eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ما در بین الطلوعین ظهوریم - استاد رائفی پور.mp3
4.82M
-مادربین‌الطلوعین‌ظهورهستیم...!' سخنان کوتاه استاد " ! ‌ ظهوربسیارنزدیک‌است اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج♥️" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت با لطف حق دوران مهدی می رسد :) می دهد این دل گواهی پیر ما سید علی پرچم از دست جانبازیِ تو ... ♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدای فریاد دکتر، نفسم را حبس کرد. _به تو ربطی نداره پیمان... حوصله ی تورو ندارم... رفته که رفته... کسی که جنبه نداره، همون بهتر که بره... هنوز بعد از ۴ ماه، اخلاق منو نشناخته؟!... دختره ی پررو تمام کتاب های روی میز منو، پخش زمین کرده... منم عصبی شدم یه حرفی زدم... چه میدونستم که اینقدر زود رنجه که فرق بین عصبانیت و حالت عادی رو تشخیص نمیده . گوشم چنان تیز شده بود برای شنیدن که هیچ صدایی جز صدای پیمان و حامد را نمی شنید و نفسم آنقدر کند که مبادا وقفه ای در این شنیدن، ایجاد کند. _پس کار خودت بوده... دیدی گفتم خیلی احمقی اگه بذاری این دختره بره ... تو نبودی گفتی این دختره به بقیه فرق داره، نگفتی از اخلاقش خوشت اومده،.... توی همه ی حرفات، تماس هات، پیام هات، از صد تا حرفت، نود بار فقط در مورد اون حرف میزدی... حالا به همین راحتی گذاشتی بره!؟... خیلی احمقی اگه به همین راحتی از دستش بدی! این حرف پیمان ، حامد را عصبی کرد. _اصلاً من احمق هستم... خودش باید می‌فهمید که نفهمید... باید می‌فهمید که با بقیه فرق داره.. وقتی اخم هام رو به خاطرش، کنار گذاشتم... وقتی جدیت و سرسختی ام رو که برای همه پرستار های قبلی داشتم، واسه خاطر این یکی کنار گذاشتم، باید خودش می فهمید که من اون آدم قبلی نیستم... که نفهمید... دیگه واسم مهم نیست... زندگی من همینه... بهش عادت کردم... به اینکه هرجا دلم چیزی رو خواست، خواسته ام رو از دست بدم و با یه خاطره زندگی کنم... مثل پروین ولی اون هم منو نفهمید... منم دیگه از خاطره هام حذفش کردم... یه عکس ازش داشتم که همون عکس هم برام بی ارزش شد... درست مثل وجود خودش... اصلا دیگه یادم نیست که عکسش رو کجا گذاشتم .... لای کدوم کتاب یا توی کدوم کیفم. مکثی کرد و باز با دلخوری ادامه داد : _آدم ها خودشون انتخاب می‌کنند که یادشون واسه همیشه خاطره بشه یا نه... دیدی بعضی از خاطره ها، چقدر کمرنگ هستند، چون یادشون به خاطره ها نپیوسته... خودشون خواستند که خاطره باشند یا نه... از ماندن پشت در اتاق هم خسته شدم، از طرفی حرف های تأمل برانگیز دکتر هم مرا بدجوری در فکر فرو برد. آن قدر در اتاق ماندم تا پیمان و دکتر سمت اتاق رفتند و من آن لحظه بود که دیگر رمقی برای شنیدن نداشتم. به اتاق خودم در ته حیاط برگشتم. در اتاق را که گشودم، برق را اتاق زدم و با بستن در اتاق، گویی امواج مغناطیسی مغزم ریکاوری شد. زیر کرسی رفتم و تکیه بر دیوار، پاهایم را زیر کرسی دراز کردم و ذهنم، کارشناسانه ، مشغول تحلیل حرف های دکتر شد . نمی‌دانم چرا از میان حرف هایی که شنیدم، حسی قابل اعتماد در قلبم نشسته بود. همان حسی که باعث شده بود به قول خودش، اخلاقش را تغییر بدهد. آن هم بخاطر من! لبخند به صورتش نشانده بود و اخم هایش را از روی ابروانش برچیده و مرا به شک انداخته. و حالا خودش گفته و نگفته، اعتراف کرده بود ، دقیقا نمی‌دانم در کدام جمله و با چه کلمه ای، دقیقا حس کردم عاشق شده است. حسی که آنقدر واضح و روشن بود که نیاز به اثبات نداشت و برای من، خیلی قبل تر از این ها اثبات شده بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار امام زمان(عج) کیه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ان‌شاءاللّٰه فـࢪج امـضا میشھ✨ این آقا منجے دنـیا میشہ🧡 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‍‎‌‌‌
در اتاقم بودم که صدای بلند آقاطاهر مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید : _ خانوم پرستار... آقای دکتر. سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم. آقاطاهر ورودی بهداری روی پله ایستاده بود که گفتم : _بله. ‌_سلام خانوم پرستار... پس چرا نمی آیید؟ _چیزی شده؟... کجا بیایم؟ همان موقع دکتر هم سراسیمه از بهداری بیرون زد : _چی شده آقا طاهر؟ و یک لحظه چشمش به من که هنوز کنار در نیمه باز اتاقم بودم، افتاد. کمی جا خوردم اما خیلی زود نگاهش را دزدید. _گلنار رو فرستادم که بیاد شما رو دعوت کنه... پس چرا نمی آیید؟ اینبار دکتر پرسید: _ کجا بیاییم؟ _شام منزل من مهمان هستید... یه گوسفند کشتم و قراره فردا آبگوشت درست کنم برای اهالی روستا... به سلامتی دختر و نوه ام .... اما امشب یه شام مخصوص برای شما و خانم پرستار درست کردم. لبخندی روی لبم جا باز کرد. آن لحظه بود که حس کردم چقدر خدا رحم کرد که اولین خاطره ی من از زایمان، خاطره خوشی شد. همچنان کنار در ایستاده بودم که آقا طاهر ادامه داد : _حاضر بشید، شما رو ببرم. دکتر دو دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد: _ شما برو ما هم می‌آییم. آقا طاهر رفت و من خواستم در اتاقم را ببندم که دکتر سمت اتاقم، از پله ها پایین آمد. سرش را پایین انداخته بود و دو دستش هنوز در جیب روپوش سفیدش بود که مقابل در نیمه باز اتاقم ایستاد . _کجا بودید از صبح؟ پشت در رفتم تا او را نبینم. هنوز کمی دلخور بودم که جوابش را بدهم. _لازمه که به شما هم گزارش کنم؟ نفس بلندی کشید و یک دفعه بلندتر از قبل گفت: _ لازمه... توی فصل سرما گرگ ها تا خود روستا می آیند... همین چند سال پیش به یکی از اهالی روستا حمله کردن. سکوت کرده بودم که ادامه داد : _نترسیدی بلایی سرت بیاد؟... اونوقت من جواب خانوم بزرگ شما رو چی میدادم؟ _خانوم بزرگ من، منو دست شما نسپردن که شما بخواهید جواب پس بدهید. بلند و عصبی گفت: _ لا اله الا الله . سرم را کمی از کنار در جلو کشیدم که سر بلند کرد و همان یک لحظه، نگاه به چشمانش افتاد که نگاهم را شکار کرد. و من نمی‌دانم چرا رنگ سیاه چشمانش آن شب زیبا تر از هر رنگ دیگری شده بود. _حاضر باشید با هم می‌رویم منزل آقاطاهر. فوری سرم را پایین انداختم و در اتاق رو بستم. لحظه ای حس کردم قلبم چنان می‌زند که انگار در مسابقه دو، دویده ام. پالتوام را پوشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم. در اتاقم را باز کردم. دکتر در حیاط بهداری، قدم میزد. کاپشنی بلندی تن کرده بود و لب های کاپشن را بالا آورده بود تا گردنش را بپوشاند. تمام طول راه تا خانه ی آقا طاهر، هر دو سکوت کردیم. اما انگار امواج عجیبی از تک تک حرکاتش به سویم منعکس میشد . اینکه گاهی مکث می‌کرد، تا من به او برسم، یا حتی گاهی می ایستاد و به عقب نگاه می‌کرد. و چقدر سخت بود زیر نگاه دقیقش خودم را به ندیدن بزنم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاء الله بزودی شاهد این خبر باشیم 🍃 🤲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبــــــح☀️ آرام تر 🌸 صبورتر 🍃 خندان تر🌸 مهــربان تر🍃 بخشــــنده تر🌸 باگذشت تر ؛ بـــاش🍃 حواست به نگاهِ خـدا باشد که 🌸 چشمش به زیبـــاتر شدن توست🍃 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بعضی‌ها جوانی‌های خوبی داشتند؛ امان از پیری‌شان!!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_خوش آمدید... بفرمایید. با دعوت آقاطاهر که در حیاط خانه اش داشت با کمک همسرش دیگ بزرگ برنج را روی آتش برپا می کرد، وارد خانه شدیم. تنها سلامی کردم و با لبخند و مشایعت رقیه خانوم تا کنار پله های ورودی، رفتیم. وارد خانه شدیم. آقا پیمان و مش کاظم و حتی بی بی، در اتاق نشسته بودند که با سلامی سمت بی‌بی رفتم و کنارش نشستم. نگاهم در اتاق چرخید. جای گلنار خالی بود و از اینکه حس کردم هنوز با من قهر است، حالم بد شد. سنگینی بزرگی روی قلبم نشست، اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و گلنار با یک سینی چای در آستانه ی در ایستاد. از دیدنش لبخند، بی اراده روی لب هایم جان گرفت. آن شب به نظرم از همیشه زیباتر شده بود. روسری ترکمنی قرمز به سر داشت که رنگ سرخ گل های روسری، عجیب اثری روی سفیدی پوستش گذاشته بود. شاید هم، کمی مژه هایش را با روغن بادام، دسترنج بی بی، چرب کرده بود و از سُرمه ای که دست ساز بی‌بی بود چشمانش را سیاه. سینی چای را چرخاند تا به من رسید. با لبخند آهسته سلام کردم اما قهر بود ولی جواب سلامم را داد و از کنارم رد شد. دکتر با آقا پیمان با صحبت می کرد که آقا طاهر هم به جمع آنها پیوست . _خوش آمدید. نگاه همه به سمت آقا طاهر رفت. _ خب به سلامتی، اسم نوه تون چی شد بالاخره؟ آقاطاهر که دو زانو کنار آقا پیمان نشسته بود، گفت: _ زنگ زدم به دامادم و خبرش کردم... بهش گفتم که چه بلایی از سرمون گذشت... ازش اجازه گرفتم که اسم بچه رو من انتخاب کنم. همه با هم پرسیدیم : _اسمش چی شد؟ آقا طاهر مکثی کرد و سر به زیر انداخت. _ ارسلان. اولین نفری بود که بلند گفت؛ ماشاالله خوشنام باشه، بی بی بود و مش کاظم هم با لبخند سری تکان داد و در همان لحظه بود که باز در اتاق باز شد و رقیه خانوم با یک سینی بزرگی که روی دست داشت، جلو آمد . در مقابل نگاه همه سینی را جلوی پاهای من گذاشت. _ناقابله خانوم پرستار... شوکه شدم. توقع نداشتم. نگاهم روی روسری ترکمن سفیدی که گل های سرخش، زیبایی خاصی به روسری بخشیده شد، ماند. بی بی که کنار دستم بود، دستی روی شانه ام انداخت : _مبارکت باشه. و همان موقع، رقیه خانم قواره سفید چادر را باز کرد و گفت: _ اینم انشاالله واسه شگونه... انشاالله توی عروسی خودت سر کنی. و بعد از لای روسری ترکمنی که تا خورده بود، یک دستبند طلا به طرح قدیمی بیرون کشید . _اینم یادگار مادرمه... دیشب نذر کردم، اگه خدا دخترم و بچه اش را صحیح و سالم نگه داره... این رو بدم به شما. شوکه بودم و شوکه تر شدم . اصلا ماتم برد. _چی؟! دست دراز کرد تا دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم. _نه رقیه خانوم... این روسری و چادری برمی دارم... اما این خیلی با ارزشه... یادگار مادر شماست... من اصلاً کار خاصی نکردم .
•『🌱』• . خودمونوارزون‌نفروشیم.. مایےکہ‌روح‌خداتوبدنمون‌دمیده‌شده ، حیف‌نیست‌عروسک‌بازیچہ‌بقیہ‌باشیم..! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️دقت‌کنیــــم‌درانتخابات 🍃امام ، زمانی ظهور میکنه که شیعه آنقدر قوی بشه که بتونه از جان امام زمانش دفاع کنه..👌🏽 انتخابات رو جدی بگیریم... 🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_این چه حرفیه دخترم... کاری که تو کردی، هیچکی نتونست انجام‌ بده... حاضر بودم این دستبند رو دیشب به هر کسی پیشکش کنم فقط دخترم در عوض نجات پیدا کنه... خدا هیچ مادری رو درمونده نکنه. این حرف را زد و اشکی از گوشه ی چشمش چکید. آقاطاهر بلند اعتراض کرد: _ رقیه خانوم!... واسه چی داری گریه می کنی حالا؟!... حالا که هم میمنت حالش خوبه هم بچه اش! رقیه خانوم اشکانش را با پشت دست پس زد و باز هم نگاهم کرد، که سرم را پایین انداختم: _ شرمنده ام... ولی من لایق هدیه ی با ارزشی که شما به من دادید... نیستم خواهش می کنم اصرار نکنید... واقعا کاری نکردم. همه سکوت کرده بودند که آقاطاهر گفت : _پس لااقل آدرس خونتون رو بده، بیاییم از مادر و پدرت تشکر کنیم. یک لحظه حس کردم تمام عالم روی سرم خراب شد. سر تا پایم یخ زد. مادر و پدر! ... دو کلمه‌ای که سر تا پایم از ، غم فراقشان سوخت. آهی کشیدم و گفتم : _هر دو به رحمت خدا رفتند. رقیه خانوم از شنیدن این حرف، هین بلندی کشید و جمع به طرز عجیبی ساکت شد و بعد از چند دقیقه، بی بی دست دراز کرد و روسری سفید روی سینی را برداشت و باز کرد. در حالی که آن را روی سرم می انداخت گفت : _انشاالله عروسی خودت دخترم... نبینم بغض کنی... گلنار من هم، مادرش رو از دست داده... نگاهم روی سینی مانده بود و اشک در چشمانم جوشش کرد. موج به موج، اشک را حس می کردم. رقیه خانوم دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و با دیدن اشک هایی که روی صورتم روان شده بود، مرا در آغوش کشید: _ خودم مادرت هستم عزیزم... نبینم گریه ات رو. و همان لحظه گلنار با حرص گفت : _به جای این حرفا... یکی یه کاری کنه که مستانه از این روستا نره. همان موقع بی بی محکم روی پای گلنار زد. _چرا بیخود حرف میزنی؟... مستانه کی خواسته از این روستا بره؟... مستانه دختر خودمه... مگه من میزارم که بره. مش کاظم هم در تایید حرف بی بی گفت : _به خدا اگه من بزارم که شما بری خانوم پرستار. و آقاطاهر دنباله ی حرف مش کاظم را گرفت : _اصلاً من هر جا که شما بری میام، برت میگردونم... شما دیگه جزء اهالی این روستا هستی... کجا میخوای بری؟ آقا پیمان با لبخندی پرمعنا نگاهم کرد و دکتر تنها کسی بود که در سکوت، سر به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد. شام آن شب خیلی خوشمزه بود. نه برای آنکه کباب بود و برنجش در دیگ مسی، روی آتش پخته بود. چون در جمع صمیمی خانه آقای طاهر، این حس به من القا می‌شد که من هم جزئی از آن خانواده هستم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ برای حضور قلب، زبانت را حفظ کن، کسی که زبانش را حفظ کند ذهنش آرام‌تر است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا در این شب دل انگیز آنچه را که بیصدا از قلب عزیزانم گذر کرده در تقدیرشان قرار ده تا لذتی دو چندان را برایشان به ارمغان بیاورد شبتون بخیر و سراسر آرامش در آغوش پر از مهر خدا باشید🌙 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️🌸🍃 روزتون سرشار از لطف خدا💖 ان شاالله خداوند به زندگیتون برکت بده و لحظه هاتون لبریز از سلامتی و آرامش باشه 🌸🙏 -------------------
[ خدا میبینه میشنوه.. ] کافیه :)💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
خیلی وقته از شیمیایی خسته شدی😔😔 بس خراب کرده کلافه شدی😢 کلی هم باید واسه شدن پوستت هزینه گزاف بکنی😔😔 من یک جایی بهت معرفی میکنم که هم بتونی سالمو گیر بیاری😘😘 هم با مناسب با 🌺🌺 هم کن هم پوستتو کن هم زیادی خرج نکن😘😘 در کنارش از محصولات ایرانی طبق فرموده رهبرمون حمایت کن😘😘 کاملا تضمین شده 😘🌺 کانال نوپایه🌺🌺 https://eitaa.com/joinchat/3945463912C0b73291ad6
آخر شب، وقتی از خانه آقاطاهر بیرون آمدیم، سربالایی تند روستا را تا بهداری پیاده رفتیم. آقا پیمان تا نیمه راه با ما آمد و درست کنار خانه مش کاظم، ایستاد . _خب شما برید... من امشب خونه مش کاظم دعوتم... فردا صبح خودم یکراست میرم شهر... با من کاری نداری دکتر جان؟ رو به دکتر این پرسش را مطرح کرد و دکتر تنها با او دست داد. متوجه ی، چشم و ابروی که آقا پیمان آمد، شدم و دکتر تنها سرفه ای مصلحتی سرداد . هوا سرد بود و گوشه کنار همان جاده خاکی، برف‌های چند شب قبل جمع شده بود. چند قدمی که از خانه ی مش کاظم دور شدیم، دکتر چند باری سرفه کرد و بعد ایستاد. نفس عمیقی کشید و رو به سوی سربالایی تند روستا، نفس زنان گفت: _ هوا سرده... نفسم توی این هوا گرفته... شما اگه سردتونه زودتر برید بهداری... من هم پشت سر شما میام . تازه آن لحظه بود که یادم آمد ، ریه هایش در اثر شیمیایی شدن در جنگ، حساس شده است. مخصوصاً که لبه کاپشنش را بیشتر بالا کشیده بود و سرش را در یقه اش فرو برده بود تا نفسهایش را گرم کند. فوری شال گردنم را از دور گردنم باز کردم و روی شانه‌اش انداختم و گفتم: _ من نیازی ندارم... ببندید دور گردنتون. _لازم نیست. از این که می خواست وانمود کند حالش خوب است و خوب نبود، حرصم گرفت. _شما خوشتون میاد که دائم با من لج کنید؟... میگم لازم ندارم تعارف که ندارم با شما... حرف مرا گوش کرد و شال گردنم را دور گردنش پیچید. چند قدمی دیگر آهسته بالا رفتیم که باز ایستاد. نگاهش کردم. شاید حالش باز به خاطر نفسهای کندش بد شده بود. _حالتون خوبه؟ اما وقتی نگاهش را خیره در چشمانم دیدم ، حدس زدم که حرفی برای گفتن دارد. لبه شال گردن را از جلوی بینی اش را پایین کشید و گفت: _ از این روستا نرو... این روستا به وجودت نیاز داره... تو واقعاً پرستار خوبی هستی. بغضم گرفت. حس کردم اشک دوباره در چشمانم نشست. سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: _ نگاه به حرف های من که توی عصبانیت میزنم نکن... من به وجودت عادت کردم... وجودت برای بهداری با برکت بود... از همان باغچه ای که آبادش کردی... تا تک تک اهالی روستا که به تو به نحوی مدیون هستند. سکوت اختیار کرده بودم و همچنان سر به زیر که صدایش با آن امواج خاصی که داشت تار و پود قلبم را می لرزاند، برخاست و باز هم در وجود من اعجاز کرد . _مستانه. سرم با تعجب بالا آمد و این اولین باری بود مرا به اسم صدا می‌کرد! چشمان پر اشکم در چشمانش خیره شد. آن چشمان سیاه دیگر مثل قبل پر از جذبه و جدیت و سرسختی نبود. آرام بود و حتی التماس در خود داشت. _منو ببخش اگه تا امروز بهآنه گیر و سرسخت بودم... بهت قول می دهم اگه بمونی... دیگه اون دکتر بهانه گیر و سرسخت قبلی نباشم . اشک های داغم، روی صورتم ، در آن سرمای پر سوز هوا، یخ زد .
در خـرابـات دلـم خـانـہ آبـادے هـسـت تـاڪہ بـر روے زمـیـن صـحـن گـوهـر شـادے هـست 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلاهردفعہ‌موقعیت‌گناه‌پیش‌اومد یهویڪےدرگوشت‌بگہ‌دل‌امام‌زمانت‌چے؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸀•📔📲.˼ •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• ‌بدترین‌سخن‌این است‌ڪه‌ دعاڪردم‌ونشد زیارت‌رفتم‌ونشد! این‌نشدهاشیطانۍاست! هیچ‌دعاڪنندہ‌اۍ‌دست‌خالۍ‌برنمیگردد اگربه‌صلاح‌باشدهمان‌را واگربه‌صلاحش‌نباشد بهترازآن‌را میدهند .. {آیت اللہ فاطمے نیا} •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• |📒|↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عجیب ترین شب عمرم بود آن شب. آنقدر که حتی فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم، چند دقیقه ای سر جایم نشستم. پاهایم هنوز زیر کرسی بود و من زل زده به پنجره ی بسته اتاق. چشمانم پف آلود بود و موهایم آشفته و نگاهم خیره در خاطرات روز قبل! حتی لحظه ای شک کردم که همه ی آن اتفاقات، در واقعیت رخ داده باشد. شاید هم خوابی بود شیرین. صورتم را که شستم و لباس پوشیدم، سمت بهداری رفتم. برای چند ثانیه ای حال عجیبی در وجودم نمایان شد. از رویارویی با دکتر هم مضطرب شدم و هم خجالت زده. در اتاقش را بالاخره پس از مکثی چند دقیقه ای گشودم: _ سلام صبح بخیر. _سلام صبحانه خوردی؟ _نه میل ندارم. _میل ندارم که جواب نشد... چایی دم کردم... آقا طاهر هم صبحانه امروز ما رو رسونده... توی آشپزخانه هست... اول صبحانه، بعد کار. فقط یه « آخه » گفتم و نگذاشت ادامه دهم . _آخه رو بعد صبحانه می شنوم .... بفرمایید. لبخندی روی لبم شکفت. سمت آشپزخانه رفتم. راست گفته بود. چایی دم کرده بود و قابلمه روی گاز بود. سرکی به درون قابلمه کشیدم. کله پاچه بود! حتماً این هم، از برکات همان گوسفند نذری بود که آقا طاهر کشته بود. چرخیدم سمت کابینت تا کاسه ای بردارم که چشمم به کاغذی افتاد که روی کابینت، عمدا جا گذاشته شده بود. فضولی ام گل کرد. کاغذ را برداشتم و آن را گشودم. خط خوش خودش بود و چند بیت شعر . مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست مِی بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست کمر کوه کم است از کمر مور اینجا نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست به جز آن نرگش مستانه که چشمش مَرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوش تر ازین غنچه نبست حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست لبانم کشیده شده بود به خط لبخند. درست زیر شعر نوشته شده بود : « دیشب این تفال را به حافظ زدم و عجیب بود برایم که اسم شما و پیمان در شعر آمد... به نظرت عجیب نیست؟» خنده ام گرفت. راست می‌گفت. عجیب بود. عجیب تر این که ، چندین بار کلمه ی مست، و یکبار اسم مستانه، تکرار شده بود. کاغذ را روی کابینت گذاشتم و با خنده ای که مهار نمی‌شد در فکر فرو رفتم. نمی‌خواستم بی‌دلیل ذهنم را درگیر کنم اما انگار تکه‌های پازل این معما، همه گی، خود به خود، کنار هم جمع شده بود. هر طوری که نگاه میکردم داشتم به یک نتیجه می رسیدم. این دکتر، همان دکتر چند ماه قبل نبود. همان دکتری که بخاطر یک بشقاب غذا مرا توبیخ کرد! یا به خاطر یک ساعت گردش با گلنار، بازخواست! از من، خواسته بود در روستا بمانم؟! گفته بود حتی خودش به وجودم نیاز دارد! باز مات و مبهوت خاطرات شب قبل شدم و غرق در فکر .
⸤ سیرده بدر واقعی ما این است که از خانه های تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم! ⸣ ـ شهیدمطهری♥️🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
○•🌱 ‌سیزده‌بدر‌یعنی‌:↷ تمامِ سیزده معصوم(ع) چشمشان به دَر است تا تو بیایی ..💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[•♥•] مـٰاییم‌نَوایِ‌بــےنوایــے بِسم‌اللھ‌اگرحَـریف‌مـٰایــے😎👊🏻! - 💣' 🔥! °• •↻🔗🦋⇩ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸نوروز یعنی 💜هیچ زمستانی 🌸ماندنی نیست 🌸سـال نـو 💜زنـدگی نـو 🌸احساس نـو 🌸بهار زندگیتون مبارک🌸 🌸صبح‌ تون بخیر🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 -----------------✾✾✾------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•