#پنآهدݪـــمღ
من وقتی از تاریڪیهای زندگیم واست میگم
واسه اینه ڪه نقطه روشن توےِ زندگیمۍ❤️🌱
دورتبگردمامــღـامزمان💞
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_338
اصلا این حس عجیب و غریب حالم را درک نمی کردم.
با آنکه می دانستم نمی توانم هوتن را کنار باران ببینم اما باز هم نمی توانستم اعتراف کنم که عاشق شده ام!
چند روزی معطل کردم برای یک صحبت ساده و بالاخره باز یک روز وقتی به خودم آمدم جلوی در اتاق سرابی بودم.
دستم روی دستگیره ی در بود اما در باز کردن در، تردید داشتم که وارد اتاقش بشوم یا نه.
_جناب فرداد... چیزی شده؟
نگاهم سمت خانم سهرابی رفت.
_نه... نه چیزی نیست.
_آخه الان چند دقیقه است که جلوی در اون اتاق ایستادید.
_دارم فکر می کنم شما بفرمایید.
و ناچار این بار در اتاق را باز کردم و طبق عادت، باز چشمم اول به میز باران افتاد.
و همین که دسته گل یا سبد گلی نبود، نفس بلندی کشیدم و با سرفه ای مصلحتی گفتم :
_خانم سرابی.... وقت دارید چند دقیقه؟
_بله....
و برخاست. نگاهم زیر چشمی سمت اشکانی رفت. مشغول به کار بود.
از اتاق بیرون آمدیم که گفتم :
_الان وقت دارید دیگه؟
_بله....
_خب پس موافقید بریم یه کافی شاپ باهم صحبت کنیم؟
متعجب شد.
_کافی شاپ؟!.... تو ساعت کاری شرکت؟!
_نمی خوام تو شرکت باهم صحبت کنیم.
_ببخشید در چه مورد صحبت کنیم؟
مکثی کردم و گفتم :
_ یه ساعتی براتون مرخصی رد می کنم... همین کافی شاپ نزدیک شرکت.
سری با تردید تکان داد اما همراهم آمد.
تا کافی شاپ راهی نبود.
از پیاده رو همراه هم رفتیم که پرسید:
_من هنوز متوجه نشدم شما می خواید در مورد چی صحبت کنید.
_عجله نکنید... یه ساعت وقت داریم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
تنهاجایۍکہ
+پرچمایران
پایینمیاد؛روۍپیکر..
شهداست...🇮🇷
🦋🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خدایـا!
مـنبہخـودمبـدڪࢪدم...!
بـاگنـاهام،خیـلیازتـودورشـدم...مـنامیـدےجـزتـونـدارم!
°°ڪـاشیہڪاࢪےڪـنے،مثـلقبلاها،بـیشـترڪنـارهمبـاشـیم!°°
دلـمبہخاطراتخـوبـمبـاتورفت...هـموناییڪہگناهامنابودشونڪرد!
"چیـزینمیگم....فقط...."
دوسـ♥️ــٺدارم....!
#سخنیدلانھ💔
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_339
انگار بیشتر گیج شد!
وارد کافی شاپ شدیم و پشت یکی از میزهای خالی اش نشستیم.
دستانم را روی میز گذاشتم و پنجه هايم را در هم گره زدم که گفت:
_بفرمایید جناب فرداد....
و عجب کار سختی بود.
_اول یه چیزی انتخاب کنید.
نگاه متعجبش را از روی صورتم جمع کرد و نگاهش سمت مِنوی روی میز رفت.
_یه فنجون قهوه با کیک گردویی.
_خب.... منم یه دمنوش اعصاب.
دستش را مشت کرد و جلوی لبانش که به خنده باز شده بود گرفت.
_اینقدر بی اعصابم که شما می خندید؟
_نه.... از اینکه خودتون می دونید بی اعصابید می خندم.
لبخندی زدم و تکیه به صندلی ام.
_دیگه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
_خب جناب فرداد.... بفرمایید.
_خیلی انگار شما عجله دارید خانم سرابی؟
ساعت مچی اش را نگاه کرد و جواب داد :
_خب آخه یه مدیر سخت گیر دارم که نمی خوام فکر کنه از زیر کار در رفتم.
خندیدم.
_اگه با هر کسی غیر همون مدیر بیرون بودید، آره... حتما همچین فکری می کرد.
خنده اش را با متانت جمع و جور کرد که گارسون جلو آمد و گفت :
_خیلی خوش آمدید.... چی میل دارید؟
_ایشون قهوه با کیک گردویی و بنده هم یک دمنوش اعصاب.
_بله.... حتما...
بعد از رفتن گارسون، باز داشتم جمله بندی کلمات ذهنم را درست می کردم که دیدم محو گوش دادن موسیقی سالن کافی شاپ شده است.
و من با دیدنش، مثل او محو شنیدن شدم.
آهنگ محسن یگانه بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اینجاســـت...
ڪہ با #ڪنایه باید گفت:
عصـــاے دست بابا شد!!
من خاڪ شوم!😭
پاے پدر شهید را مے بوسم...😭
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_340
من بر عکسِ همه؛ پشتِ خنده هام، غمه!
تو؛ بر عکسِ منی... شادیوُ غمگین می زنی
ولی تو فوقش آخرش؛ می گی کلاه رفته سرش!
باشه کلاه رفته سرم ؛ولی تورو از رو می بَرم!
خط وُ نشون کشیدم؛ که خدایی نکرده دیدم
چشام دیگه تورو نبینه…
آره! دوری وُ دوستی همینه…
خاطرت؛ هنوز عزیزه...
ولی از فکری که مریضه؛ بهتره دوری باشه…
نه که یه عشقِ زوری باشه…
هوایی شدی…خواستی؛ که قلبموُ دورش کنی…
دل توو دلت نبود؛ بزنی ذوقموُ کورش کنی!
کار از کار گذشته... دیگه نمی شه به روم نیارم…
با بد و خوبِ تو، ساختم؛ ولی نه دیگه کشش ندارم…
فقط نگاهش کردم.
و او آنقدر محو آن آهنگ شده بود که سرش را خم کرده بود و داشت زیر لب زمزمه اش می کرد.
و من محو تماشای او....
از کی این دختر اینقدر در دلم جا باز کرده بود!
او که حتی مثل خیلی از دختران دیگر حتی دلبری هم نکرده بود!
او همین بود!
صاف و ساده..... با آن چادر عربی.... با صورت بی آرایش.... با چشمانی اما خاکستری!
و چه تیله های قشنگی بود چشمانش!
و آهنگ تمام شد و او بالاخره سر بلند کرد.
_ببخشید... من این آهنگ رو خیلی دوست دارم.... باهاش خاطره دارم.... يک دفعه رفتم به گذشته ها.
_عجب!.... چه خاطره ای دارید؟
متین خندید.
_با دوستان دانشگاهیم با این آهنگ خاطره ساز شدیم..... یه دورهمی دوستانه داشتیم.... هر کسی باید با این آهنگ لب می زد و اَدا در می آورد.
_بهت نمی خوره این جور شیطنت ها!
با لبخندی سر به زیر انداخت.
_شیطنت های من معمولا تو جمع خانوادگی و دوستانه است ....
_بله خب... از حجب و حیای شما غیر از این باشه بعیده.
_نظر لطفتونه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............