eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دلم از همان لحظه شور افتاد انگار. وقتی به چهره ی محمد جواد نگاه میکردم، تمام خاطراتم از روستا و ازدواجم تا حتی لحظه ی به دنیا آمدنش جلوی چشمانم ظاهر میشد. شبیه حامد بود. آنقدر که هروقت دلم برای چشمان حامد و نگاهش تنگ میشد،. می‌توانستم به چشمان محمد جواد خیره شوم. ته ریشی که گذاشته بود خیلی بهش می آمد. گاهی سر به سرش می‌گذاشتم و میگفتم : _آخه تو با این چهره ی خوشگل میری عمليات و پارتی ها، و دختر پسرا رو میگیری.... یه روز نمگی دل یکی از همون دخترا گیرت میشه. می‌خندید و میگفت: _یوسفم زلیخا پا پیچش شد... ولی آخرش رفتار یوسف زلیخا رو وابسته ی خودش کرد نه زیبایی چهره اش. خوشم می آمد که در هر بحثی، جنبه ی معنوی اش را می‌دید. نفس پری کشیدم و نگاهم را به بهار دوختم. فوری چشمانش جلب من شد. _برات بکشم مامان؟ _نه قربونت... خودم میکشم. _مامان... راستی امروز بابا زنگ زد. فوری سر بلند کردم. دستم تا کنار دیش برنج رفته بود که ایستاد. _کی زنگ زد؟ _صبح... شما هنوز خواب بودی... حالتو پرسید... گفت قرصای قلبتو میخوری یا نه. _بیدارم میکردی بهار جان. _دلم نیومد به خدا.... بابا گفت حالا باز وقت کنه زنگ میزنه... گفت خیلی سرش شلوغه. چشمم باز رفت سمت محمد جواد. نمی‌دانم از گرسنگی بود یا عجله که تند و تند داشت قاشق پشت قاشق غذا می‌خورد که محکم به پشتش زدم. _چه خبره آخه! سرفه ای کرد که باعث خنده ی بهار شد. لبخند کمرنگی هم روی لب محمد جواد نشست. _مادر جون یواش غذاتو بخور... مگه نشنیدی که میگن، هر قدر سر سفره بشینی از عمرت کم نمیشه. _آخه وقتم کمه به خدا... یه ساعت دیگه جلسه داریم پایگاه.... شما هم بهار خانوم، انگار یادت رفته کلاس داری. _نه یادم نرفته... _پس زود باش. _من خودمو میرسونم تو برو. اخمی سمت بهار روانه کرد. _کجا برم؟... سر ظهر بذارم تنها بری؟... خودم میبرمت. _قربون داداشم... آخه ظرفها رو بشورم... فوری گفتم: _برو بهار جان... با محمد جواد برو... من حالم خوبه... ظرفها رو میشورم. بهار نگاهم کرد. طوریه انگار شک داشت. _پس غذا درست نکن مامان.... خودم میام شام رو میذارم... برو کتابتو بنویس... خودتم خسته نکن.... باشه؟ _باشه عزیزم... برو خیالت راحت. بهار از پشت میز برخاست و گفت : _پس من برم سریع حاضر شم. و رفت. لبخندم با نفس عمیقی گره خورد. چقدر آرامش زندگیم را دوست داشتم. به وجود محمد جواد و بهار افتخار میکردم و تنها دغدغه ام گفتن رازی بود که هر روز برای گفتنش، قلب و روحم آزرده بود. اما مدام به خودم میگفتم: هنوز وقتش نشده.... شاید هم هیچ وقت، وقتش نشود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️⁸ ریل‌ها‌همہ‌بہ‌توختم‌مےشوند⛓✨ تنهاایستگاه‌زمینے ڪہ‌بہ‌آسمان‌هامسافر‌داری🕊💫 |°•♡امام‌رِضایےها♡♡•°|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی صبح امروزت زغم دور☀️ دلت ازحسرت هر بیش و کم دور خدا یارت، نگهدارت، به هرجا🌸🍃 از اقبالت، دو چشم پر زِ نَم دور نصیبت حال خوش، شادی و لبخند😊 لبت از ناله های دم به دم دور 🌸🍃🌸 -------------------
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📸 پوستر|| 🔆از حریم رضوی عطر غلیظی آمد 🔆 خادمی با لقب و نام رئیسی آمد... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدناالڪریم اسم ٺوعہ شیرینیہ زندگیم :)💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود. عملیات تمام شده بود اما حال من از همه خراب تر بود. حتی از اون دخترا و پسرایی که گرفته بودن و تک تک داشتن به والدینشون زنگ میزدن که بیاند دنبالشون. نشسته بودم روی صندلی توی اتاق و داشتم به غر زدن های سید گوش میدادم. _تو چکاره ی این دختری که اینقدر دلت واسش میسوزه آخه؟ نگاهش به من بود و من ترجیح میدادم فقط لال باشم. _آخه پسر خوب.... این دختر رو وسط یه مشت پسرِ..... لااله الاالله.... چی بگم آخه.... دیدی وضعشو.... مست کرده!... حالا تو میخوای ضامنش بشی که چی؟!.... چکارته؟ _هیچ کاره... والله هیچ کاره... بابا آشنای دور مادرم هست.... دلم بحال پدرش سوخته... سید جان.... سر جدت ول کن این سوالا رو.... فقط یه خواهش کردم و تمام... میشه من ضامنش بشم یا نه؟ باز نفس پری کشید. قانع نشده بود قطعا. _چی بگم والله.... خودت میدونی.... بیا... این قلم و کاغذ... پر کن. جلو رفتم و خودکار را برداشتم که آهسته گفت: _به جدم قسم اگه بهت اطمینان نداشتم... وقتی این پیشنهاد رو دادی میگفتم یه نقشه ای تو کله ات هست.... ولی حیف که.... سر بلند کردم و چشم در چشمش جواب دادم: _حیف که چی؟.... حیف که بهم اطمینان داری؟.... خب اگه اطمینان داری چرا پس این حرفا رو میزنی.... تا حالا خلافی کردم؟... گناهی ازم سر زده؟... چی ازم دیدی که میگی حیف؟! باز کلافه دستی به ریش سیاهش کشید. _استغفرالله.... پر کن.... پر کن این حرفا رو ولش کن. برگه را پر کردم که گفتم: _آقایی سید... باقی شبت خوش. رفتم سمت در که باز صدایم زد. _محمد جواد. سرم به عقب چرخید. _بله. مکثی کرد و گفت : _هیچی.... ولش کن.... برو به سلامت. از اتاق سید که بیرون زدم، نگاهم باز با یک چرخش به او افتاد. هنوز کمی از حال ناخوش مستی اش، مانده بود که جلو رفتم و با اخمی مقابلش ایستادم. _دنبالم بیا. با پررویی گفت: _واسه چی؟ چپ چپ نگاهش کردم. _میخوای بمونی تا توی بازداشتگاه ازت پذیرائی کنن؟ ایش بلندی گفت و دنبالم آمد. سمت ماشین میرفتم که گفت: _هوی با توام.... فکر نکن از اون ریش بلندت میترسما.... از اسم و رسمتم نمیترسم.... کجا میخوای ببری منو؟ در ماشین رو باز کردم و گفتم: _سوار شو. _واسه چی؟ عصبی بودم اما نمیخواستم با او دهان به دهان شوم. _سوار شو. باز با کفش های پاشنه دارش، به زمین کوبید. _اَه.... ولی سوار شد. در ماشین را بستم و نشستم پشت فرمان. او صندلی عقب بود و من صندلی جلو و راننده. _حالا فکر کردی مثلا اگه اینجوری فداکاری کنی، من یادم میره که تو و مادرت چطور زندگی منو و مادرم رو بهم زدید؟!.... نخیر.... یادم نرفته... مادرمم یادش نرفته.... نترس خودم میتونم به بابا بگم که کجا بودم و چکار میکردم آقای برادر! تنها جایی که از اسم برادر متنفر میشدم، همان جا بود. همان جاییکه او مرا برادر خطاب می‌کرد! سکوت کردم تا خودم را وارد بحثی که می‌دانستم نتیجه ای ندارد، نکنم. اما او دست بردار نبود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| رئیسی رئیس‌جمهور شد😌✨ 🌸❤️تبریک به ملت بزرگ ایران❤️🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️⁸ ریل‌ها‌همہ‌بہ‌توختم‌مےشوند⛓✨ تنهاایستگاه‌زمینے ڪہ‌بہ‌آسمان‌هامسافر‌داری🕊💫 |°•♡امام‌رِضایےها♡♡•°| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱」 ••از کــنـار تــ♥️ـو گـدا با دستــ🙌🏻 خالی ردنشد؛ ••نیستـ🌱 عاقل هر کسی دیــوانه‌ی‌مشهـ🕌ـدنشد؛ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸یک ســلام 🌾پراز احسـاس عالی 🌸یک سلام پرازمحبت 🌾یک سلام پراز 🌸انرژی به دوستان گلم 🌸امروزتـون شـاد شـاد ╰══•🎭•══╯
. . یك‌پنجره‌فولاد،•🪟💛• دلم‌تنگ‌توآقاست:) اي‌کاش... که‌زوارخراسان‌توبودم[👣🕌]... 🖐🏻|... 🌻...💜•| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
دلت یه تنوع عالی و کم هزینه میخواد... از دکور تکراری اتاقت خسته شدی؟ دلت یه تغییر میخواد؟😍😍😍 🎉🎉انواع دست سازه های نمدی🎉🎉 هرچیزی که دوست داری رو اینجا پیدا میکنی...😍😍 یه سر به این کانال بزن ... پشیمون نمیشی😉 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3063742530Cced0d61fb1 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
به دنیای زیبا و جذاب نمد خوش آمدید ♥اینجاست که عشق با هنر ترکیب میشود♥ 💝ایده از تو ، کار از من💝 💎 دست سازه های ریحانه بانو 💎 https://eitaa.com/joinchat/3063742530Cced0d61fb1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ یا امام رضا سلام تویے سایہ‌ے سرم تویے کَسِ بے کسیام یا امام رضا سلام غیر تو کدوم رفیق سنگ تموم گذاشت برام💔 ❤ . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 او را منزل مادر بزرگش رساندم. اما حتی تشکر هم نکرد. حتی متوجه ی لطف بزرگی که در حقش کرده بودم هم نشد. در ماشین را بست، سر خم کرد از کنار پنجره ی سمت منو گفت: _به مادرتون سلام برسونید آقای پورمهر.... بگید یادم نرفته هنوز که چطور زندگی منو و مادرم رو زهرمون کردن. دیگه نشد لال شوم. کاش میشدم ولی نشد. _ببین دلارام خانوم... زندگی مادر من و مادر شما به خودشون ربط داره. ابرویی بالا انداخت. _اِ.... به خودشون؟.... شما باعث شدی بابا ما رو ول کنه و بره.... _اولا بابای شما بابای منم هست.... اگه برای شما پدری نکرده برای منم پدر نبوده... ثانیا خودشون خواستن.... برید از مادرتون بپرسید در جریانه.... و همان لحظه متوجه ی اشتباهم شدم. مادرش فوت کرده بود! با بغض و حرص لگدی به ماشینم زد. _مامانم فوت کرده.... ولی اگه به پرسیدنه، از مامان جونم میپرسم.... در ضمن برادر.... دیگه واسه من ریش گرو نذار.... چون من اصلاح شدنی نیستم، اونوقت میان ریش شما رو قیچی میکنن. گفت و پوزخند زنان رفت. اونقدر عصبی شدم که لب گشودم تا یه کلام نثارش کنم که ناچار لبانم را محکم روی هم بستم و زیر لب گفتم: _استغفر الله.... بشکنه دستم که واسه تو پای برگه رو امضا کرد.... و باز فوری حتی از آن حرف هم استغفار کردم. _خدایا ببخش.... من نخواستم باز دردسری درست بشه... قلب مادرم دیگه کشش اینهمه سختی رو نداره. چشم بستم و خسته از یک شب پر دردسر به خانه برگشتم. تا کلید انداختم و در را باز کردم با سکوت خانه و برق های خاموش، مرا متوجه ی زمان کرد . دیر بود. ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود. در را بستم و رفتم سمت آشپزخانه. _علیک سلام. چنان شوکی بهم دست داد که بی اختیار شانه هایم لرزید. دست دراز کردم سمت کلید برق و سالن زیر نور لوستر روشن شد. مادر بود. روی تک مبل کنار شومینه نشسته بود. _ترسوندید منو؟ _باید بترسونمت که دیگه از این عملیات ها نری... از ظهر دلشوره داشتم. _عزیز من.... مادر من... دلشوره چرا آخه؟ _خدا میدونه اونجاهایی که تو میری و با آدمایی که تو باهاشون برخورد میکنی چه جوری هستن! یه لیوان آب از شیر ظرفشویی پر کردم. _همشون خوبن سلام رسوندن. پوزخندی زد. _شام بیارم برات؟ _نه خسته ام.... میرم بخوابم. تا دم پله ها رفته بودم که گفت: _محمد جواد. _بله. _چیزی شده مادر؟ _نه... چطور؟ _مثل همیشه نیستی.... خستگیت با همیشه فرق داره. چه شامه ی تیزی بود، شامه ی مهر مادری! _نه خوبم.... امروز استراحت کم بوده و سرم شلوغ، یه کم بی حال شدم....با اجازه. و در واقع از زیر نگاه تیزبینش فرار کردم. اما مگر خوابم می آمد. داشتم از گذشته های دور تمام زندگی ام را مرور میکردم. از همان خاطرات مبهم روستا که زیاد در خاطرم نبود. تا روزهای سخت مریضی مادر وَ.... وَ های زیادی در زندگی ام بود. اما دیگر حال و حوصله ی جنجال نداشتم. کم طاقت شده بودم. همه بخاطر مادرم بود.... مادری که خوب می‌دانستم چقدر سختی کشیده. و دلم نمیخواست باز آنروزها تکرار شود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[°💖°] ..❥ تندیــــس بہترین رفیـــ❤️ـــق تعلـــــــق میگیره بـــہ......... حسـ♡ـــیــݩ ؏...😍 ڪہ هیچوقت تنهــات نمےزآره🦋⛓ ܔ صـداش∞ݕزݩ ܔ جــون بگیــري:)♥️ ..✌️🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 صبح بود. قصد کرده بودم آنروز کارهایم را طوری تنظیم کنم که کتابم را بنویسم بلکه تمام شود و دست انتشارات بسپارم. اما از همان اول صبح، بلاها نازل شدند. درست سر صبحانه! محمد جواد باز عجله داشت که بهار گفت: _عجله نکن.... دیرت نمیشه. لیوان چایش را سر کشید و گفت‌ : _شده... بدم شده... و تا برخاست تلفن زنگ خورد. من سمت تلفن رفتم و محمد جواد سمت کتش. _بله. _سلام مستانه جان.... خوبی؟ صدا آشنا بود اما تا ذهنم درگیر شناختن صوت صاحب صدا شد او ادامه داد: _مستانه جان دستم به دامنت.... دیگه بُردیم.... دیگه نمیتونم... کلافه شدم از دست این دختر.... دیشب ساعت ۱٢ اومده خونه!.... به کی بگم آخه.... بعدشم با یه حال خرابی که نگو.... مستانه.... ارواح خاک پدرو مادرت به دادم برس.... من حریف این بلادیده نمیشم.... چشم سفید به من میگه به تو چه. شناختم. آه بلندی کشیدم و از بلایی که قرار بود باز سرمان نازل شود، به محمد جواد چشم دوختم. کتش را پوشیده بود و میرفت سمت جاکفشی که گفتم: _باشه.... به محمد جواد میگم بیاد دنبالش. ناچار شدم و همان حرفم محمد جواد رو در جا کنار جاکفشی خشک کرد. تلفن را که قطع کردم نگاه بهار و محمد جواد سمتم آمد. حدس می‌زدند که چه اتفاقی افتاده. بهار با تعجب پرسید: _مامان!.... بازم؟ سرم را ناچار پایین گرفتم از نگاه عصبی محمد جواد. _چکار کنم مادر جون؟.... اون پیرزن که حریف اون دختر نمیشه!.... دیشب ساعت 12 اومده خونه... میترسم شر بشه اونوقت من جواب باباشو چی بدم؟ محمد جواد باز از کوره در رفت. _چی میخوای جوابشو بدی مادر من!.... دخترش درست بشو نیست خب.... به ما چه؟!.... وقتی دخترش، دیشب تا ساعت 12 تو پارتی بوده و گیر مأمورا میافته، جواب باباش رو ما باید بدیم؟. _محمدجواد!... تو از کجا میدونی دیشب پارتی بوده؟!... نکنه تو... تو دیشب رفتی عملیات و... عصبی جوابم را داد: _بله... خودم خانوم رو گرفتم .... اونم با چه وضعی... خودمم ضامنش شدم تا کسی با خبر نشه و باباش نفهمه .... _درست حرف بزن محمد جواد.... بابای اون، بابای تو هم هست! بلند گفت: _لااله الاالله... اون بابای من نیست. عصبی نگاهش کردم و به حالت قهر از روی صندلی کنار تلفن برخاستم و رفتم پشت میز ناهارخوری نشستم. ولی او ادامه داد: _در ضمن من دنبال اون دختره ی مورد دار نمیرم.... خوبه یادتون هست که آخرین باری که اینجا بود چی شد. بهار فوری اعتراض کرد. _محمدجواد! و صدای فریادش بند دلم را پاره کرد. _محمد جواد چی؟!!.... بابا ولم کنید. و رفت. در خانه که بسته شد، نگاه بهار سمتم آمد. _مامان.... خوبی؟ بغض کرده بودم. حالم خراب بود. خودم هم طاقت روبه رو شدن با دلارام را نداشتم اما چاره چه بود! _مامان به خدا محمدجواد الان عصبی بوده... الان برسه سرکارش بهت زنگ میزنه تا از دلت در بیاره. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•