eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤 امروز را باید با نشاط و انرژی مثبت شروع کرد با قدمهای مطمئن با نگاهی سرشار از امید و با گفتنِ " من لایق بهترینم " پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨ 🌸
⸀💛🌻˼ •❥ بـرایت دلـم♡ را آمادھ ڪࢪده امツ بہ ڪدامـین نشـانـے ارسالـش ڪنم...؟ 📨💓مهد؎ فاطمہ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪاش 1400همون سالے باشھ ڪھ توش میشنویم : أَلا یا اَهل العالَم أَنا مَهدے...♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|رمضـ🌙ـان!' غنیمتی‌ست‌ برای‌زدودن‌غبار ازآینہ‌ی‌دلِ‌بندگان . . .🌿!'|• • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 استاد رائفی پور 🔺حس میکنی ظهور نزدیکه؟ ●میخوای پارکاب امام زمانت باشی؟؟ ●سواد رسانه ای رو جدی بگیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا بعد از ظهر در خانه ی خانم جان ماندیم. اما بالاخره باید به روستا بر می‌گشتیم. نگران بودم خانم جان، نه بیاورد و نگذارد من همراه حامد به روستا برگردم. و همان هم شد. تا حامد رو به خانم جان گفت: _ببخشید خانم جان... امروز خیلی به شما زحمت دادیم. _این حرفا چیه... تا باشه از این زحمتا. تا برخاست و کتش را برداشت گفتم: _منم... و همان یک کلمه را گفتم و خانم جان فوري ادامه داد: _مستانه اینجا میمونه. نگاه حامد روی صورت خانم جان ماند و من از تعجب ماتم برد. _ولی آخه.... و باز خانم جان به جای من ادامه داد: _خوب نیست که مستانه دائم توی روستا باشه... شما هنوز رسما ازدواج نکردید... هر وقت دلت واسه ی زنت تنگ شد، قدمت روی چشمام... بیا همینجا... هر وقتم مستانه دلش تنگ شد، خودم میارمش روستا. حس کردم شانه های من و حامد با هم سمت پایین افتاد. اما چاره ای نبود. مکثی بین صحبت خانم جان نشست. _خب دیرت نشه پسرم. و انگار آن لحظه بود که نگاه حامد سمتم آمد. دلش انگار میخواست بماند! لبخند معناداری زد و گفت: _میشه تا دم در باهام بیای؟ و این حرف حامد باعث شد خانم جان سمت آشپزخانه برود و من دنبال حامد روان شدم . کفش هایش را پا می‌کرد که گفتم: _به خدا نمیدونستم قراره اینجوری منو شما رو از هم جدا کنند! صاف ایستاد و همراه نفس بلندی نگاهم کرد. حس کردم قرار است کلی گلایه کند اما گفت: _بازم شما!! ...... بگو حامد. لحظه ای جا خوردم از این حرفش. اما خیلی زود لبخند زنان گفتم : _چشم آقا حامد. دنبالش تا پشت در رفتم که ایستاد و چرخید سمتم. دو دستم را گرفت و گفت: _خیلی به بودنت وابسته شدم... میدونی که زیاد نمیتونم از روستا بیرون بیام... پس خواهشا.... مکثی کرد و در حینی که جرعه جرعه نگاه با نفوذش را به جانم می‌ریخت ادامه داد: _سعی کن زود به زود دلت واسم تنگ بشه. فشار سر انگشتان دستش روی پنجه هایم بیشتر شد و من هنوز درگیر احساس شعله ور عشقی بودم که تازه پیداش کرده بودم. مات و مبهوت کنار در ایستاده که در بسته شد و او رفت و من ماندم و عشقی که تازه شکل گرفته بود و قول به تعهدش، هنوز در میان انگشت دست چپم بود! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 خداوند در ماه مبارک رمضان هر شب 3 بار خودش میگوید ...♥️🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب زندگیم ارباب 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن‌ڪہ استغفار‌خیلے‌خوبہ..! حَتے‌اگہ‌بہ‌خیال‌خودٺ گناهے‌رو‌مرتڪب‌نشده‌باشے، استغفار‌ڪن دِل‌رو‌جَلا‌میدھ!♥️:) "اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیـهِ" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‏خیلی راحت از سر کار تا خونه میریم ، نه بمبی منفجر میشه نه تو مسیرمون کسی سبز میشه و نه داعشی در کارِ اما هستن سفره هایی افطاری که این روزها یک نفر رو کم دارن💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونه ای از «رُحَماءُ بَينَهُم✨ » خودتون ببینید 🖇❤️ آخه رهبر انقد مهربون ...☺️🦋 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•