سلام صبحتون پربرکت 😊🌤
امروز را باید با نشاط
و انرژی مثبت شروع کرد
با قدمهای مطمئن
با نگاهی سرشار از امید
و با گفتنِ " من لایق بهترینم "
پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨
#خدایا_شکرت 🌸
⸀💛🌻˼
#بیوگࢪافے•❥
بـرایت دلـم♡ را آمادھ ڪࢪده امツ
بہ ڪدامـین نشـانـے ارسالـش ڪنم...؟
📨💓مهد؎ فاطمہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪاش 1400همون سالے باشھ ڪھ توش میشنویم :
أَلا یا اَهل العالَم أَنا مَهدے...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|رمضـ🌙ـان!'
غنیمتیست
برایزدودنغبار
ازآینہیدلِبندگان . . .🌿!'|•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری استاد رائفی پور
🔺حس میکنی ظهور نزدیکه؟
●میخوای پارکاب امام زمانت باشی؟؟
●سواد رسانه ای رو جدی بگیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_144
تا بعد از ظهر در خانه ی خانم جان ماندیم. اما بالاخره باید به روستا بر میگشتیم.
نگران بودم خانم جان، نه بیاورد و نگذارد من همراه حامد به روستا برگردم.
و همان هم شد.
تا حامد رو به خانم جان گفت:
_ببخشید خانم جان... امروز خیلی به شما زحمت دادیم.
_این حرفا چیه... تا باشه از این زحمتا.
تا برخاست و کتش را برداشت گفتم:
_منم...
و همان یک کلمه را گفتم و خانم جان فوري ادامه داد:
_مستانه اینجا میمونه.
نگاه حامد روی صورت خانم جان ماند و من از تعجب ماتم برد.
_ولی آخه....
و باز خانم جان به جای من ادامه داد:
_خوب نیست که مستانه دائم توی روستا باشه... شما هنوز رسما ازدواج نکردید... هر وقت دلت واسه ی زنت تنگ شد، قدمت روی چشمام... بیا همینجا... هر وقتم مستانه دلش تنگ شد، خودم میارمش روستا.
حس کردم شانه های من و حامد با هم سمت پایین افتاد. اما چاره ای نبود.
مکثی بین صحبت خانم جان نشست.
_خب دیرت نشه پسرم.
و انگار آن لحظه بود که نگاه حامد سمتم آمد. دلش انگار میخواست بماند!
لبخند معناداری زد و گفت:
_میشه تا دم در باهام بیای؟
و این حرف حامد باعث شد خانم جان سمت آشپزخانه برود و من دنبال حامد روان شدم .
کفش هایش را پا میکرد که گفتم:
_به خدا نمیدونستم قراره اینجوری منو شما رو از هم جدا کنند!
صاف ایستاد و همراه نفس بلندی نگاهم کرد. حس کردم قرار است کلی گلایه کند اما گفت:
_بازم شما!! ...... بگو حامد.
لحظه ای جا خوردم از این حرفش. اما خیلی زود لبخند زنان گفتم :
_چشم آقا حامد.
دنبالش تا پشت در رفتم که ایستاد و چرخید سمتم. دو دستم را گرفت و گفت:
_خیلی به بودنت وابسته شدم... میدونی که زیاد نمیتونم از روستا بیرون بیام... پس خواهشا....
مکثی کرد و در حینی که جرعه جرعه نگاه با نفوذش را به جانم میریخت ادامه داد:
_سعی کن زود به زود دلت واسم تنگ بشه.
فشار سر انگشتان دستش روی پنجه هایم بیشتر شد و من هنوز درگیر احساس شعله ور عشقی بودم که تازه پیداش کرده بودم.
مات و مبهوت کنار در ایستاده که در بسته شد و او رفت و من ماندم و عشقی که تازه شکل گرفته بود و قول به تعهدش، هنوز در میان انگشت دست چپم بود!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 خداوند در ماه مبارک رمضان
هر شب 3 بار خودش میگوید ...♥️🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب زندگیم ارباب
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگنڪہ
استغفارخیلےخوبہ..!
حَتےاگہبہخیالخودٺ
گناهےرومرتڪبنشدهباشے،
استغفارڪن
دِلروجَلامیدھ!♥️:)
"اَسْتَغْفِرُاللّهَرَبِّـےوَاَتُـوبُاِلَیـهِ"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خیلی راحت از سر کار تا خونه میریم ، نه بمبی منفجر میشه نه تو مسیرمون کسی سبز میشه و نه داعشی در کارِ
اما هستن سفره هایی افطاری که این روزها یک نفر رو کم دارن💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونه ای از «رُحَماءُ بَينَهُم✨ »
خودتون ببینید 🖇❤️
آخه رهبر انقد مهربون ...☺️🦋
#رهبری 🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•