eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
•••°°°✨ ❤️ آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد🌱°• گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد❤️°• فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترگرامۍ،پسرگرامۍ ! درسࢪنوشت‌خودت‌بیــادخالت‌ڪن☝️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵آخرین ویدیو ابراهیمی رییسی ، چند ساعت مانده به انتخابات ، خطاب به مردم ! سرخورده نشوید ، با یک‌دنیا امید ، برای گرفتن حق خودتان پای صندوق های رای بیایید! ایران قوی شکل خواهد گرفت‼️
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آرامش آنشب به خانه برگشت اما با آمدن زهره ای که روزی عشق حامد بود، من بی تاب شده بودم. زهره قصد رفتن نداشت. آمده بود که بماند و مانده بود. دلیلش را نمی‌دانم تا اینکه یکی دو روز بعد از آن دعوای سخت، دیدم در یکی از اتاق های درمانگاه، همانی که اتاق واکسیناسیون بود، پلاکی به نام « زهره روحی، دکتر زنان» زده شده است. در جا خشک شدم. روح از تن پرواز کرد و عصبی وارد اتاق دکتر. با گشودن در اتاقش، نگاهش از روی مریضی که مقابلش نشسته بود سمت من آمد. اخمی کرد به نشانه ی توبیخم و من آن لحظه یادم آمد که حتی در هم نزده ام. اما همانجا در اتاق ماندم که مریض رفت و من عصبی نگاهش کردم. _حامد! او هم اخم کرد. _چرا در نزدی!! _ببخشید ولی.... حتی نگذاشت حرف بزنم. _الان وقت ندارم... بعدا حرف می‌زنیم. و همان یه کلمه ی « بعدا» مرا چنان بهم ریخت که عصبی و با بغض گفتم: _من الان حرف دارم.... وگرنه به جان محمد جواد همین امروز تمام وسایلم رو جمع میکنم و میرم پیش خانم جان. عصبی لحظه ای چشم بست. و من منتظر جوابش شدم. _بگو.... دندانهایم را محکم روی هم فشردم. حسادتی که به جانم افتاده بود دلیل و منطق نمی‌دانست تنها داشت نابودم می‌کرد. _تو برای شنیدن حرفای زهره وقت داری برای من اینجور بداخلاق میشی! نگاه تندی به من انداخت. _چی داری میگی مستانه؟! _چی میگم!.... دلم پره.... دلم شکسته... میفهمی اینو.... نفس پری کشید و دستش را سمتم دراز کرد. _بیا اینجا.... پاهایم ایست کرده بودن که نگاهم کرد و کف دستی که سمتم دراز کرده بود را باز در هوا تکان داد. _بیا دیگه. سمتش رفتم. مقابل صندلیش ایستادم که برخاست و میزش را دور زد. عصبی از نگاهش فرار میکردم که گفت: _مستانه چرا اینجوری شدی؟.... تو که به من اعتماد داشتی؟ بغضم لرزید. _وقتی میبینم اون زهره خانم اومده که بمونه.... دلم میلرزه.... چرا اومده اینجا؟... چرا این روستا؟.... میخواد کنار تو باشه و من.... دیگر نشد. اشکانم جاری شد که مرا در آغوش کشید. بوسه ای روی سرم زد و گفت: _چی بهت بگم آخه!؟.... برگه آورده از بیمارستان که باید توی این درمانگاه باشه و کار کنه.... حالا من بهش چی بگم؟... بگم برو.... _مگه این خانم شوهر نداره؟.... خب بره پیش شوهرش... چرا اومده اینجا؟... اصلا چطور شوهرش اجازه داده که بیاد اینجا کار کنه؟! حامد آه بلندی کشید و سکوت کرد. سکوتی که داشت حال مرا بدتر می‌کرد. جواب چراهایم را نداد و من ماندم و دردی که درمان نشد. تنها دل خوش کردم به بوسه ای که روی سرم زد. به آغوشی که برایم گشود. و وقتی که برایم گذاشت. همین...... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪست‌انتخاب‌ڪنیم‌تاشرمنده‌شُھدانشویم🖐 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رییسی فیلترینگ را رفع می کند ! تناقض ها آزاردهنده است ، فضای مجازی محل کسب و کار مردم است و باید تقویت شود نه فیلتر !! مراقب پیچ های جاده باشید
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی خدایی که اینقدر میگن مهربونه 🌋حاضره یه خانم رو واسه اینکه چند تار موش رو بیرون گذاشته بسوزونه⁉️ ‎‎‌‌‎‎‌
شنبه تون عالی و بینظیر🌷 روزتون پراز مهربانی وجودتون سلامت🌷 دلـ❤️ـتون گرم از محبت عمرتون با عزت و زندگیتون مملو از خوشبختی🌷 امروزتون زیبادر کنار خانواده 🌷
•『🌻』 ‌• امام‌سجاد(ع) هرگزکسی‌را به‌سبب‌گناهش‌خوار‌نکن...
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ارامش نداشتم. با آنکه حامد همان حامد بود. بعد از ظهر ها بعد از تعطیلی درمانگاه، با همه ی خستگی که داشت، وقتی به خانه می آمد، با محمد جواد بازی می‌کرد. در کارهای خانه کمکم می‌کرد. بخاطر زخم دستم حتی کهنه ها را هم می‌شست. ولی من آرام نبودم. بودن همان خانم روحی، دکتر زنانی که می‌خواست انگار جانم را بگیرد، نمیگذاشت عاقلانه فکر کنم. من عاشق حامد و زندگیمان بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم این خوشبختی را با کسی قسمت کنم. فردای آنروز بدون اطلاع حامد، به اتاق خانم روحی رفتم. مریض نداشت که در زدم و بی اجازه ای که باید از او صادر می‌گشت، وارد. نگاهم کرد. بی سلام نشستم روی صندلی مقابل میزش. لبخندی زد که انگار بیشتر طعم تمسخر داشت. _خب.... سلام خانم تاجدار. _سلام.... _در خدمتم. _چرا اومدید اینجا؟.... روستاهای دور افتاده زیاده.... چرا این روستا؟ لبخندش کمی به طرف گونه ی چپش کج شد. _خبببب.... خب کشیده ای گفت و ادامه داد: _اومدم جبران کنم. _جبران! _من عجله کردم.... به حامد قول دادم اگه او بره جبهه براش صبر کنم.... صبر نکردم و..... ازدواج کردم. عصبی گفتم: _خانم لازم به جبران نیست.... برگردید پیش همسرتون... وگرنه خودم میرم با همسرتون حرف میزنم که بیاد دست زنش رو بگیره و از اینجا ببره. _طلاق گرفتم. خرد شدم انگار. درست مثل کوهی که یکدفعه از بالا به پایین پا بریزد. _زندگی خوبی نداشتم... مجبور شدم جدا بشم. فریاد زدم: _آهان.... پس چون جدا شدی به خودت اجازه دادی بیای و زندگی منو بهم بریزی!؟ آهی کشید و سرش را خم کرد که باز سرش فریاد زدم. _از اینجا برو خانم دکتر.... وگرنه کاری میکنم که نباید بکنم. سمت در اتاق رفتم که گفت: _صبر کن.... چرا اینقدر روی حامد حساسی! _نباشم؟!.... زندگیمو دوست دارم.... عاشق همسرم هستم.... و میخوام زندگیمو کنم. _زندگیت رو بکن... کاری به زندگیت ندارم.... حامد هم کاری با من نداره. با حرص پرسیدم: _از کجا معلوم؟ _از اون جاییکه میبینم تو رو حتی بیشتر از من دوست داره. لحظه ای قلبم ایست کرد و نفسم حبس شد. _حامد عاشقم بود.... ولی الان میبینم دیوانه ی توئه... طوری اسمتو میاره که دلم میلرزه... من نیومدم که با زندگی تو بجنگم.... اومدم کنار حامد همکارش باشم. انگار کسی با چکشی نامرئی وسط سرم کوبید. _من نمیخوام شوهرم با تو همکار باشه.... از اینجا میری یا... و همان موقع در اتاق باز شد. حامد بود! صدای فریادهایم کار دستم داد. نگاه تندی حواله ام کرد. _مستانه خانم.... لطفا تشریف بیارید. و من با عصبانیت به خانم دکتر نگاهی انداختم و گفتم: _حرفای من یادت باشه. حامد مچ دستم را گرفت و حتی مهلت نداد در اتاق را ببندم. مرا دنبال خودش کشید و سمت اتاقش برد. تا در اتاقش را بست با عصبانیت و صدایی که سعی در خفه کردنش داشت گفت: _داری چکار میکنی؟ _دارم از عشق و زندگیم حفاظت میکنم. عصبی سری تکان داد و گفت: _بس کن مستانه تا باز منو دیوونه نکردی. _تو اینجوری دیوونه میشی؟!.... اینکه من برم به زهره خانم بگم باید از اینجا بره تو رو دیوونه میکنه؟! محکم سرم فریاد زد: _آره.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•