○•🌱
سیزدهبدریعنی:↷
تمامِ سیزده معصوم(ع)
چشمشان به دَر است
تا تو بیایی ..💚
#اللهمعجللوليكالفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[•♥•]
مـٰاییمنَوایِبــےنوایــے
بِسماللھاگرحَـریفمـٰایــے😎👊🏻!
-
#گاندو 💣'
#فدایــےآسِیدعلے🔥!
#پروفایل °•
•↻🔗🦋⇩
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گاندو
#طنز😂
-----------------✾✾✾-------------------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_111
شاید از همان روز بود که همه چیز، رنگ دیگری گرفت. دقیقاً نمیدانم رنگ خاطره های آن روزها را توصیف کنم. اما روزهای قشنگی بود.
زمستان در روستای زرین دشت، نفس های بلندش را کشیده بود و دیگر خبری از برف و سرمای شدید نبود .
هوا رو به بهار می رفت اما با این حال متوجه تغییر حال دکتر شده بودم.
گاهی پشت سر هم سرفه می کرد و نفس هایش بد جوری خس خس.
مجبور می شد از ماسک و اکسیژن
استفاده کند.
می دانستم که احتمالاً از عوارض آن ریه های شیمیایی شده، در دوران جنگ است. سعی میکردم در آن روزها ، تمام کارهای بهداری را خودم انجام دهم که او بیشتر استراحت کند.
از مواد ضد عفونی کننده هم استفاده نمیکردم. چون بوی نامطبوع شان حالش را بدتر می کرد. گاهی هم اسپری می زد تا بتواند یک نفس عمیق بکشد و نمیدانم چرا من نگران حالش شده بودم.
این نگرانی خودش حرف ها داشت. حرف هایی که یا به آن فکر نکرده بودم یا نمی خواستم فکر کنم.
اما به هر حال رفتارش طبق قولی که داده بود، خیلی بهتر شده بود. دیگر بهانه نمیگرفت. یا برای تمیز کردن کمد داروها وسواس به خرج نمی داد.
شاید هم به خاطر مساعد نبودن حالش دیگر حوصله ی بهانه و لجبازی نداشت. تو همون شرایط و قبل از عید سال 1371 بود که آقا پیمان هم به دیدن دکتر آمد و چند روزی مهمان ما شد.
کاملاً واضح بود که با دیدن حال وخیم دکتر، نگران و مضطرب شده است و من با دیدن نگرانی او، بیشتر از قبل مضطرب شدم. تا جایی که خواستم پنهانی با او صحبت کنم .
بعد از دعوای چند روزه قبل آقا پیمان با دکتر که به خاطر سلامتی دکتر بود، اتاقم را به دکتر داده بودم تا دکتر چند روزی در اتاق من، استراحت کند.
اتاق هایمان را عوض کردیم. من شبها در بهداری در اتاق او می خوابیدم و پیمان و دکتر، در اتاق من.
یکی از همان روزهای آخر سال 70
بود که وقتی در اتاق دکتر تنها بودم، آقا پیمان وارد اتاق شد و من فرصت را مناسب دیدم برای صحبت کردن.
می خواست در کار تمیز کردن اتاق دکتر کمکم کند .
به هر حال نزدیک عید بود و تمیز کاری قبل از عید، شامل حال بهداری هم میشد.
با ورودش اما دستمال و اسپری ضد عفونی کننده را روی میز گذاشتم و بی مقدمه پرسیدم :
_حالش چطوره؟
منظورم را فوری گرفت و سری تکان داد و با ناراحتی گفت:
_ زیاد خوب نیست ...حرف هم گوش نمیکنه... باید بره شهر چند روزی در بیمارستان بستری بشه، ولی قبول نمیکنه...
_چرا آخه؟
_میگه این روستا بدون دکتر میمونه.
_من که هستم... فکر نکنم کار خاصی باشه که نتونم از عهده اش بر بیام.
آقا پیمان که گویی جرقه ای در افکارش خورده بود، یکدفعه گفت :
_شما.... شما به حامد علاقه دارید؟
چنان جا خوردم که دستمال از دستم افتاد:
_ چی؟!
لبخندی زد و باز پرسید:
_ بهش علاقه مندید؟... به نظرم بعد از اونکه قرار بود از روستا برید و نرفتید و موندگار شدی... رفتار بین شما و دکتر صمیمی تر شده .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جمھـوری اســلامی ایـران،
گفتهایم؛آری
به هر چه
غیرجمھــوری اســلامی ایـران؛نه♥️🌱
-----------------------------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_112
هنوز جواب نداده بودم که پیمان ادامه داد :
_این سکوت تون یعنی جواب مثبت؟ …
سرم را پایین انداختم و با ریشههای دستمال میان دستم درگیر شدم. آنقدر که پیمان باز ادامه داد:
_ ازتون یه خواهشی دارم... حامد خیلی به زندگی و زنده موندن امید نداره ...مدام میگه من رفتنی هستم… من میدونم که اون هم به شما علاقه مند شده... اما به خاطر بیماریش، حرفی نمیزنه؛ چون با استدلال های غلط خودش به این نتیجه رسیده که نمیخواد شما رو بدبخت کنه... میگه شما، مادر و پدر تون رو از دست دادید و تحمل یه داغ دیگر را ندارید.
سر بلند کردند و به پیمان که لبه ی تخت نشسته بود، نگاه کردم.
نگاهش به دیوار روبرو بود و باز ادامه داد:
_ اما من میدونم که اگه یه عشقه واقعی توی زندگیش جریان بگیره میتونه حتی حال خود حامد رو هم خوب کنه.
سرش را به سمتم چرخاند و با لحنی ملتمسانه خواهش کرد :
_اگه شما باهاش حرف بزنید و از علاقه بینتون بگید... بگید که حاضرید باهاش ازدواج کنید... شاید که...
باورم نمیشد که همچین حرف هایی
را می شنیدم.
برگشتم سمت میز دکتر و باز بی هیچ حرفی مشغول کار شدم. اما پیمان باز هم دست بردار نشد :
_حرفام رو قبول میکنید خانوم پرستار؟
جوابش را ندادم که لحنش کمی تند و عصبی شد.
_یعنی این همه مدت، هیچ علاقه ای بهش نداشتید؟!.... پس چرا توی روستا موندی؟... چرا خواستی با یه دکتر بد اخلاق و بهونه گیر همکار بشی؟...
می شنیدم و میخواستم وانمود کنم که هیچ حرفی را نمی شنوم. همچنان مشغول کار بودم که حرف آخری که پیمان زد، دستانم را خشک کرد:
_ چرا حامد تفال به حافظ زده؟...
چرا ذوق کرده که توی تفالش اسم شما اومده؟ .... چرا واست نامه نوشته؟... چرا توی همین مریضی نگران توئه؟
.... اینها دلیل داره... نداره؟
نفس بلندی کشیدم و با عصبانیت گفتم :
_ لطفاً از اتاق من برید بیرون.
_باشه میرم... اما بزار اینو بهت بگم اگه واقعاً دوستش داری یا حرف دلتو بهش بزن یا از این روستا برو... موندن شما توی این روستا شده واسش عذاب... هم دوستت داره، هم داره با این عشق میجنگه، که حرفی نزنه و تو داری ناخواسته نابودش می کنی.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. در اتاق که بسته شد، گویی نفس من هم باز زنده گشت. سر بلند کردم و نگاهم به گلدانهای کنار پنجره اتاق دکتر افتاد و حرفش در سرم باز زنده شد .
« وجودت برای این روستا پر برکت بوده... از همون باغچه ی بهداری که آبادش کردی، تا تک تک اهالی روستا که بهت مدیون هستند »
باز دلشوره گرفتم. نمیدانم چرا... این دلشوره برای حادثه تلخ بود که هنوز رخ نداده بود؟ یا شاید هم دلشوره عاشقی بود!
22.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
چـ🧕ــادࢪمباشـدمَــرا،🦋
معیـارایمـانوشَــرف☝️
همچــومُـرواریدزیبـایمدرونیـڪصدف😌
#دخترونھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جمھـوری اســلامی ایـران،
گفتهایم؛آری
به هر چه
غیرجمھــوری اســلامی ایـران؛نه♥️🌱
-----------------------------
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند
#امام_رضا
#دلتنگی
#مشهد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
کل الخیر فی باب الحسین علیه السلام
#حاج_قاسم
#به_وقت_دلتنگی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#کربلایی_پیام_کیانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#حاج_جواد_حیدری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_زمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_زمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند
#امام_رضا
#دلتنگی
#مشهد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ
اگر روزي ،
بے منت دلے را
شاد ڪردي ..
بے " گناه " لذت بردی ☔️
بی ریا دستے را گرفتی ..
بدان آن روز را
زندگــــی♥️ ڪرده ای ..✨🌸.•||
ـــــــ❦͜͡♢͜͡🌙ــ۪ــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ
❥᭄♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_113
چقدر با خودم درگیر شدم. از همان لحظه ای که پیمان آن حرفها را زد، تمام افکارم درگیر کارها و رفتار های دکتر شد. سر ظهر بود که یک بشقاب غذا برایش بردم. پیمان در اتاق را باز کرد و من تنها سینی غذا را سمتش گرفتم. او هم حرفی نزد و سینی را گرفت که همان لحظه صدای ضعیفی شنیدم:
_ شرمندهام کردید خانوم تاجدار.
سرم را کمی جلو کشیدم و از کنار در نگاهی به او انداختم .
کنار کپسول اکسیژن نشسته بود و ماسکش را تنها برای چند دقیقه ای صحبت کردن، پایین کشیده بود.
لحظهای از دیدنش با آن حال و روز نفسم گرفت. به زور لبخندی زدم و گفتم:
_ این چه حرفیه ... کاری نکردم نوش جان... انشالله بهتر میشید.
لبخندی زد که به ظاهر لبخند بود ولی تلخندی بیش نبود. به وضوح احساس غم نشسته در دلش را میشد، فهمید.
به بهداری برگشتم و دیگر حتی نتوانستم یک قاشق لب به غذا بزنم. میان تار و پود نازک خاطراتم، داشتم به این نتیجه می رسیدم که من هم دوستش دارم. مخصوصاً از همان روزی که نامهای نوشت و از تفالی که زده بود، صحبت کرد. از لبخندهای گاه و بی گاه این اواخرش .
نمیخواستم حالش را از این بدتر ببینم و نمیدانم چرا فکر می کردم اگر سکوت کنم و حرفی نزنم حالش از این بدتر خواهد شد. شاید به خاطر امیدی که نداشت و سکوتی که لازم می دانست تا حقیقت را فاش نکند.
انگار حرفهای آقا پیمان، اثر خود را گذاشته بود.
تا شب فکر کردم که دیدم تنها راه درمان روح خسته و شکننده ی دکتر، اعتراف من است و چقدر سخت بود این اعتراف!
آن شب سخت ترین شب عمرم بود.
تا صبح در همان اتاق ماندم و فکر کردم نم نم های صبح بود که برای نماز صبح وضو گرفتم و نمازم را خواندم که صدای آقا پیمان از پشت پنجره شنیده شد :
_خانوم پرستار!
پنجره را گشودم. هنوز هوا تاریک بود و آقا پیمان پشت پنجره ایستاده.
لحظه ای دلم ریخت.
_چیزی شده؟... دکتر، حالش خوبه؟
لبخند معناداری از دلواپسی ام به لب آورد.
_حالش خوبه... اونم نگران حال شما بود.
متعجب نگاهش کردم :
_حال من چرا؟
لبخندش کشیده شد :
_ دکتر نگرانت شده... دو بار اومده توی حیاط... دیده برق اتاقتون روشن هست، نگران شده.... میگه نکنه لوله بخاری خدای نکرده... در آمده و گاز مونوکسید کربن توی اتاق پخش شده.
خندهام گرفت. چه تحلیلی از روشن بودن یک چراغ اتاق کرده بود!
_بخاری سالمه... حالم هم خوبه.
پیمان با خنده سر پایین انداخت :
_میگه خانوم پرستار باید اونقدر خسته باشه که تمام شب رو خوابیده باشه.... پس چرا چراغ اتاقش روشنه؟!
با خنده سرم را پایین انداختم که ادامه داد :
_ببخشید اگه مزاحمتون شدم .
داشت به اتاق ته حیاط بر می گشت که گفتم:
_ آقای رستگار.
ایستاد.
_بله.
_تمام شب رو داشتم به حرفاتون فکر می کردم.
نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_ می خواهم با دکتر... امروز حرف بزنم.
لبخندی روی لبش شکفت :
_بهترین کار رو می کنید .
همین الان یهویی ...
دستتو بزار رو سینهات یه دقیقه
زمان بگیر و مدام بگو: یامهـــدی♥️ حداقلش اینه کہ
روز قیامت میگے قلــ♡ــبم روزی یہ¹ دقیقه به عشق آقا زدهツ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قَلب تو°🌙
تپبندهی
عِشقی از
شهادت🖐🏻🌱
است
|فدای خندیدنت(:♥️
🌸|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف! توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا"(:
#قشنگھنہ؟:)!♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•❲🕵🏻♂🚗❳•
بهبزرگٺرهاتبگو...
فڪرجاسوسےازاینمملڪترو
ازسرشون
بیرونڪنن!!😏🖐🏽•
📺|| #گاندو
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_114
خواستم پنجره را ببندم که صدایش باز برخاست :
_خانمپرستار.
سرم را از لای پنجره ی نیمه باز جلو کشیدم:
_ بله .
_من می خوام برم نان بگیرم واسه صبحانه... بهونه خوبیه که الان برید باهاش صحبت کنید .
_ بیداره؟
_بله... به بهانه ی حالش میتونید برید... منم یه کم دیر میام تا حرفاتون رو بزنید.
سرم را با خجالت پایین انداختم :
_باشه... ولی یه کم زود نیست؟!... هنوز آفتاب نزده!
نگذاشت حرفم را بزنم.
_در امر خیر... حاجت هیچ استخاره نیست... در ضمن، دیشب اون هم مثل شما تا صبح فکر کرد... آخه منم دیشب باهاش حرف زدم که چرا حرفشو به شما نمی زنه... تو فکر رفت ولی مطمئنم که حرف من روش اثر نداره.
نفس عمیقی کشیدم که با خوشحالی ادامه داد:
_ من میرم نانوایی.
و از همان لحظه رفت. رفتنش را نگریستم و پنجره را بستم .
پشت به پنجره چند ثانیه با آشوبی درونی درگیر شدم و در نهایت با قدم هایی محکم سمت اتاق ته حیاط رفتم. ضربهای کوتاه به در زدم و طولی نکشید که در باز شد :
_سلام.
لبخندی زد :
_سلام.
_بهتر هستید؟
_الحمدالله... بفرمایید تو... نمیتونم زیاد بدون اکسیژن حرف بزنم.
این را گفت و رفت کنار همان کپسول بزرگ اکسیژنی که کنار اتاق بود، نشست. و باز ماسکش را روی دهانش گذاشت. وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. کمی جلو رفتم و مقابلش ایست کردم. با دست اشاره کرد بنشینم و صدایش از پشت محفظه ی ماسک، ضعیف برخاست:
_ پیمان حتماً رفته نان بگیره... صبحانه با ما باشید.
سرم را پایین گرفتم و در حالیکه نگاهم روی دستانم بود گفتم:
_ من بابت دیشب که نگرانتون کردم معذرت می خوام .
خندید :
_دیشب تقصیر شما نبود... من یه کم توی فکر و خیال رفته بودم... دیشب اصلا نخوابیدم... هر وقت رفتم تو حیاط ، دیدم برق اتاق شما روشنه... نمیدونم چرا یه کم بی خود نگران شدم.
سر بلند کردم. دیدنش با آن حال و روز، اذیتم میکرد. ترجیح می دادم همان دکتر بد اخلاق گذشته باشد تا آنگونه مریض و بی حال و زیر اکسیژن.
_چیزی می خواستید به من بگید؟
سکوتم باعث شد که خودش این سر صحبت را با این پرسش باز کند.
_بله .
_من می شنوم .
_میخواستم بگم که...
چقدر سخت بود گفتن!
ثانیه ها هم مدام به تفکر می گذشت. اصلاً انگار زبان مادری ام را از یاد برده بودم. آنقدر مکث کردم که پرسید :
_حالتون خوبه؟ طوری شده؟
_راستش... نه.... حالم خوب نیست .
_چرا زودتر به من نگفتید؟!...
انگار کمی مکث من ، مضطربش کرد:
_خوب راستش...
کلافه از آن همه مکث و خب و سکوت من ، پرسید:
_ چی شده؟... چرا اینطوری حرف میزنی؟... خانم بزرگت طوری شده؟
_نه... نه، خانم جان حالش خوبه... منم که حالم بده.
اخمی کرد و اینبار طاقت نیاورد. ماسکش را کلاً از جلوی دهانش برداشت و گفت :