بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓
همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه..
همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست..
دقیقا همونجارو میگم
اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻
#فلذا_جلوی_پاتو_ببین
#به_خودمون_بیایم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_264
#محمدجواد
چنان سردردی داشتم که چشمانم اگر دروغ نگویم داشت کور میشد انگار.
حالا توی اون شرایط، بعد اون سیلی که حقش بود من به گوش دلارام میزدم، با آن سردرد لعنتی، غر غر های او را کم داشتم.
_به تو چه آخه.... خواستگارمه... دوستم داره.... میخوایم همو بشناسیم... تو چکاره ی منی آخه.
یعنی خدا خدا میکردم که فقط افسار اعصاب متشنجم را دست شیطان ندهم و یکی زیر گوشش نخوابانم.
_چطور به خودت جرات دادی به من بگی هرزه؟!.... هرزه هفت....
و نگذاشتم بگوید. چنان روی ترمز زدم که سرش تا خود شیشه ی جلو رفت و برگشت.
و من چنان فریادی سرش کشیدم که مغز خودم منفجر شد.
_تا یکی نزدم تو دهنت خفه میشی و دیگه حرف نمیزنی.... فهمیدی چی گفتم؟
کنار خیابان روی ترمز زده بودم و حالم آنقدر خراب بود که تحمل حتی همنفس شدن با او را در اتاقک کوچک ماشین نداشته باشم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت مغازه های اطراف. چرخ میزدم تا آرام شوم و گه گاهی نگاهم تا ماشین میرفت.
آفتاب گیر جلوی شیشه را پایین داده بود و نمیدانم درون آینه ی کوچکش چه میدید که دست بردار نبود.
با آنهمه آرایش و آن سر و وضعی که درست کرده بود، میترسیدم یکی از همکارانم مرا اتفاقی ببینند و هزار فکر و خیال کنند.
داشتم دیوانه میشدم و بیشتر از خودم، نگران حال خراب مادر بودم.
قلبش آزرده بود و نمیخواستم با رفتارهای بچگانه ی دلارام دغدغه هایش قد بکشد تا قله ی قاف!
کمی چرخیدم و آرام شدم. برگشتم سمت ماشین. خدا را شکر لال شده بود وگرنه ممکن بود شیطان بر من غلبه کند و یک کشیده ی محکم توی گوشش بزنم.
کمی بعد از اینکه راه افتادیم صدایش با گریه ای ضعیف شنیده شد.
داشت نفرین میکرد... از آن دست نفرین هایی که آرزویش را داشتم.
_الهی تیکه تیکه بشی.... الهی بری همون منطقه و داعش بگیرتت.... الهی زجر کشت کنه داعش.... الهی سرتو بکنه و برام بیاره.
از نفرینش خنده ام گرفت. خنده ام از این بود که این هایی که او میگفت آرزویم بود و با دعای خودم مستجاب نشده بود.... میخندیدم از اینکه شاید با دعای پر حرص او نفرینش باعث برآورده شدن آرزوهایم شود.
_کوفت... به چی میخندی؟!
_به تو.... نفرین کن.... عاشق نفرین هاتم....شاید گرفت!
به خانه رسیدیم. وقتی دید نفرین هایش هم عصبی ام نمیکند، دست از نفرین کردن، کشید. با حرص و عصبانیت سمت خانه رفت وتا در خانه را پشت سرش بست، بلند زد زیر گریه.
متعجب از نقشی که داشت بازی میکرد شدم که داد کشید.
_مستانه!.... بیا ببین.... ببین پسرت چکار کرده!
پوزخندی از نمایشی که براه انداخته بود زدم و منتظر آمدن مادر شدم که مادر و بهار سراسیمه از پله ها پایین آمدند.
_چی شده؟
_ببین.... بیا ببین.
اخمی از حرکات عجیبی که از او سر میزد به پیشانیم نشست. صورتش را سمت مادر گرفت. و مادر با تعجب نگاهم کرد و حتی بهار بلند صدایم زد:
_محمدجواد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪێشھیدانھ
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ...
#شهیدبهشتی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_265
با همان اخم محکمی که دلیلش ندانستن علت تعجب مادر و بهار بود،. پرسیدم:
_محمدجواد چی؟
مادر با عصبانیت سرم داد کشید:
_واسه چی زدی تو صورت دلارام؟
_چی؟!.... من؟!
_بله.
با قدم های بلند سمت دلارام رفتم و توی صورتش دقیق شدم.
بینی اش کمی خونی بود و من هنوز علتش را نمیدانستم که مادر با همان عصبانیت باز مرا توبیخ کرد.
_چشمم روشن.... مرحبا آقا محمد جواد!
مادر گفت و رفت ولی بهار ماند که یادم آمد.
همان ترمز شدید ماشین!... همان وقتی که مدام در آینه ی آفتاب گیر خیره بود!
و من.... منی که حتی یه نگاه نیانداخته بودم که لااقل دستش را بخوانم.
نفس پری کشيدم و نگاهی حواله اش کردم.
حتی نگاهم هم نمیکرد. بهار یخ آورد و در حالیکه دست دلارام میداد روبه من گفت:
_میشه چند دقیقه بیای.
ناچار دنبال بهار تا اتاقش رفتم. تا در اتاق را بست گفت:
_نمیدونستم بفرستمت دنبال دلارام، میزنی تو گوشش!
_بس کن بهار.... من اصلا دست به زن ندارم.
_پس بینی اش واسه چی خونی شده؟!
_محکم ترمز زدم، با سر رفت تو شیشه.
_محمدجواد!
_محمدجواد و چی؟.... این دختره ی پر رو یکی هم زده تو گوشم.
بهار اول متعجب شد.
_دلارام؟!
_بله.... همین دلارامی که الان خودشو به موش مردگی زده.
ناگهان بهار بلند بلند خندید.
_اِ.... واسه چی میخندی؟!
_عجب نقشی بازی کرد بلا!
_بلا!... بلا واسه یه دقیقه شه.... بگو خود عذاب... بگو خود برزخ... بگو اصلا جهنم با همه ی عذاب هاش.
_خوبه دیگه حالا شما هم.... پیازداغش رو زیاد نکن.
_چی میگی بهار؟.... این دختره طلبکارم هست....
بهار با لبخندی پرسید:
_حالا چی شد که زد تو گوشت؟
_هیچی بابا.... از دهنم در رفت گفتم هرزه گری در نیار.... نذاشت حرف بزنم، یکی زد زیر گوشم.... بخدا اگه چشمامو نمیبستم و نگاهش کرده بودم، منم یکی زده بودم تو دهنش.
بهار لبش رو محکم گزید.
_محمدجواد!
عصبی فریاد زدم.
_محمد جواد و چی؟.... بابا تحملم تموم شده.... ولم کن بهار.... تا کی باید واسه این دختره برم مرخصی بگیرم که مبادا یکی به بلایی سرش نیاره.... به من چه... خودش باید عاقل باشه که دوستی های خیابونی تو همون خیابون هم میمونه.
_آخه داداش گلم... نگاه به تیپ و قیافه ی خفنش نکن.... به خدا دلش خیلی پاکه... شما با اون حرفی که زدی، بهش تهمت بزرگی زدی برادر من.... تو که بهتر از من میدونی تهمت زنا چند ضربه شلاق داره اگه اثبات نشه.
کلافه چنگی به موهایم زدم. و او ادامه داد:
_ من جای تو بودم میرفتم ازش حلالیت میطلبیدم.
باز دادم را بلند کرد.
_حلالیت چی؟!.... طرف یه طوری تو خیابون میچرخه که نه تنها من بلکه همه ی پسرا همین فکر رو در بارش میکنن.
_خوشا به غیرتت داداشم!.... شما چرا؟.... قبول دارم تیپ بدی زده بود ولی ظاهر آدما باعث قضاوت نمیشه برادر من.... قبول کن تهمت بدی بهش زدی... پات اون دنیا گیره محمد جواد... قبول کن.
عصبی و کلافه از اتاق بهار بیرون زدم و با آن سر دردی که دیگر به مرز انفجار رسیده بود، به اتاقم رفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨آرزو میکنم از همین حالا
🎉از زمین و زمان برایتان
✨خوشبختی ببارد
🎉و نیروی عظیم عشق
✨همراهتان باشد
🎉تا همهٔ کارها به بهترین شکل
✨پیش برود
🎉شبتون پر از لبخند و مهربانی
#شـب_خـوش
-------------------
سلاااام😍
عشق و زیبایی طبیعت🌸🍃
گوارای وجودتان
گذر لحظه هایتان
لبریز از آرامش
عشق و شادی🌸🍃
با یک بغل
شمیم سرسبز گلها . . .
#روزتونپرازانرژی🌸🍃
╰══•◍⃟🌾•══╯
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗝 شاهکلید ورود برکات به زندگی...
#سبکزندگیاسلامی
#استادعالی
______________
🌱||🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• جدےگرفتہایمزندگـےدنیایـےرا
وشوخـےگرفتہایمقیامترا..!
ڪاشقبلازاینڪہبیدارمانڪنند؛
بیدارشویم...
#شہیدحسینمعزغلامـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•