونه مش کاظم... شاید هم اصلاً رفته باشه شهر . صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت : _ این مسخره بازیا چیه؟!.... چی بهش گفتی؟.... یعنی چی که رفته باشه شهر! _دیوونه ای تو!... به من چه... من چیزی نگفتم . _مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!... از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی . _درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟ _غیر از اینه مگه؟... مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه... گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده . _خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم. صدای فریاد بلند پیمان را شنیدم: _ پس چرا گذاشتی به همین راحتی بره؟... تو یه احمقی حامد... این روش مسخره ای که تو داری، نه تنها این دختر، بلکه حتی اگه، فرشته هم از آسمون برات نازل بشه، فراریش میدی . _خواهشاً حرف مفت نزن پیمان... رفتن یا نرفتن اون، به من ربطی نداره... مطمئن باشه اگر رفته، خودش می خواسته که اینجا نمونه . _داره حامد به تو ربط داره... تو خودت هم خوب میدونی که دوسش داری . نفسم حبس شد و تکیه به دیوار اتاق زدم و باز صدای پیمان را شنیدم : _اگه دوستش نداشتی، توی همه ی حرفات، توی همه ی پیام هات، تماس هات با من، در موردش حرف نمیزدی . _چرت نگو پیمان ....هیچ احساسی بهش ندارم . _به خودت دروغ نگو حامد .
• ࡅߺ݆ߺࡅ࡙ߺܝܝ݅ܝ ܝ‌ܟ̇ߺࡄߊ‌‌ܝ‌ࡅߺ߳ ܭَࡄࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܝ‌ ܠࡅߺ߲ ̇ࡅࡅ࡙ߺߊ‌‌ܝ‌ܥ‌ ̇ࡅߊ‌‌ܩ ܩߊ‌‌ܣ ..(: اَللهُمَ‌عجِل‌الوَلیِک‌اَلفرج❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه از سنگه🎵✔️ 💔💔💔💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه خطر در کمین انسان از زبان رهبر معظم انقلاب 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدای فریاد دکتر، نفسم را حبس کرد. _به تو ربطی نداره پیمان... حوصله ی تورو ندارم... رفته که رفته... کسی که جنبه نداره، همون بهتر که بره... هنوز بعد از ۴ ماه، اخلاق منو نشناخته؟!... دختره ی پررو تمام کتاب های روی میز منو، پخش زمین کرده... منم عصبی شدم یه حرفی زدم... چه میدونستم که اینقدر زود رنجه که فرق بین عصبانیت و حالت عادی رو تشخیص نمیده . گوشم چنان تیز شده بود برای شنیدن که هیچ صدایی جز صدای پیمان و حامد را نمی شنید و نفسم آنقدر کند که مبادا وقفه ای در این شنیدن، ایجاد کند. _پس کار خودت بوده... دیدی گفتم خیلی احمقی اگه بذاری این دختره بره ... تو نبودی گفتی این دختره به بقیه فرق داره، نگفتی از اخلاقش خوشت اومده،.... توی همه ی حرفات، تماس هات، پیام هات، از صد تا حرفت، نود بار فقط در مورد اون حرف میزدی... حالا به همین راحتی گذاشتی بره!؟... خیلی احمقی اگه به همین راحتی از دستش بدی! این حرف پیمان ، حامد را عصبی کرد. _اصلاً من احمق هستم... خودش باید می‌فهمید که نفهمید... باید می‌فهمید که با بقیه فرق داره.. وقتی اخم هام رو به خاطرش، کنار گذاشتم... وقتی جدیت و سرسختی ام رو که برای همه پرستار های قبلی داشتم، واسه خاطر این یکی کنار گذاشتم، باید خودش می فهمید که من اون آدم قبلی نیستم... که نفهمید... دیگه واسم مهم نیست... زندگی من همینه... بهش عادت کردم... به اینکه هرجا دلم چیزی رو خواست، خواسته ام رو از دست بدم و با یه خاطره زندگی کنم... مثل پروین ولی اون هم منو نفهمید... منم دیگه از خاطره هام حذفش کردم... یه عکس ازش داشتم که همون عکس هم برام بی ارزش شد... درست مثل وجود خودش... اصلا دیگه یادم نیست که عکسش رو کجا گذاشتم .... لای کدوم کتاب یا توی کدوم کیفم. مکثی کرد و باز با دلخوری ادامه داد : _آدم ها خودشون انتخاب می‌کنند که یادشون واسه همیشه خاطره بشه یا نه... دیدی بعضی از خاطره ها، چقدر کمرنگ هستند، چون یادشون به خاطره ها نپیوسته... خودشون خواستند که خاطره باشند یا نه... از ماندن پشت در اتاق هم خسته شدم، از طرفی حرف های تأمل برانگیز دکتر هم مرا بدجوری در فکر فرو برد. آن قدر در اتاق ماندم تا پیمان و دکتر سمت اتاق رفتند و من آن لحظه بود که دیگر رمقی برای شنیدن نداشتم. به اتاق خودم در ته حیاط برگشتم. در اتاق را که گشودم، برق را اتاق زدم و با بستن در اتاق، گویی امواج مغناطیسی مغزم ریکاوری شد. زیر کرسی رفتم و تکیه بر دیوار، پاهایم را زیر کرسی دراز کردم و ذهنم، کارشناسانه ، مشغول تحلیل حرف های دکتر شد . نمی‌دانم چرا از میان حرف هایی که شنیدم، حسی قابل اعتماد در قلبم نشسته بود. همان حسی که باعث شده بود به قول خودش، اخلاقش را تغییر بدهد. آن هم بخاطر من! لبخند به صورتش نشانده بود و اخم هایش را از روی ابروانش برچیده و مرا به شک انداخته. و حالا خودش گفته و نگفته، اعتراف کرده بود ، دقیقا نمی‌دانم در کدام جمله و با چه کلمه ای، دقیقا حس کردم عاشق شده است. حسی که آنقدر واضح و روشن بود که نیاز به اثبات نداشت و برای من، خیلی قبل تر از این ها اثبات شده بود .
| 💚 پسـࢪفـاطمـھ شـࢪمنـده اگـࢪ مےبینـے . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ به دلهای گرمتون❤️ سلامی به قلب پاک و پرمهرتون آرزو میکنم روزتون ازشوق سر ریز باشید و لبخندی به بلندی آسمان😊 رو لبهاتون نقش ببندد ☕️🌹 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 وآۍ اگـڔ خآمنہ اے حُڪم جهآدم دهـد.👊. پ.ن: امنیت ایرآن، شوخے بردار نیست ▫️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه استوری‌های‌ مهدوی ویژه نیمه شعبان 🌿 ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
23.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• ܩࡍ߭ ࡅ߭ࡅ߲ࡎ߭ܩܢ ࡅ߲ߊ‌ ܠܥ߲ܟ߭ࡅ߭ܒ ࡅ߳ࡐ ܩ࡙ࡅܝ߭ ࡅ߭ߟ (: اللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاجے... آره‌باتوام... ان‌شاءاللھ مڪھ‌هم‌قسمت‌میشہ‌میری😅 ببین! اگہ‌امام‌زمان‌گوشیتو‌بخوان‌حاضری‌همون‌لحظہ بدون‌درنگ‌بهشون‌بدی؟ ازهمین‌حالا‌شروع‌ڪن‌شب‌میلاد‌امام‌زمانہ بیای‌اینجوری‌بهشون‌کادو‌بدیم.. به‌این‌صورت‌کہ‌ توی گوشیت‌هرچی‌ڪہ‌باعث‌میشہ‌مولا‌ناراحت‌بشہ‌‌ پاڪسازےڪن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•💛•° ♥ کھِ‌قلب‌را‌باید‌فداۍ‌ِ‌اوکرد :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌱』• . ولےیہ‌روزمیاد ! کہ‌توتقویم‌مینویسن .. تعطیلےرسمے=ظھورِ‌حضرتِ‌عشق(: انشاءالله.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از سر کار برمی گشتم خونه، یه پیامک به گوشیم اومد: بهتره بیشتر حواست به شوهرت باشه. پیام رو که خوندم دلم لرزید. مسیرم رو کج کردم و روندم سمت محل کار شایان. بدون اطلاع رفتم اتاق کارش وقتی رسیدم صدای خنده های ریز خانمی از اتاقش میومد. کنار در ایستادم و کمی به حرف هاشون گوش دادم.با هم میگفتن و میخندیدن.حتی یه دونه از حرفهاشون هم کاری نبود. هرچی صبر کردم اون زن انگار خیال بلند شدن نداشت. آخرش هم گفت شایان خیلی خوش به حالته ها. یه زن خوشگل تو خونه داری یه دوست باحال تو محل کار. شایانم بلند خندید و گفت دیگه از خوبی های خوش تیپیه. بعد هردو زدن زیر خنده... دست و پام شل شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم. خانمه از اتاق که بیرون اومد با دیدن من..... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸🍃 🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت💕 می‌گشایم دفترامروزم را باشد کہ پایان روز مُهر تایید بندگی زینت 🌸 دفترم باشد🌸 سلام✋ روزتون پراز نگاهِ مهربونِ خدا 💖 سهمِ دلتون آرامش و شادے😊 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه خدا با چه زبونی به بندش بگه دوستت دارم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•