💚⃟🌿¦⇜#بیو
[ إِلاَّمَنْتابَوَآمَنَوَعَمِلَعَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ
يُبَدِّلُاللهُسَيِّئاتِهِمْحَسَناتٍوَكانَاللهُ
غَفُوراًرَحيماً..]
+بیراههزدن هایتهم،برایمن ...
بهاولیندوربرگردانکهرسیدی؛
توفقـــطبرگرد ....!
جبرانگذشتهاتراخودمضمانتمیکنم!
#خداےخوبم♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱•
± تعجیلکن به خاطر صدها هزار چشم
ای پاســـخ گرامی امن یجیبها🦋✨
#السلامعلیڪیابقیةالله..❤️
#اللھمعجللولیڪالفرج🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهادٺفقطدرخون
غلطیدننیسٺ . . ."!"💛✨
شهادٺهنگامےرخمےدهد
ڪهـ دلٺاززخمِڪنایهـ وتڪه
پراڪنےدیگرانبگیرد . . . :(
و خونهمان
اشڪےسـت
ڪهـ از آه دلٺجارےمےشود . . . :(
وآنهنگامڪهـ مردانبهـ دنبال
راهےبراے شهادٺهسٺند
ٺواینجاهرروزشهیدمےشوے
شهیدهےحجاب . . ."!"
#حجاب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_289
آنروز.... آمد. همان روزی که ف قرار بود همه ی بلاها از آنروز شروع شود.
تازه فرنی محمد جواد را داده بودم که صدای فریاد گلنار را شنیدم.
سراسیمه چادرم را سر کردم و از خانه بیرون زدم.
صدای بلند گلنار و گریه هایش داشت دستور توقف تپش های قلبم را صادر میکرد.
_چی شده؟
نگاهم در بین گریه های گلنار به پیمان افتاد که از پله ها بالا آمد و با عجله گفت:
_تو کجا میخوای بیای.... من و حامد با هم میریم.
و گلنار با گریه گفت:
_بذار منم باهات بیام... شما تنها نمیتونید.... تازه نمیشه درمونگاه خالی بمونه.
و اینبار صدای فریاد پیمان برخاست.
_میگم نه.... میخوای کجا بیای؟... یکی باید فقط تو رو جمع کنه.... درمونگاه بازه... با نبودن دو تا دکتر چیزی نمیشه...
و باز گلنار اصرار کرد.
_بذار من باهاتون بیام پیمان.
و پیمان عصبی فریاد زد:
_بهت میگم نه.... چرا داری وقت ما رو میگیری؟.... بذار زودتر بریم.
و گلنار که انگار پاهایش یک لحظه جا خالی کرد، سمت زمین سقوط کرد.
سمتش دویدم که پیمان گفت:
_هواشو داشته باشید....
_چی شده؟
_مش کاظم حالش بد شده....
و آهسته، دور از چشم گلنار لب زد :
_احتمالا سکته کرده.
انگار قلبم از کار افتاد. دستم از بازو شل شد. نگاهم هنوز به پیمان بود که با چشم به گلنار اشاره کرد.
_هواشو داشته باش.
و رفت. و گلنار بود و اشک هایش.
مگر میتوانستم آرامش کنم!؟
کار سختی بود. و چه لحظات سختی گذشت.
دلم آشوب بود. شاید از همان لحظه ، داشتم امواج آمدن بلا را حس میکردم. من بودم و گلناری که ساعتی اشک ریخت و کمی بعد آرام شد.
آرامشش عجیب بود!... خیره شد به دیوار روبرو و مرا نگران کرد.
_خوبی گلنار جان؟
_مستانه!
_جانم....
_یه چیزی بگم.... سرم داد نمیزنی.
خشکم زد.
_چی میخوای بگی مگه؟!
سرش را سمتم چرخاند. حتی قبل از آنکه به زبان بیاورد، از دیدن طرز خاص نگاهش، دلم لرزید.
_اگه.... اگه اتفاقی افتاد.... هوای بچه ی منو داشته باش.
حس کردم مرگ را پیش پیش تجربه کردم.
نفسم گرفت و تنم سرد شد اما برخلاف درخواست گلنار، سرش فریاد زدم.
_خیلی احمقی.... واسه چی همچین فکرایی میکنی؟!.... با همین فکرا زندگیت رو داری نابود میکنی.... میدونی پیمان هم بخاطر همین حرفاته که ازت دلخوره؟
سکوت کرد لحظه ای. از آن دسته سکوت های متفکرانه ای که خودش هزار تا حرف داشت و من واقعا نمیخواستم حتی به مفهوم سکوتش فکر کنم.
و باز با حرص سرش جیغ کشیدم.
_خیلی نامردی گلنار.... اعصاب منم بهم ریختی با این حرفت.... این چه حرفی بود زدی!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_290
بعد از ظهر شده بود. خبری از پیمان و حامد نبود و من بودم و گلنار.
انگار آرام شده بود ولی من در عوض دلشوره ی بدی داشتم.
داشتم کم کم حس میکردم امواج نامفهومی که از آینده به مشامم میرسید اما به درستی نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد.
همان بعد از ظهر بود که گلنار گفت:
_حالم بده مستانه.
و همان جمله ی کوتاهش برایم بس بود تا حس کنم عذاب نازل شد!
_چی شده؟.... درد داری؟
چشمانش را لحظه ای بست.
_آره... خیلی.
_خیلی؟!.... پس چرا حرف نمیزنی تو؟
فوری برخاستم و برایش یک تشک پهن کردم.
_دراز بکش عزیزم.... از فکر و خیاله.... مطمئنم.... دراز بکش بهتر میشی.
حرفم را گوش کرد و روی تشک دراز کشید اما... دستم را گرفت و گفت:
_مستانه.... دردم.... درد زایمانه.
قلبم ریخت. اما باز لبخندی خشک به لب آوردم.
_نه.... معلوم نیست.... شاید درد کاذب باشه.... ماه آخر از این دردا زیاده.
سکوت کرد ولی من آشوب شدم. دست تنها بودم و باز دوباره همان امتحان سخت گذشته و زایمان میمنت خانم گویی داشت تکرار میشد.
اما اینبار نه بی بی بود که کمکم کند و نه حتی حامد، که اعتماد به نفسم را بالا ببرد !
درد زایمان بود!... چون چهره ی گلنار با گذشت زمان داشت دقیقه به دقیقه تغییر میکرد.
ناچار شدم سراغ رقیه خانم بروم. من که پرستار بودم اما چون دست تنها، هل کردم.
رقیه خانم هم با رعنا خانم آمد و هر دو بالای سر گلنار که حالا از درد به خودش میپیچید خیره بودند.
دلم میخواست از فرط درماندگی گریه کنم.
نه مردی در روستا بود که ماشین داشته باشد، نه دکتری بود که کمکان کند و نه حتی قابله ای!
به زور جلوی اشکانم را میگرفتم. رقیه خانم برای عوض شدن حال و هوایمان اسپندی دود کرد.
رعنا خانم بلند صلوات میفرستاد و گاهی به گلنار هم میگفت که صلوات بفرستد.
و من.... گاهی شانه های گلنار را ماساژ میدادم گاهی دستش را میفشردم.... اصلا در عجب بودم از این دردی که یکدفعه به اوج رسیده بود!
حال هر چهار نفر ما بد بود. رعنا خانم دستم را گرفت و مرا کشید کنج خانه.
_مستانه.... این درد طبیعی نیست.
همان حرف خاله رعنا، تمام امیدم را گرفت.
_چطور؟!
_درد زایمان کم کم زیاد میشه.... این درد خیلی بیشتر از درد زایمانه... من تا بحال فقط یه نفر رو دیدم که اینجوری درد داشت.
چشمانم از شدت استرس دو دو میزد که به زور به چشمان خاله رعنا خیره شدم.
_کی؟
مکثی کرد و همراه آه غلیظی گفت:
_مادر خدا بیامرز گلنار.
چنان تکانی خوردم از حرفش که بازویم را محکم گرفت و زیر گوشم گفت:
_اگه یه کاری نکنیم هم گلنار از دست میره هم بچه اش.
بغضم بی صدا شکست. دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا صدای گریه ام به گوش گلنار نرسد.
_چکار کنیم؟
_کاش یکی تو روستا بود میتونستیم گلنار رو ببریم شهر.
_کسی نیست.... چکار کنیم؟
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پر از
⭐️ستاره هایی باشه
🌸که هر شب به خدا
⭐️سفارشتونو میکنن
🌸الهی آرزوهای دلتون
⭐️با حکمت خدا یکی باشه
🌸شبتـون بخیـر
⭐️و رویاهاتون شیـرین
┏━━✨✨✨━━┓
┗━━✨✨✨━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز☀️
روز مهربونی خداست 🌸💖🌺
بیایید 🌸🍃
خوبی هاراجمع🌺🍃
بدی ها راتفریق🌸🍃
شادی هارا ضرب 🌺🍃
غم هارا تقسیم 🌸🍃
ونفرت ها را🌺🍃
از قلب هایمان فاکتور بگیریم! 🌸🍃
ســـ😊ــلام✋
به یکشنبه خوش آمدید ☕ 😊
voice.ogg
616.2K
میبینی امام زمان بامانوکرای بدتنبلش چجوری میسازه؟!!
میبینی چراگناهای ما رو به رُخمون نمیکشه؟!!😔🥀
#استادمعاونیان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌸✨
منم میخوام شهید شم🌹!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واسه اینکه نکنه....❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـــــن....
ࢪفیــقزیاددارم.....
باوفایہچیزدیگهاست....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•