eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱علی دوستانِ علی ندیده...! اگه اینجوری هستی قدر خودتو بدون😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهرتوسرشتہ‌حق‌در‌آب‌و‌گݪ‌‌مݩ‌♥️ جا‌ڪرده‌چو‌جا‌ݩ‌‌درآب‌وگݪ‌مݩ‌🌊 ازمهر‌علے‌و‌مهر‌اولادعلــ🌸ــے محصوݪ‌‌دو‌عالم‌مݩ‌‌و‌حاصݪ‌مݩ‌🌱 🌤
💌 تمام لذت عمرم در این است که مولایم امیرالمومنین است... 😍🌸🌹😊
آرامش یعنی زیر بارون_۲۰۲۱_۰۷_۲۹_۰۸_۱۰_۵۱_۴۵۴.mp3
4.51M
•°🌱 عید غدیر خم 🎉 💐آرامش یعنی زیر بارون 💐بری دم ایوون بگن شده مجنون 🎤سید رضا نریمانی عیدی امروزمون❤️ ان شاءالله اربعین از نجف تا کربلا😍 علیه السلام
🌺 دوازده عمل مستحبی روز ❤️ عزیزان همراه حتما در روز عید غدیر ، با قرائت زیارت از زیارت بسیار نورانی حضرت امیرالمومنین علی (ع) بهره مند شوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌹.•❣°• یاعلی...🍃 نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی بِأَبي أنتَ وَ أُمّي🧡 (استاد شهریار) 💐
مداحی آنلاین - روش شناخت حق - حجت الاسلام رفیعی.mp3
2.78M
🌸 ♨️روش شناخت حق! 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
karimi-ghadir_Babolharam_net_2.mp3
5.06M
     ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ❤️ ای دین و زندگیِ من مولا ... 🎤 حاج محمود کریمی مبارک 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌از امیرالمومنین (ع)کم نگذارید. (آداب عیدغدیر👌✅) ┄┄━•❥🌸•❥‌━┅┄┄ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سر خیابان اصلی که رسیدم بهار بازویم را گرفت. _واستا ببینم.... ایستادم. نگاه بهار توی صورتم چرخید. _از محمد جواد به دل گرفتی؟ _به دل نگیرم؟!.... به من گفت دیوونه!.... منو تهدید کرد به یه سیلی اونوقت میخوای به دل نگیرم؟! _باور کن دلارام، خسته است.... سلامتی 100 نفر زائر بهش سپرده شده.... مسئولیت داره.... _آره.... مسئولیت داره.... ولی برای من یکی میشه مسئول شکنجه! راهم را در پیش گرفتم. اینبار قصد کرده بودم که پیاده به هتل برگردم. بهار هم شانه به شانه ام همراه شده بود که بالاخره آقای فرمانده خودش را به ما رساند و بی مقدمه پرسید. _بستنی می‌خورید؟ و بهار فوری دستم را کشید تا ایست کنم. _بستنی بخوریم دلارام؟ .... باشه دیگه. و به دنبال بهار کشیده شدم سمت مغازه ی بستنی فروشی. طبقه ی همکف مغازه خیلی شلوغ بود و با اشاره ی بهار به طبقه ی دوم رفتیم. پشت یه میز خالی نشستیم که محمد جواد پرسید: _چی سفارش بدم؟ بهار با ذوقی بی دلیل برای یک بستنی! گفت: _من سنتی نونی پسته ای لطفا . نگاه محمد جواد سمت من چرخید. _شما؟ سرم را از او چرخاندم و گفتم: _چیزی میل ندارم. و بهار به جای من فوری جواب داد. _فالوده بستنی. با اخم به بهار نگاه کردم. _کی گفته من فالوده بستنی دوست دارم!؟ _خودت گفتی. _من!!.... کی گفتم؟!.... من گفتم آب هویج بستنی دوست دارم. بهار لبخند قشنگی زد و گفت: _الان گفتی دیگه.... پس یه اب هویج بستنی هم واسه دلارام. محمد جواد رفت و من چپ چپ همچنان نگاهش میکردم که گفت: _گناه داره دلارام.... یه لحظه خودتو بذار جای محمد جواد.... وقتی از درمانگاه حرم زنگ زدن بهش، رنگش گچ شد.... خدا میدونه چه حالی شد.... کوتاه بیا دیگه. سکوت کردم تا محمد جواد برگشت. برای بهار سنتی نونی و من آب هویج بستنی و برای خودش هم.... آب هویج بستنی! هر سه سکوت کرده بودیم که خودش سکوت را شکست. _معذرت میخوام.... بابت حرفایی که زدم. با نی بلند درون لیوانم، محتوای آب هویج و بستنی را هم زدم و بی توجه به او که لحظاتی نگاهم کرد، بستنی ام را خوردم. بهار به جای من جواب داد: _دلارام خودش میدونه که بخاطر خودش میگی... فکر نکنم به دل گرفته باشه. فوری با غضب گفتم‌ : _نخیر... به دل گرفتم خیلی هم به دل گرفتم.... مگه دست من بود که وسط جمعیت گیر کردم و از شدت فشار جمعیت از حال رفتم؟!.... ایشون به چه حقی به من گفت دیوونه!.... به چه حقی تهدیدم کرد؟ سر محمد جواد پایین افتاد. _بله.... حق با شماست. _خب حالا دلارام جان.... اگر هم ناراحتت کرده، در عوضش تو رو با ویلچر تا خود ضریح برده.... بخاطر آقا ببخشش. سکوت کردم. نگاه محمد جواد را روی صورتم حس می‌کردم که سر بلند کردم و نمی‌دانم چرا بی اراده لبخندی روی لبم ظاهر شد. _باشه.... بخاطر آقا بخشیدمش. او هم فوری سرش را خم کرد و لبخندش را از من پوشاند و بهار برای ما کف زد. _آفرین دلارام جان. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•