هرجراحتڪھ
دلمداشت،بہمرهمبِہشد...
داغدورۍستڪھ
جزوصلتودرمانشنیست🚶🏻♂💔"
#رویـاےحرم...(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز اَندوهزدایی کنید🌈☀️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷لاله اے ڪه پس از۱۶سال پژمرده نشد🌷
ارزش بارها دیدن وتفڪررادارد👌👌
شهیدے ڪه سرباز عراقے رابه شدت به گریه آورد
#محمدرضاشفیعی
#پیشنهاددانلود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_399
مستانه و بابا خرید بودند و بهار دانشگاه.
لباس عوض کردم و جواب آن آزمایش لعنتی را درون کیفم مخفی.
از پله ها پایین آمدم. چایی دم کرده بود و چند تا بیسکویت هم درون پیش دستی چیده بود.
پشت میز ناهار خوری درون آشپزخانه نشسته بود و من هم صندلی مقابلش نشستم که گفت :
_میخوای برم سراغش؟
_سراغ کی؟
_سراغ شروین دیگه...
آهی کشیدم و کلافه سرم را از نگاهش برگرداندم.
_نه....
_چرا؟.... با اون پرونده کثافتکاری هاش میتونیم با شکایت تو یه جور اساسی ادبش کنیم....
_بس کن محمد.... حوصله ی درگیری و شکایت ندارم.
_محمد جواد، اولا.... ثانیا اصلا شکایتم هیچی، میرم خودم یقه اش رو میگیرم و بابت اون روزی که کتکت زد، حسابی از خجالتش در میام.... لااقل دل تو خنک میشه.
بغضم گرفت. نگاهش کردم و گفتم:
_میافتی بازداشتگاه....
_فدای سرت.... عوضش تو آروم میشی.
چرا اینقدر به فکرم بود؟.... من چه اهمیتی داشتم؟
_آروم بشم که چی بشه؟
اخم کرد.
_چی بشه؟!.... تو آروم بشی همه آروم میشیم.... مامان دیشب تا صبح نخوابید.... بابا اعصابش بهم ریخته.... بهار نگرانته....
توی چشمانش زل زدم.
_تو چی؟
با همان اخم تکیه زد به پشتی صندلی اش.
_دستت درد نکنه.... دیگه چه جوری برادری مو ثابت کنم.
برادر!... کاش برادرم نبود.... کاش....
آهی کشیدم و بحث را عوض کردم.
_پس کو چاییت؟
_دم کردم.... صبر کن.... جوابمو ندادی.... برم خراب شم رو سر شروین؟
_نه....
_چرا آخه؟!
_بعد یکماه دیره واسه تلافی.... در ثانی من اصلا کشش یه درگیری دیگه رو ندارم... همینجوری خوبم.... دلم فقط یه جای خلوت میخواد که برم حسابی گریه کنم تا از شر این بغض مونده توی گلوم راحت بشم.
_داریم دوباره باز ثبت نام میکنیم واسه مشهد....
نگاهم دوباره جلبش شد.
_واقعا؟.... کی؟
_آخر همین ماه.... میخوای بیای؟
لبخند بی رنگی زدم و تمام خاطرات خوب مسافرت قبلی برایم زنده شد. او واقعا همسفر خوبی بود و الحق چقدر هوایم را داشت و من احمق چقدر با او لجبازی کردم.
از این تفکر سرم را پایین انداختم و پرسیدم:
_یعنی بعد از اون سفر قبلی.... حاضری بازم منو ببری مشهد؟!
_آره چرا نیای؟.... وقتی آقا تو رو طلبیده، من چکارم.
لبخند تلخی زدم و سر بلند کردم. بی اختیار چشمانم جذب نگاهش شد.
_قول بده سرم داد نزنی باز....
خندید.
_تو قول بده سر وقت بیای و منو یک ساعت پای قرار نذاری.
_چشم فرمانده....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_400
شب شده بود. و من بعد از کلی درگیری فکری، تصمیمم را گرفتم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند تا از شر آن موجود منحوس راحت شوم، پریسا بود.
میدانستم که دکتر متخصص اینکار را میشناسد.
بعد از مدت ها، به پریسا زنگ زدم.
_الو....
_به به دلارام خانم.... کجایی تو؟.... دیگه شبا تو پارتی ها نمیای... نه تو میای نه شروین.... ای کلک ها نکنه که.... .
آهی از حماقت های دوران جاهلیتم کشیدم.
_سلام... نه، من از شروین خبر ندارم.... اینا رو ولش کن.... یادته یه دکتر متخصص زنان به ژیلا معرفی کردی که از شر بچه اش راحت بشه؟
_اوه اوه.... تو که اهل این حرفا نبودی!.... واسه خودت میخوای؟
_دیوونه واسه یکی از دوستام میخوام.... شمارشو میدی بهم.
_قیمتش بالاست ولی کارش تمیزه.... تازه تو مطب یه دکتر متخصص هست که خیالت راحت باشه.... میدونی که.
_آره میدونم.... شمارشو بده.
_چشم خوشگلم چقدر عجله داری!.... اول به دوستت بگو سهم معرفی منو بده تا شمارش رو بدم.
کلافه چنگی به موهایم زدم.
_چقدره حق معرفیت ؟
_یه تومن....
_یک میلیون؟!
_پس چی فکر کردی؟ .... تازه دو میلیون هم دکتر میگیره....
_چه خبره پریسا؟!
_نمیخوای دکتر زیر زمینی هم سراغ دارم، تخصص نداره... معتادم هست ولی اینکارس... میخوای آدرسشو بدم؟ ولی شانسی هست دیگه یا دوستت میمیره یا زنده میمونه.
_بهش میگم بهت زنگ میزنم... فعلا.
_بای.
گوشی را قطع کردم و با حرص پرت کردم روی تختم. مانده بودم پول دکتر و پریسا را چطور جور کنم که یاد محمد جواد افتادم.
فوري سمت اتاقش رفتم. چند ضربه به در زدم که گفت:
_بیا تو بهار....
در را باز کردم و گفتم :
_بهار نیست....
آنقدر متعجب شد که چشمانش از دیدنم فریاد زد. از پشت میز کارش برخاست و چنگی به موهایش زد.
_تویی!
_توقع نداشتی بیام اتاقت؟.... کمکم می کنی فرمانده؟
متفکرانه به صندلی میزکارش اشاره کرد.
_بشین....
خودش هم لبه ی تختش نشست.
_بگو چی شده؟
نشستم روی صندلی میز کارش و به سختی زبانم را در دهانم تکان دادم.
_یه مقدار پول لازم دارم.
سرش را پایین گرفته بود که با شنیدن حرفم، سر بلند کرد.
_چی تو سرته دلارام؟.... نکنه میخوای باز یه....
_به خدا لازم دارم.... نترس دیگه اون دلارام قبلی نیستم.... نمیخوام شر درست کنم.... به خدا راست میگم.
نفس بلندی کشید.
_چقدر لازم داری؟
مکثی کردم و با احتساب دارو های احتمالی گفتم :
_سه و نیم میلیون.
_سه و نیم میلیون!.... میخوای چکار کنی دلارام؟!.... تا نگی کمکت نمیکنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چقدر از اونهایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟!
واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایدهآلها و معیارهای آدمهایی که فانتزیشون داشتن همسری مثل شهداست دوره!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درخواست عجیب پدرازدخترش📲
#پیشنهاددانلود👌🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_401
_گفتم به خدا لازم دارم.... نمیخوای کمک کنی بگو....
سکوت کرد و من ناچار برخاستم.
_باشه.... پس هیچی.
تا در اتاقش رفتم که گفت:
_خیلی خب بهت این پول رو میدم اما اونجایی که میخوای خرجش کنی خودم باهات میام و کارت میکشم.
نفسم حبس شد. نگاهم در نگاهش گره خورد که سرم را پایین انداختم و گفتم:
_نمیتونم....
عصبی شد. خندید اما با عصبانیت.
_این چه کاریه که کمک میخوای، پول میخوای ولی نمیگی چیه؟!.... دلارام تازه بابا داره فکر میکنه تو آروم شدی.... تازه باور کردم تغییر کردی.... خرابش نکن.
سرم هنوز از نگاهش پایین بود که گفتم :
_آره.... تغییر کردم.... بهت قول میدم که کاری نمیکنم که آرامش این خونه بهم بخوره.
کف دستش را محکم روی ران پای چپش کوبید.
_ای وای خدا....
برخاست و وسط اتاقش چندین بار قدم زد و بالاخره ایستاد.
_پس نمیگی؟.... یعنی هنوز بهم اطمینان نداری که به کسی نمی گم؟
سر بلند کردم و نگاهش.
_ خیلی وقته بهت اطمینان کامل دارم.... ولی.... بذار.... بذار نگم.... گفتنش برام سخته.... میخوام ندونی.... این بخاطر خودمه نه تو....
کلافه شد. چنگی به موهایش زد.
_اینجوری حرف میزنی دلم میلرزه که نکنه خدایی نکرده....
_خدا با منه.... نگرانم نباش.... نه میخوام با این پول از خونه فرار کنم و نه میخوام بی اجازه تو یا بابا برم مهمونی.... لازم دارم به خدا.... بهت قول میدم تو اولین فرصت پس میدم.
اخمی کرد.
_کی پولو خواست؟!.... من نگران این کاری هستم که نمیگی....
_بهت قول دادم.... به جان خودم.... به ارواح خاک مامانم.... به خدا.... نگران نباش.... شر درست نمیکنم.
نفسش را محکم از بین لبانش فوت کرد و باز پرسید:
_نمیذاری باهات بیام.... شاید کمک خوبی باشم؟
لبخند کمرنگی از محبتش زدم و خجالت زده گفتم:
_نه.... من.... من نمیتونم.... معذبم.... خواهش می کنم.
_خیلی خب.... پول میخوای یا به کارتت بریزم؟
_به کارتم بریز لطفا.... خیلی ممنونم فرمانده.... جبران میکنم.
برخاستم از جا که گفت:
_فقط حواست به خودت باشه.... تو رو خدا کاری نکن که نشه جبران کرد.
لبخندی زدم و گفتم :
_خیالت راحت....
تا دم در اتاقش رفتم که باز گفت:
_دلارام.... مطمئن باشم که....
نگفته گفتم:
_مطمئن باش....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_402
یکروز تمام منتظر شدم تا محمد جواد پول را برایم واریز کند.
اما خبری نشد. صبح روز بعد سر میز صبحانه با جدیت محمد جواد روبه رو شدم.
آهسته دور از نگاه بهار که داشت برای خودش چایی میریخت، گفتم:
_منتظر پول هستم.
و او هم بی آنکه نگاهم کند، آهسته جوابم را داد :
_تمام دیروز رو فکر کردم.... یا باهات میام یا پول بی پول....
_تو قبول کردی.
با جدیت نگاهم کرد و زمزمه کرد.
_پولی که نمیدونم میخوای باهاش چکار کنی... باز یه بلایی سر خودت بیاری و شر درست کنی؟
_محمدجواد!
بهار با لیوان چایش پشت میز نشست که مجبور به سکوت شدم.
بهار نگاهی متفاوت به من و محمد جواد انداخت و گفت:
_مزاحم نیستم؟
نه من جوابی دادم و نه محمد جواد.
گه گاهی نگاهش میکردم. با جدیت داشت صبحانه میخورد و تا برخاست، من هم برخاستم تا حیاط خانه با او رفتم.
_واستا....
ایستاد که خودم را به او رساندم و مقابلش ایستادم و نگاهش کردم. از نگاه کردن به من فرار میکرد که گفتم :
_من به اون پول نیاز دارم.... بهت قول دادم که شر درست نمیکنم.
_من نمیتونم کمکت کنم..... یا بهم میگی یا متاسفم.
عصبی شدم.
_تو یه دروغگویی.... تو قولم رو قبول کردی.... گفتی کمکم میکنی.
_حالا میگم نه.... بخاطر خودته.
_باشه فرمانده.... باشه....
چند قدمی به عقب رفتم. سرش را بلند کرد و نگاهم. و من در حالی که نگاهم هنوز به او بود گفتم:
_پس دیگه هیچی بهت نمیگم و رو کمکت هم حساب نمیکنم.
برگشتم به خانه. بهار هنوز پشت میز صبحانه بود که با برگشت من پرسید:
_همه چی خوبه دلارام؟
_آره....
_من مزاحم حرفات با محمد جواد بودم؟
_نه بهار جان.... یه حرف خصوصی بود.
اَبرویی بالا انداخت.
_اوه!.... خصوصی.... قبل از این ماجرا.... به منم میگفتی که چه خصوصی هایی داری.
_بهار خواهشا سؤ برداشت نکن.... به خدا دیگه حوصله ندارم.
بهار سکوت کرد و من با دردی که برای علاجش، عجله داشتم، تنها در فکر فرو رفتم.
هر روز حالت تهوعم را از همه مخفی میکردم. بوی ناخوش غذاها را تحمل میکردم و باز دنبال جور کردن پول دکتر بودم.
دلم میخواست خدا آبرویم را همین یکبار حفظ میکرد و قبل از آنکه دیگران از رازم باخبر میشدند، به فریادم می رسید.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•