فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ"
یکے هست کہ صدات رو دوس داره
همون صدایـی کہ خودت
دوستش ندارے..💙😇
#عربے_طور
نہویزادارم. . (:
نہواکسنزدم . .
هزینہۍبلیطهواپیماهمندارم . .
تنہاداراییم . .
یہقلبہکہواسہکربلاتمیتپہ🙂♥️
-کافیہمگہنہ!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_391
هر قدر هنوز امید داشتم شروین پشیمان شود و معذرت خواهی کند، با بی خبری از او، ناامیدتر میشدم.
یکروز تمام خبری از او نشد. و من از ترس نیش و کنایه ی بابا، خودم را در اتاق حبس کردم.
اما دو روز بعد از آن سفر نحس و شوم، خودش تماس گرفت.
آنقدر ذوق کردم و در همان چند ثانیه کلی فکر مثبت به سرم زد که احتمالا از من عذرخواهی میکند، که پاک یادم رفت آنروز شروین چگونه مرا از ویلایش بیرون انداخت!
اما تا تماس وصل شد گفت :
_امروز ساعت ۱۱ میام دنبالت.... باهات حرف دارم.
با آنکه لحن صدایش، کلام کوتاه و بی سلام و احوالپرسی اش، همه نشانه ای بود برای من، اما باز هم امید داشتم، سر قرار که آمد حرف بزند و پشیمانی اش را ابراز کند.
ساعت ۱۱ شد و من چقدر برای همان دیدار ساده ، به خودم رسیدم!
وقتی دنبال شال و مانتوی مناسب برای تیپم بودم، کتاب محمد جواد را پیدا کردم!
همانی که در سفر مشهد خریدم تا بخوانم.... « شاخه گلی برای همسرم ».
و یادم آمد چه عاشقانه های زیبایی داشت!
و افسوس خوردم که هیچ کدام در وجود شروین نبود!
خدا را شکر بابا قرار کاری داشت و منزل نبود.
مستانه و بهار هم شاید حدس زدند که کجا میروم اما نه حرفی زدند و نه چیزی پرسیدند.
شروین سر خیابان اصلی منتظرم بود.
با آن بدنی که دوبار، یکبار از خودش، و یکبار از بابا، کتک خورده بود و کوفته بود، به سختی تا سر خیابان اصلی رفتم.
در ماشینش را که گشودم، سلام دادم ولی جوابی نداد.
نگاهش کردم. بیشتر از من انگار او شاکی بود! اخم هایش آنقدر محکم بود انگار من بودم که او را کتک زدم!
_خب.... گفتی کارم داری.
حتی نگاهی هم به من نینداخت.
نگاهش به خیابان بود که بعد از مکثی طولانی لب گشود:
_ما به درد هم نمیخوریم.....
همان یک جمله نابودم کرد. چقدر انتظار ابراز پشیمانی اش را داشتم! و چقدر او پشیمان بود!
سکوتم باعث شد تا او ادامه دهد.
_هر قدر فکر میکنم میبینم تو اونی که میخوام نیستی.... البته برات بد هم نشد... کلی خرج رو دستم گذاشتی.... از اون خریدای نامزدی گرفته که مبارکت باشه، مال خودت، تا خود نامزدی و بعدش هم خرید از اون پاساژ ایتالیایی.... کادوهای نامزدی هم مال خودت.... محرمیت ما هم که دو هفته بیشتر نیست.... چه بخوای یا نه، تموم میشه.... من احمق رو بگو فقط که بخاطر تو با پدر و مادرم درگیر شدم.
پوزخندی زدم که نگاهش سمتم آمد.
_چه تفاهمی!
_کدوم تفاهم؟!
با نفرت نگاهش کردم. گویی هیچ وقت عاشقش نبودم.
_منم بخاطر توی عوضی چقدر با پدرم درگیر شدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_392
عصبی شد باز.
_دهنتو میبندی یا یکی دیگه بزنم تو دهنت؟
_از تو بعید نیست.... وقتی منو کشوندی ویلا واسه یه رابطه و بعدش کتکم زدی و پرتم کردی بیرون و دو زار غیرت تو وجودت نبود که من توی خیابون، توی یه شهر غریب، بی پول چکار کنم!.... حالا هم بعید نیست که تو ماشینت، جلوی چشم اینهمه آدم کتکم بزنی.
حتی دیگر دلم نمیخواست که قیافه اش را ببینم. رویم را سمت پنجره برگرداندم که صدایش بالا رفت.
_خب احمق جون مقصر خودت بودی.... اگه قبل این نامزدی به حرفم گوش داده بودی، حالا کار به بهم زدن نامزدیمون نمی رسید.
نشد.... خیلی حرصم گرفت. هوس خودش را داشت پای با حیایی من مینوشت!
چرخیدم سمتش و با نفرت در چشمانش خیره شدم.
_تو مریضی شروین.... مرضت هم اینه که دلت میخواد با دخترا رابطه داشته باشی و اسمش رو بذاری تست قبل ازدواج.... تو و امثال تو قدر من و دخترایی که اهل این کثافتکاری ها نیستند و نمیدونید چون با هرزه ها گشتید.... باید با یکی از همون هرزه ها هم ازدواج میکردی.... فقط حیف من.... که در موردت اشتباه فکر کردم.... چقدر محمد جواد بهم گفت تو آدم نیستی و من ابله گفتم نه....
خندید.
_آره.... حق تو یکی مثل همون برادر ریشو بسیجی هست که قدرتو میدونه.
سرم را برگرداندم و گفتم:
_حرفات همین بود؟!
_پس چی فکر کردی!.... فکر کردی میام به توی دختر پاپتی بگم. تو رو خدا منو رها نکن... با من بمون؟!
در ماشینش را باز کردم و پیاده شدم.
_هرچی خریدی رو میندازم سطل آشغال.... از کثافتی مثل تو هرچی به من برسه، کثیفه و اشغال.... اینم یادگیری نامزدیت.
انگشتر نامزدی ام را پرت کردم توی ماشینش که پوزخندی تحویلم داد و من از ماشینش دور شدم.
برخلاف مسیر خانه، تا زمانی که در دید ماشین شروین بودم، با قدرت گام برداشتم و حتی درد تنی که زیر کتک های دست او و بابا لِه شده بود، را فراموش کردم.
اما همین که از دیدرس نگاهش خارج شدم، شکستم. توانم تمام شد. نشستم روی یک پله، کنار خانه ای و گریستم.
حالم مثل کسی بود که زندگی اش به آخر رسیده.
نمیدانم چرا دلم نمیخواست با آن حال خراب خانه بروم و عجیب دلم میخواست با یک نفر حرف بزنم.
کسی که تا قبل از آن حتی قبولش نداشتم. نه خودش را و نه حرفهایش را.... اما بعد از آن اتفاق، بعد از شنیدن حرفهای شروین.... به محمد جواد زنگ زدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
وَدلیکه
دیوانهواراربعینراخواستاراست(:💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عشـقمنی
❁یڪخیـآبآنڪردھمجنـونم
تومیدآنیڪجـآست....؟!
❁آنخیـآبـآنڪو؎جـآنـآنقطعھا؎
ازڪربلآست....
#شڪرخداڪھدرپناھحسینیم ❤️
السَّلامُعَلَیڪیٰاابٰاعَبدِاللّٰه! ✋🏻🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️◽️◽️◽️🖤
مثلا تو قبول کردی...😭
چه کنم
#حسینجان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نگذارید برای زمان پیری، #توبه را!
➕ یک #نکتهاخلاقی از امام خمینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_393
تماس وصل شد.
_الو.... دلارام!.... چی شده؟
آهی کشیدم و به زحمت گفتم:
_زحمت دارم برات.
مکثی کرد و با نگرانی پرسید:
_یا خدا.... چی شده؟.... کجایی؟
_خونه نیستم.... میخوام باهات حرف بزنم.
_باشه.... کجایی؟
_تو خیابان.... نزدیک خونه.... فقط.... حالم زیاد خوب نیست.... زود بیا.
_حالت خوب نیست؟.... خب برو خونه.... من تا بیام حالت بد نشه تو خیابون .
دلم گرفت. او به فکر حال من بود و شروین نامرد که اسم نامزدم را روی خودش داشت، آنروز به فکر حالم که نبود هیچ، مرا در شهر غریب، از ویلایش بیرون انداخت.
نفس پری کشیدم تا پشت خط بغضم نشکند.
_نه.... حال روحی ام بده.... منتظر میمونم.
تماس را که قطع کردم، اشکم سرازیر شد. حالم از خودم و سادگی ام بهم میخورد که برای آدمی مثل شروین حتی با همه ی خانواده ام بد حرف زدم و رفتار کردم.
تا آمدن محمد جواد روی همان پله ماندم و اشک ریختم و خاطراتم را از اول مرور کردم.
از همان اول اول.... نه.... از روزی که محمد ضامن من شد. منی که توی مهمانی شروین مست بودم.... خاک بر سرم که بخاطر شروین چشم بستم روی محبت های مستانه.... روی همه ی تفاوت های محمد جواد با شروین.... روی همه ی خوشی های زندگی ام.
آمد. تا ماشین را کنار خیابان پارک کرد از ماشین پیاده شد و سمتم آمد.
_اینجا چکار میکنی؟
فقط نگاهش کردم. چقدر فرق داشت!
طرز لباس پوشیدنش.... حرف زدنش.... حتی نگاه کردنش....
خم شد.
_جون مرگم کردی!.... چی شده؟
_اینجا نمیشه حرف زد....
فوری سرش چرخید و نگاهش تا ته خیابان را دید.
_یه کافی شاپ چند قدمی اینجاست.... میتونی راه بیای؟
برخاستم و راه افتادم. گاهی نگاهم میکرد و دنبال علت حالم بود.
و من نمیدانم چرا یاد شبی افتاده بودم که او یک ساعت و نیم در حرم امام رضا منتظرم بود تا من شب تنهایی به هتل برنگردم.
مگر از حرم تا هتل، زیر نور اونهمه مغازه و آن شلوغی، چقدر راه بود؟!.... من خوابم برد در حرم و او تا هتل رفت و برگشت که مبادا من آن مسیر را تنهایی طی کنم؟!.... چقدر احمق بودم که وقتی سرم فریاد کشید؛ کجایی؟؛ منظور کلامش را نفهمیدم!
رسیدیم به کافی شاپ. در ورودی را برایم باز کرد و پشت سرم آمد.
پشت یکی از صندلی های کافی شاپ نشستم و او پرسید:
_چی سفارش بدم؟
_چایی....
و او سفارش چایی و کیک داد.
_بگو.... چی شده؟
سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم:
_دیگه نمیتونم.... کمکم کن.
_کشتی منو.... بگو چی شده؟
_قول بده کمکم کنی و فعلا نذاری بابا بفهمه.
عمیق نفس کشید.
_بگو....
و من ماندم چطور بگویم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•