eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا ♥️آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ♥️مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ♥️غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ♥️و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ♥️بر مدار خوشبختی بچرخه 💫 شبتون بخیر در پناه خدای مهربون 🌹👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 به یازدهمین روز ماه مبارک رمضان خوش آمدید🌸🍃 شنبه تون پر از ارامش😇 زندگیتون پر از معجزه الهی 💫 وروزتون پر از نور اميد✨🙏 رمضانتون زیبا و ناب🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼حجت‌الاسلام مجتهد تهرانی🌼 🌼کسی که به زن نامحرم نگاه کند🌼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
! 🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد. 🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم. 🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى! 🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد. منبع: سايت نويد شاهد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان متعجب ابرویی بالا انداخت : _چه شلوغی!... بهداری که خالیه! من ماندم چه بگویم که حامد جواب داد: _نه خب خانم بزرگ... ما کارای دیگه هم توی بهداری، داریم.... مثل چیدن دارو ها در سبد انبار، گردگیری اتاق ها، ضد عفونی کردم سالن و... بعد از آن دیگر نگفته، خانم جان، کف دستش را بالا آورد : _خیلی خب پسرم... یعنی الان مستانه باید کمکت کنه؟ حامد سربه زیر شد. درست مثل من! _بله اگه اجازه بفرمایید. _باشه پسرم... من میرم یه چیزی واسه ناهار درست کنم. خانم جان که اینرا گفت و چرخید سمت در خروجی سالن، من با ذوق سر بلند کردم و حامد با صدایی پر شوق گفت : _دیگه ببخشید خانم بزرگ. و خانم جان رفته بود! نگاهم با همان لبخند، به او بود و نگاه او به من. فوری اما چرخیدم سمت کمد داروها. _پس بهتره دروغ نگفته باشیم. در حالیکه تند و تند داروها را روی میز میچیدم تا کمد داروها را گردگیری کنم گفتم : _آخه غیر از خانم جان، یه دکتر سخت گیر و بهانه گیر تو روستا داریم که میترسم فکر کنه واسه خوشگذرونی اومدم اینجا. خندید. ریز و بی صدا. پشت سرم ایستاد و من از نبود فاصله ی بینمان، باز پر شدم از هیجان. سرش را از کنار شانه ام جلو کشید : _البته الان شما مهمان منید مستانه خانم... چشمم کور، دنده ام نرم... باید همه ی کارا رو خودم انجام بدم. اِی کشیده ای گفتم. _نگووووو... یعنی چی این حرفا... با هم انجام میدیم. اینرا که گفتم بوسه ای نرم روی گونه ام زد که مرا آتش زد. گر گرفتم و او بی توجه به صورت سرخ و گلگون من در حالیکه خودش داشت داروها را روی میز میچید گفت : _بی تعارف ... مستانه جان، شما کار نکن... فقط کنارم باش، من خودم از وجودت انرژی میگیرم، همه ی کارها رو انجام میدم. و راستی راستی کمد داروها را مرتب کرد. تی آورد و سالن را طی کشید و هرچه اصرار کردم، نگذاشت کار کنم. _اینجوری که نمیشه حامد!... پس من دیگه چکار کنم؟... تو که همه ی کارا رو انجام دادی! در حالیکه دسته تی را محکم می‌فشرد و سنگهای سالن را تی می‌کشید گفت: _الان تموم میشه. و تمام شد. کارهایی که اسما دونفره بود و حامد به تنهایی همه را انجام داد. وقت ناهار شد. خانم جان کوکو سیب زمینی درست کرده بود و سفره را چیده بود که ما را صدا زد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
دوباره دلتنگی - حاج امیر عباسی.mp3
4.69M
دوباره دلتنگی 🎤حاج امیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود، اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید👆 👤 استاد 🔻 کلید ظهور امام زمان دست اباعبدالله است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یا هوای روستا خیلی بهاری بود یا حال و هوای نفس کشیدن کنار حامد، بسیار دلپذیر بود، آنقدر دلپذیر که سایه های سیاه غم روزهای گذشته را از یادم ببرد و چقدر ثانیه ها کنار او، به خوشی می‌گذشت! آنقدر که کم کم داشتم میترسیدم! ترس از اینکه، اینهمه خوشبختی و عشق برای دنیای ما آدم ها زیاد نیست! نکند اینهمه آرامش، آرامش قبل از طوفان است؟ نکند طوفانی قرار بود بیاید که تمام عشق و زندگی ام را نابود کند؟ هیچ دلم نمیخواست جواب این سوال ها را بدهم. مدام با فکر کردن به حامد، از جواب دادن به این سوالات ، طفره میرفتم. اما باز رفتار خاص حامد با من، ته دلم خالی می‌کرد و مرا می‌ترساند. حتی سر سفره ناهار خانم جان هم، حامد دست بردار نبود. یک کوکوی گرد و کامل سرخ شده را، درون پیش دستی ام گذاشت و همان کوکوی ساده، نگاه خانم جان را هم سمت پیش دستی ام کشید. گونه هایم سرخ شد و فوری گفتم : _ خیلی گرسنه شده بودم. خانم جان با لبخندی پرمفهوم، سری تکان داد. و چشمانم جذب، دو سیاره ی مشکی و پر جاذبه ای شد، که رو به سوی من، می‌درخشید. آهسته گفتم : _ممنونم. و آهسته‌ جواب داد: _نوش جان. چند دقیقه ای سکوت، پای سفره یمان مهمان بود که صدای بلند مش کاظم شنیده شد. _یا الله... دکترجان. حامد برخاست و سمت در رفت و من روسری بلند ترکمنی که آورده بودم، را روی سرم انداختم و همراهش رفتم. _دستت درد نکنه دکتر... درد دندونم افتاد. _موقتا... باید بری درستش کنی. و همان موقع من هم کنار حامد ایستادم. _سلام... _به به خانم پرستار مبارکه... دکتر که به ما شیرینی نداد، نگید که شما هم شیرینی نمی‌دید . _چشم شیرینی هم به وقتش. مش کاظم مکثی کرد و گفت: _اومدم به دکتر بگم شب شام بیاد پیش ما... حالا که شما هستید، پس باید شام با هم بیاید. و همان موقع خانم جان بلند گفت: _بفرما داخل مش کاظم. _به به خانم بزرگ... شما هم هستید! ... به بی بی بگم کلی خوشحال میشه... پس شما هم بیایید. خانم جان با لبخند جواب داد: _مزاحمتون نمیشیم. _اختیار دارید.... دعوتیه تازه عروس و داماده. مش کاظم با دست ما را نشان داد و ما را خجالت زده کرد. اما خانم جان دعوتش را پذیرفت و این شد اولین مهمانی پاگشای ما. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌙خدایابه حرمت 🌸این ماه عزیز 🌙اولین دعای دوستانم را 🌸بااولین آمین 🌙برآورده کن 🌙شبتون بخیر ‌‌ ‌ ‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا