eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بعد از ظهر شده بود. خبری از پیمان و حامد نبود و من بودم و گلنار. انگار آرام شده بود ولی من در عوض دلشوره ی بدی داشتم. داشتم کم کم حس میکردم امواج نامفهومی که از آینده به مشامم می‌رسید اما به درستی نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد. همان بعد از ظهر بود که گلنار گفت: _حالم بده مستانه. و همان جمله ی کوتاهش برایم بس بود تا حس کنم عذاب نازل شد! _چی شده؟.... درد داری؟ چشمانش را لحظه ای بست. _آره... خیلی. _خیلی؟!.... پس چرا حرف نمیزنی تو؟ فوری برخاستم و برایش یک تشک پهن کردم. _دراز بکش عزیزم.... از فکر و خیاله.... مطمئنم.... دراز بکش بهتر میشی. حرفم را گوش کرد و روی تشک دراز کشید اما... دستم را گرفت و گفت: _مستانه.... دردم.... درد زایمانه. قلبم ریخت. اما باز لبخندی خشک به لب آوردم. _نه.... معلوم نیست.... شاید درد کاذب باشه.... ماه آخر از این دردا زیاده. سکوت کرد ولی من آشوب شدم. دست تنها بودم و باز دوباره همان امتحان سخت گذشته و زایمان میمنت خانم گویی داشت تکرار میشد. اما اینبار نه بی بی بود که کمکم کند و نه حتی حامد، که اعتماد به نفسم را بالا ببرد ! درد زایمان بود!... چون چهره ی گلنار با گذشت زمان داشت دقیقه به دقیقه تغییر می‌کرد. ناچار شدم سراغ رقیه خانم بروم. من که پرستار بودم اما چون دست تنها، هل کردم. رقیه خانم هم با رعنا خانم آمد و هر دو بالای سر گلنار که حالا از درد به خودش می‌پیچید خیره بودند. دلم میخواست از فرط درماندگی گریه کنم. نه مردی در روستا بود که ماشین داشته باشد، نه دکتری بود که کمکان کند و نه حتی قابله ای! به زور جلوی اشکانم را میگرفتم. رقیه خانم برای عوض شدن حال و هوایمان اسپندی دود کرد. رعنا خانم بلند صلوات میفرستاد و گاهی به گلنار هم میگفت که صلوات بفرستد. و من.... گاهی شانه های گلنار را ماساژ میدادم گاهی دستش را می‌فشردم.... اصلا در عجب بودم از این دردی که یکدفعه به اوج رسیده بود! حال هر چهار نفر ما بد بود. رعنا خانم دستم را گرفت و مرا کشید کنج خانه. _مستانه.... این درد طبیعی نیست. همان حرف خاله رعنا، تمام امیدم را گرفت. _چطور؟! _درد زایمان کم کم زیاد میشه.... این درد خیلی بیشتر از درد زایمانه... من تا بحال فقط یه نفر رو دیدم که اینجوری درد داشت. چشمانم از شدت استرس دو دو میزد که به زور به چشمان خاله رعنا خیره شدم. _کی؟ مکثی کرد و همراه آه غلیظی گفت: _مادر خدا بیامرز گلنار. چنان تکانی خوردم از حرفش که بازویم را محکم گرفت و زیر گوشم گفت: _اگه یه کاری نکنیم هم گلنار از دست میره هم بچه اش. بغضم بی صدا شکست. دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا صدای گریه ام به گوش گلنار نرسد. _چکار کنیم؟ _کاش یکی تو روستا بود میتونستیم گلنار رو ببریم شهر. _کسی نیست.... چکار کنیم؟ 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ فردای آن روز با ماشین رامش دنبالش رفتم. همین که رسیدم جلوی در خانه منتظرم بود. در صندلی عقب را باز کرد و گفت : _سلام.... _سلام.... _اون داداش محسنت رو بذار. متوجه منظورش نشدم و متعجب از آینه ی وسط نگاهش کردم. _چی؟ _همون فلش خودت که تو ماشینم موند.... از همون روز اولی که اومدی راننده ی شخصی من بشی.... از آهنگ های ماشينم خوشت نیومد و فلش ماشین خودت رو گذاشتی.... یه آهنگ قشنگ هم از محسن یگانه گذاشتی گفتی بهش میگی داداش محسن خودمون. از یادآوری اش، آن هم آنقدر دقیق!.... خنده ام گرفت. نگاهم سمت ضبطش رفت. راست می گفت. فلش من هنوز روی ضبطش بود. ضبط را روشن کردم و راه افتادم. _بعد از شرکت اگه بخوام برم خرید.... منو می بری؟ _آره... حتما. نگاهش از پنجره به بیرون بود و من داشتم این آرامشش را تحلیل می کردم. چه خوابی باز برای من دیده بود، خدا می دانست فقط. به شرکت رسیدیم. ماشین را داخل پارکینگ شرکت زدم و همراه او وارد شرکت شدم. هنوز وارد اتاق خودم نشده، منشی شرکت گفت : _راستی جناب فرهمند.... جناب فرداد کارتون داشتند خیلی فوری. نگاهم اول سمت رامش رفت که دستش روی دستگیره ی در مانده بود. او هم خبر نداشت انگار.... کمی دلشوره گرفتم. این کارهای پدر و دختر حساب و کتاب درستی نداشت. _باشه... باهاشون تماس می گیرم. وارد اتاق که شدم. کارهای آن روزم را به رامش محول کردم و گفتم : _شما به این کارها برس تا من اول ببینم جناب فرداد چکارم دارن. _اوه!.... از دیروز شما شدم؟! گردن کج کردم و نگاهش. _الان شما ناراحتی شما صدات می کنم؟ _نه.... ولی می خوام این احترام پایدار باشه. _اون دیگه به برخورد شما ربط داره.... احترام، احترام میاره. سر به تایید، شاید هم تمسخر تکان داد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............