🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_387
نمیدانم چقدر از آن ویلای لعنتی شروین دور شدم که اشکم سرازیر شد.
باز دوباره یادم آمد که چقدر برای ازدواج با آن عوضی، اصرار کردم.
از خودم حتی متنفر شدم که چرا اینگونه خودم را خار و خفیف کردم.
نشستم کنار یک خانه و در آن هوای گرم و شرجی، فکر کردم که حالا با چه رویی به خانه برگردم.
هزار فکر به سرم زد.
یکی فرار....
یکی اعتراف به اشتباه
یکی هم.... التماس به شروین!
سرم را پایین انداختم و باز گریستم.
شاید نیم ساعتی فکر کردم که آخر تصمیم گرفتم تنها به محمد جواد بگویم.
به موبایلش زنگ زدم.
چقدر سخت بود!... من نمیتوانستم بعد از آن قهر و لجبازی حالا از او درخواست کمک کنم.
تماس را فوری قطع کردم و با صدای بلند گریستم. نمی دانستم چقدر میتوانم سکوت کنم و در آن شهر غریب، کنار همان خانه ی نا آشنا بمانم.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد جواد خودش با من تماس گرفت.
مانده بودم جواب بدهم یا نه....
در نامردی شروین و مرد بودن محمد جواد، شک نداشتم.
لااقل حالا دیگر شک نداشتم اما غرورم نمیگذاشت از او کمک بخواهم.
تماسش رو به اتمام بود که دستم به صفحه ی گوشی خورد و تماس وصل شد.
صدایش را میشنیدم اما بغض توی گلویم نمیگذاشت جواب بدهم.
_الو..... دلارام.... کارم داشتی؟.... زنگ زده بودی... الو.... صدای ماشین میاد.... چرا حرف نمیزنی پس؟!
و يک لحظه بغضم شکست.
_الو... محمد جواد....
_گریه میکنی؟!.... چی شده؟!.... کجایی؟!
مکثی کردم و ناچار گفتم:
_لوکیشن بفرستم میای دنبالم؟
_لوکیشن؟!... مگه کجایی؟!.... آدرس بده خب.....
_آدرسش رو ندارم.....
_حالت خوبه؟!.... شروین اونجا نیست مگه؟!
عصبی صدام بالا رفت.
_از تو دارم میپرسم، چکار به شروین داری؟..... میای دنبالم یا نه؟
نفس پُری کشید.
_لوکیشن بفرست.... منتظرم.
و من تماس را قطع کردم. لوکیشن فرستادم و باز طولی نکشید که زنگ زد.
اینبار تنها صدایش را شنیدم و آهسته گریستم اما حرف نزدم.
_دلارام!..... تو شمالی؟!.... چرا حرف نمیزنی؟!.... دلارام!
تماس را قطع کردم و باز به حال پریشان خودم و عشقی که پوچ شده بود و آبرویی که رفته بود، گریستم.
همانجا کنار همان خانه، زیر آفتاب، با آن هوای شرجی نشستم و او آمد..... خدا میداند تمام طول راه را با چه فکرهایی در مورد من، تا آنجا رانندگی کرده بود و آمد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_388
آمد.... نگران و کمی هم عصبی.
سرم را از همان اول آنقدر پایین گرفتم تا رد دستان شروین و لب خونی ام را نبیند.
_دلارام!.... اینجا چکار میکنی؟!
جوابش را ندادم و سوار ماشین شدم و او کلافه از سکوتم دنبالم آمد.
پشت فرمان ماشین که نشست، باز پرسید :
_نمیخوای بگی اینجا چکار میکنی و چرا گریه کردی؟
_گریه نکردم....
خنده ای عصبی تحویلم داد:
_گریه نکردی؟!..... صدای گریه ات از پشت تلفن میومد.
سرم همچنان پایین بود و لبانم مهر سکوت خورده که عصبی تر شد.
_تا همینجا میدونی چطور اومدم؟!.... خب حرف بزن.... چی شده؟
آهسته سر بلند کردم و او نمیدانم چه در صورتم دید که لبانش از هم فاصله گرفت و گره اخمانش لحظه ای کامل باز شد.
_لبت!.... لبت خونیه؟!.... کتکت زده؟!
سرم را باز تا حد امکان خم کردم که فریاد کشید.
_اون عوضی کجاست که تو رو اینجا ول کرده؟!
فریادش با همه ی بلندی، سوزی داشت که اشک را باز به چشمانم کشاند.
من آرام اشک میریختم و او آرام آرام عصبی تر میشد.
_با توام؟!..... میگم او نامزد کثافتت کجاست؟!.... واسه چی دست روت بلند کرده؟!
چون جوابم سکوت و اشک بود، از ماشین پیاده شد و جلوی همان خانه ای که نشسته بودم، برگشت.
_آی..... شروین عوضی.... بیا بیرون ببینم.
و من تنها به صدای فریادش گوش میدادم که با لگد چندباری به در آن خانه ی ناآشنا زد.
فوری از ماشین پیاده شدم و قبل از آنکه یک سوتفاهم و دعوا به جنجال آنروزم اضافه شود، سمتش رفتم.
_به خدا شروین اینجا نیست....
مقابلش ایستادم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش نشست.
او هم لحظه ای نگاهم کرد و باز حتما زخم لبانم به چشمش آمد.
_حرف بزن دلارام تا یه بلایی سر اون عوضی نیاوردم.
_بریم تو ماشین.... تو رو خدا اینجا آبروریزی نکن.
من سمت ماشین رفتم و او هم دنبالم آمد.
نشست پشت فرمان و باز پرسید:
_چی شده؟
_راه بیافت برو....
عصبی نگاهم کرد.
_چی میگی تو؟!.... از تهران کوبیدم اومدم شمال!.... پای چشمت ورم داره.... لبت خونیه.... چشماتم از بس اشک ریختی کاسه ی خونه، بعد به من میگی راه بیافتم برم؟!
بغضی به گلویم چنگ انداخت.
_نمیخوامش.... شروین رو نمیخوام.... حالا خیالت راحت شد؟..... برو دیگه.
راه افتاد اما خیلی عصبانی بود. حتی بیشتر از آن شبی که در حرم امام رضا خوابم برد و او یکساعت و نیم پای قرار ماند!
_بهم بگی خفه بشم بهتر از اینه که منو بکشونی اینجا و با این سر و صورت بهم بگی چیزی نپرسم.....
حالم بد بود و حال او بدتر....
و من داشتم جان میدادم از حرفهایی که میشنیدم و هر کدام زخمی کاری بر قلبم میزد.
چرا اینقدر کور بودم که حتی با مقایسه ی محمد جواد با شروین، پی به نامردی شروین نبردم؟!
او حرف زد و حرف زد و من سکوت کردم و اشک ریختم.
آنقدر که به تهران رسیدیم و من دعا میکردم، بابا مرا با آن سر و صورت نبیند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#بدونتعارف
عقب موندگےقشنگھ !وقتےمردم
پیشرفت روتوی گناھ کردن میبینن(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافی✨
ازشهرشلوغی
ومردمانشسیرم،
امسالزیارَتتنشدتقدیرم ..
#اربعین #امامحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
اینروزااوضاعپوششبعضیاز
خانـمهاجورۍشدهکـهدیگهتو
خیابونبـهجایاینڪهزمینونگاه
کنیمبایدسربههواراهبریم😐!!
-موقعیتگناههروزبیشترازقبلمیشه🚶🏻♂!
#چهکردیمباخودمون؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو 🌈
میدونے چـرا تــوبهـ قیمٺ داره!؟
چـوݩ وقتے میاے ڪهـ میتونستے نیاے ...! 🤞🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_389
با دلهره وارد خانه شدم اما بد زمانی بود. درست زمانی که دعا دعا می کردم سر ناهار نباشند.
اما بود.
سرم را پایین انداختم و پا تند کردم بلکه بدون سوال و جواب از کنار میز ناهارشان بگذرم که تا رسیدم به پله ی اول کنار سالن، صدای بابا آمد.
_واستا.... فکر کردی صبح نفهمیدم کله ی سحر با اون پسره از خونه زدی بیرون!
نمیدانم چرا پاهایم فرمان عقلم را گوش ندادند؟!
انگار پاهایم قفل کرده بودند روی ماندن. سر پایین جلوی پله ایستاده بودم که بابا سمتم آمد و بازویم را محکم گرفت و مرا چرخاند و همان موقع صدای مستانه بلند شد.
_مهیار.... چکارش داری؟ با نامزدش بوده.
و بابا عصبی جواب داد:
_نامزدش!.... اون پسره اونقدر پررو شده که میترسم فردا ساعت 2 نصفه شب بیارتش خونه.
بازویم هنوز میان دستش فشرده میشد و سرم پایین بود بلکه صورتم را نبیند.
_خب.... کجا رفتی صبح به اون زودی؟
لبم را گزیدم و سکوت کردم که باز گفت :
_شمارشو بگیر کارش دارم.
نفهمیدم چطور سر بلند کردم و بی اراده گفتم :
_نه.... زنگ نزنید.
نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_ چشمت! .... زیر چشمت کبوده!
و دیر شده بود برای مخفی کردن اما فوری سرم را پایین انداختم. اما اینبار بابا دست دراز کرد و سرم را مقابل نگاهش بالا آورد.
اخمش، و نگاهش که روی صورتم زوم شده بود ، دلم را لرزاند.
_کتکت زده؟
و همان سوال بی پاسخ، باعث شد حتی مستانه و بهار هم از پشت میز برخيزند و سمت من بیایند.
حالا سه جفت چشم داشتند آثار ضرب دست شروین را توی صورتم میدیدند.
مستانه هین بلندی کشید.
_لبت هم ورم داره که!
و چند ثانیه ای بین نگاههایشان و کلامشان وقفه ای انداخت که بابا گفت :
_شمارشو بده.
فوری لبانم باز شد به....
_نه.... تو رو خدا....
_تو رو خدا چی؟!.... چهار روز بیشتر نیست نامزد کردید، دست روت بلند کرده!
_یه دعوای ساده بود.... از این دعواها زیاد بین نامزدا پیش میاد.
فقط میخواستم درگیری بین شروین و بابا رخ ندهد.... هنوز امید داشتم که شروین پشیمان میشود اما....
رنگ نگاه بابا عوض شد.
_دهانت رو باز کن ببینم.
شوکه شدم اما آنی متوجه ی دندان شکسته ام شدم که حتما جای خالی اش، به چشم آمده بود.
لبانم محکم روی هم چفت شد که سرم فریاد کشید.
_گفتم دهنتو باز کن ببینم.
و چنان با شست دستش، لبانم را از روی هم برداشت و نگاهش قطعا به جای خالی دندانم افتاد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_390
نگاهش روی دندانی که نبود، که چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم روی پله ها.
صدای جیغ مستانه برخاست و همراه محمد جواد بازویش را گرفتند.
_این بود شروین شروینی که میگفتی؟.... یا خودم رو میکشم یا فقط شروین؟.... تحقیقات نمیخواد بهش اطمینان دارم؟..... احمق زده دندونت رو شکسته!
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
خودم زیادی طرف شروین را گرفتم و حالا....
مستانه بلند فریاد زد:
_بس کن مهیار.... یه دعوایی کردن، فردا آشتی میکنن.
و انگار این حرف مستانه مثل بنزینی بود که روی سر بابا ریختند.
_چی میگی مستانه؟!.... زده به سرت!.... دندونش رو شکسته.... پای چشمش کبوده.... فقط چهار روز!.... فقط چهار روز دیوونگیش رو، رو نکرد!
و نگاهش باز سمتم آمد.
_شمارشو بده....
و من باز امید داشتم شاید شروین پشیمان شود که با گریه گفتم:
_بابا....
همان اسم بابا دیوانه ترش کرد انگار.
بازوهایش را از چنگ دستان مستانه و محمد جواد، بیرون کشید و فریاد زد و
مشت و چک هایش سرم خالی شد.
_حالا بابات شدم؟!.... خاک تو سرت کنم.... یادت رفته دو هفته قبل چطوری با من حرف زدی!
اما به خدا قسم..... به همان امام رضایی که زیارتش کردم که مشت هایش به اندازه ی مشت و سیلی شروین، درد نداشت!
وقتی حساب حرفهایم را با من تسویه کرد، خسته و با زور مستانه و محمد جواد، عقب رفت و افتاد روی مبل.
نفسش حتی به سختی بالا می آمد و من میدانستم به خدا میدانستم که اشتباه کرده ام.
اما برای حفظ آبرویم هم که شده بود، میخواستم و امید داشتم شروین پشیمان شود.
آهسته میگریستم که صدای بابا را شنیدم.
_بهار.... اینو از جلوی چشمم جمعش کن تا باز کتکش نزدم.
و بهار سمتم آمد و به زور بازوی او سرپا شدم و لنگ لنگان سمت اتاقم رفتم.
اما سر و صداها نخوابید!
صدای فریاد بابا و مستانه همچنان بلند بود.
_مهیار!.... همه چیز رو خراب کردی.... چرا کتکش زدی؟!
_مستانه تو دیگه هیچی نگو که امروز یه دیوونه ی تمام و کمال هستم.
_بله دیدم.... این تربیت نیست مهیار.... همین کارا رو کردی که این دختر ازت فراری شده.
_میگم دهنت رو ببند مستانه.... من الان روانیم....
هم من و هم بهار سکوت کرده بودیم تا سر و صدای آنها خاموش شود. و عجب روز نحسی بود آنروز....
من نفهمیدم چی شد اما بابا و مستانه هم با هم قهر کردند!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ"
یکے هست کہ صدات رو دوس داره
همون صدایـی کہ خودت
دوستش ندارے..💙😇
#عربے_طور