🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_340
شب شد. شام و نماز در یک رستوران بین راهی توقف کردیم.
برخلاف دفعه ی قبل حوصله ی اعتراض به غذا را نداشتم.
همراه محدثه و بهار سر یک میز نشستم که فرمانده بهار را فراخواند.
یواشکی نگاهش کردم. بهار و محمد جواد کمی دور از ما با هم مشغول صحبت شدند.
کمی بعد بهار برگشت. خیلی کنجکاو بودم که بدانم در چه مورد با هم صحبت داشتند. آن هم در رستوران!.... مقابل نگاه همه!
اما طولی نکشید که دانستم.
بهار سرش را سمت گوشم کج کرد.
_محمد جواد میگه فست فود میخوای؟
_نخیر....
بهار با تعجب نگاهم کرد.
_واقعا میگی؟!
_بله.
_هر طور خودت میخوای.
و کمی بعد غذا آمد. جوجه بود طبق معمول و خود فرمانده هم پخش میکرد.
حتی وقتی غذای مرا روی میز گذاشت، بی اختیار نگاهش کردم و عجیب بود که او هم یک لحظه نگاهش را به من سپرد و لبخند کوتاهش را دیدم.
چه مفهومی پشت لبخندش بود را نمیدانم ولی این اجبار و چشیدن غذایی که هیچ علاقه ای به خوردنش نداشتم، هم چندان بد نبود.
شاید میتوانم بگویم اولین باری بود که چسبید.
بعد از غذا، نماز خواندیم و دوباره سوار اتوبوس ها شدیم.
چراغ های سقف اتوبوس بخاطر خواب مسافران خاموش شد و همه ی مسافران کم کم به خواب رفتند.
اما من هنوز بیدار بودم.
بهار و محدثه هر کدام یک ردیف صندلی خالی آخر اتوبوس را برای خواب برداشتند و اینگونه شد که من تنها شدم.
نگاهم از کنار پنجره به بیرون بود.
به جاده ی تاریکی که گاهی با روشنای چراغ های ماشین ها، نما میگرفت.
_پس جوجه کباب میخوردی و گفتی نمیخورم!؟
از شنیدن صدای محمد جواد که از کنار صندلی ام برخاست، تعجب کردم.
سرم لحظه ای برگشت سمتش و فوری باز چرخید سمت پنجره. جوابش را ندادم که باز گفت:
_میدونم حق داری ناراحت باشی واسه اونشب.... ولی به منم حق بده عصبی باشم.... هزار و یک فکر به سرم زد.... وقتی یه ساعت دیر کردی و گوشیتو جواب ندادی و من 10 بار بهت زنگ زدم، تو خودت باشی عصبی نمیشی؟
شاید حق را به او میدادم ولی اعتراف به گفتن این حق را، نه.
آنقدر سکوت کردم که مجبور شد بگوید:
_فکر کنم خسته ای، زبونت حال جواب دادن نداره وگرنه ماشاالله شما کم جواب نمیدی.... من میرم که بخوابی ولی از من به دل نگیر.... ما دو متر ریشی ها، گاهی خطا میکنیم، انسانیم دیگه.... حلال کن. و رفت. لبخندی از این سمج بودنش حتی در معذرت خواهی به لبم نشست ولی من از او سمج تر بودم در قهر!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•