‹🌸♥️›
دِلِغَـمدیدِھٔمَںڪَربُبَلٰامۍخوٰاهَـد'
مَںنَـدٰانَمكِھچِـگونِھروزۍاَمخوٰاهۍڪَرد🖤••
♥️⃟🌸¦ ↵ #بیـــــــوگرافی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|| #سخن_بزرگان🌱
-مرحومحاجاسماعیلدولابی:
•همینڪہگردےبردلتانپیدامی شود،
یڪ"سبحاناللّہ"بگویید
آنگردڪنارمیرود!✨
•هروقتخطاییانجامدادید،
"استغفراللّہ"بگویید
ڪہچارہاست!🌿
🌻هرجاهمنعمتیبہشمارسید،
"الحمدللّہ"بگویید•🤲🏻•
چونشڪرشرابہجاآوردےگردنمیگیرد!
بااینسہذڪرباخداصحبتڪنید
صحبتڪردنباخدا
غموحزن راازبین میبرد...♥️!(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|🌼💚|•
طبيبِ خودتان باشيد!
بهترين کسی که میتواند
بيماریهای روحی را تشخيصدهد،
خودمان هستيم..!
روی کاغذ بنويسيد
حسد، بخل، بدخواهی، تنبلی، بدبینی و..
یکی یکی آنها را دفع کنید..!
حضــرتآقـا🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪُجایى . . .
اےهمیشہپیدا،ازپَساَبرهاےغیبتـ :)🍁
#مهدویت/#انتظار
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_397
#دلارام
توی اتاقم داشتم تک تک عکس های نامزدی را از توی گوشی ام حذف میکردم و پای هر عکسی آه میکشیدم که چند ضربه به در اتاق خورد و من که فکر میکردم بهار است گفتم:
_بله....
در باز شد. بابا بود. حتی فکرش را هم نمیکردم که به اتاقم بیاید. گوشی ام را فوری انداختم روی پاتختی و دراز کشیدم و پتو را روی سرم انداختم.
خجالت میکشیدم واقعا....
انگار تک تک حرفهای بابا توی گوشم بود.
چقدر به من گفت این پسره اهل ازدواج نیست و من باور نکردم.
شاید خودم را مفت فروختم به شروین تا زندگی ام را نابود کند.
نشست کنار تختم و گفت:
_خدا به من و مادرت بچه نمیداد.... مادرت دو سه بار باردار شد ولی بچه سقط میشد. آخرین بار، تا اوایل هفت ماهگی بچه موند اما هفت ماهه به دنیا اومد و بعد از یک ماه که توی دستگاه بود، مُرد.... درست همون موقع بود که همسر اول مستانه از دنیا رفت و مستانه بخاطر حال بد روحیش بیمارستان بستری شد و مادرت به بهار که شیرخواره بود، شیر داد.... دو هفته ی کامل.... این شد که بهار خواهر شیری تو شد و به من و رها وابسته.
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید.
_سال ها گذشت.... دیگه از بچه دار شدن نا امید شده بودیم.... که یکدفعه خدا تو رو به ما داد.... اوایل فکر میکردم تو هم نمی مونی.... اما وقتی بارداری مادرت رسید به ماه آخر.... امیدوار شدیم.... کلی ذوق داشتیم.... می دونستیم بچه دختره و کلی براش لباس خریده بودیم.... وقتی تو به دنیا اومدی، مادرت خواست اسمت رو بذاره دلارام.... میگفت تو باعث آرامش هر دلی هستی.... همون طوری که باعث آرامش زندگی ما شدی....
سکوت کرد و من هنوز زیر پتو به حرفهایش گوش میدادم.
_حالا میخوام ازت بپرسم.... میشه من.... تک دخترم رو.... کسی که خدا بعد از کلی امتحان سخت به من بخشیده.... کسی که آرامش زندگی ام بوده.... میشه من دخترمو نخوام؟.... اگه اونروز کتکت زدم دلیل داشت.... چون یک عمر حال منو نفهمیدی.... به اندازه ی سِنت مدام این حرفو تکرار کردی.... هر روز.... هر شب.... چندین بار.... گفتی بابام برام پدری نکرده.... چکار باید میکردم که نکردم؟!.... هر وقت اومدم بهت نزدیک بشم گفتی من مسبب بدبختی های مادرتم.... من چکار کردم دلارام؟ .... خود مادرت از مستانه خواست با من ازدواج کنه.... خود مادرت مستانه رو راضی کرد.... تو، توی اون روزا کجا بودی که حالا اینجوری قضاوتم میکنی؟.... مستانه و مادرت دو تا دوست صمیمی بودن.... مستانه توی بیماری مادرت بالای سرش بود.... چقدر سفارش تو رو به مستانه کرد.... به خدا تا همین امروز مستانه با من قهر بود بخاطر تو که چرا کتکت زدم؟!..... اینا رو گفتم که بدونی همه ی ما دوست داریم گرچه تو ما رو قبول نداری.... حتی همون محمد جوادی که باهاش لج شدی.... هر روز حالتو از بهار میپرسه.... مدام داره با بهار حرف میزنه که چکار کنه تو روحیه ات رو بدست بیاری.... ما یه خانواده ایم دلارام.... شاید یه روزایی ناخواسته دل همو شکستیم ولی به خدا جونمون رو واسه هم میدیم.... فقط کافیه اینهمه نگرانی های حال ما رو ببینی..... همه دوست داریم..... همه پشتت هستیم.... حتی حالا که اون عوضی دیگه پیداش نیست و معلومه که گذاشته رفته.....
بغضم ترکید. پتو را از روی سرم کشید و صدایم زد.
_دلارام....
نشستم و او مرا در آغوشش کشید.
_تو دختر خودمی..... دختر بابایی.... این شکست شاید برات لازم بود تا بدونی که همه ی ما چقدر دوست داریم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_398
واقعا لازم بود.... لازم بود شروین وارد زندگی ام شود و تمام زندگی ام را نابود کند تا من خیلی چیزها را بفهمم.
حال من حال آن پرنده بود که از بالای یک قله پرواز کرد، اما طوفانی سخت، او را زمین زد و بالش را شکست....
حالا میخواستم دوباره از نو بسازم همه چیز را.... با همان بال شکسته!
با آنکه بعد از صحبت های بابا، حصر اتاقم را شکستم و مثل بقیه سر میز صبحانه و ناهار و شام، آمدم، اما هنوز لبخندهایم طعم تلخ رازی را داشت که هنوز هیچ کسی نمیدانست.
یک ماه از بهم خوردن نامزدی من و شروین گذشت. خیلی ها فهمیدند که نامزدی ما بهم خورده.
خانم جان و مامانی افروز و مامانی توران.... و همه شان گفتند از همان اول پیدا بود.
از نیامدن حتی یکی از اقوام شروین.... از مراسمی که به آن سرعت برگذار شد و از.... خیلی چیزهای دیگر که انگار بقیه دیدند و من ندیدم!
من هنوز لبخند زدن را دوست نداشتم. داغ سختی روی دلم نشسته بود که مرا کم حرف و کم غذا کرده بود.
در عرض همان یک ماه، 10 کیلو لاغر شدم. و این لاغری فاحش، حتی مستانه را هم نگرانم کرد. مستانه که هیچ.... محمد جواد هم مدام حالم رو میپرسید.
وقتی پای میز ناهار و شام مینشستم، محمد جواد کلی حرفهای بامزه میزد که از او بعید بود....
میدانستم برای حال من اینکار را میکند اما دلم هنوز خون بود و زخمش با لبخندهایی که طعم تلخی داشت، زخمش را دوا نمیکرد.
اما وقتی ضربه ی اصلی زندگی ام را خوردم که.... درست چهل روز از نامزدی من و شروین گذشت و تغییراتی ترسناک در وجودم احساس شد.
صبح ها حالم بدجوری بد بود.... آنقدر بد بود که باید حتما یه شکلات در دهانم میگذاشتم تا بالا نیاورم.
و چقدر این حال و روز مرا میترساند.
شک کرده بودم اما برای اطمینان آزمایش دادم.
و وقتی مثبت شد، پای همان آزمایشگاه حالم بد شد. افتادم روی پله های آزمایشگاه و برگه ی میان دستم آویزان.
اشکانم اجازه نمیداد حتی فکر کنم که باید چکار کنم.
به زحمت از پله ها پایین آمدم و آنقدر توی خیابان چرخیدم تا رد اشکانم پاک شود و حالم کمی بهتر.
با قدم هایی سست سمت خانه رفتم که درست سر کوچه محمد جواد را دیدم که ماشینش را جلوی در خانه پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
تا آمدم برگردم تا مرا با آن حال و روز نبیند، دیر شد.
سرش چرخید و مرا سر کوچه دید. ایستاد تا سمت خانه بروم. و من با همان پاهایی که به زور مرا میکشید سمت خانه، جلو رفتم.
_سلام....
_سلام....
نگاهش دقیق تر شد.
_خوبی؟
_آره.... خوبم....
_چشمات یه چیز دیگه میگه.
جوابی نداشتم بدهم، که ناچار گفتم :
_یه فرمانده باید زل بزنه تو چشم یه خانم؟!
لبخند کجی زد و انگار اصلا از کنایه ام ناراحت نشد.
_اولا نگاه با نگاه فرق داره.... ثانیا من زل نزدم.... چشمات داد میزنه، گریه کردی.
_گفتم خوبم.
در خانه را باز کرد و کنار ایستاد تا من اول وارد شوم.
با همان حال روحی خراب، وارد خانه شدم سمت پله ها رفتم که محمد جواد صدایم زد:
_صبر کن.... چایی درست میکنم بیا پایین.... تو اون اتاق مخوف نمون.... خودتو حبس نکن....
_اینم یه دستوره فرمانده؟
لبخندش واضح شد.
_قطعا.... میای یا....
_یا چی؟.... بیسیم میزنی بچه های تیم عملیات بریزن سرم؟!
خندید.
_نه.... تیم عملیاتی من اینجاست.... یه صدا میزنم بابا و مامان و بهار و خودم میریزیم تو اتاقت و میاریمت پایین.
لبخندی از طنز کلامش زدم و گفتم:
_چاییتو درست کن فرمانده.... نمیذارم کار به اونجا بکشه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرجراحتڪھ
دلمداشت،بہمرهمبِہشد...
داغدورۍستڪھ
جزوصلتودرمانشنیست🚶🏻♂💔"
#رویـاےحرم...(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز اَندوهزدایی کنید🌈☀️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷لاله اے ڪه پس از۱۶سال پژمرده نشد🌷
ارزش بارها دیدن وتفڪررادارد👌👌
شهیدے ڪه سرباز عراقے رابه شدت به گریه آورد
#محمدرضاشفیعی
#پیشنهاددانلود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•