eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تا بعد از ظهر چمدانم را جمع کردم و با نیامدن محدثه و بهار، تنهایی برای ناهار به سالن رستوران رفتم. پشت یکی از میزها نشستم و سرم را خم کردم توی گوشی ام که صدایی شنیدم. _سلام. سرم بالا آمد. محمد جواد بود. فوری به حالت قهر سرم را پایین انداختم و گفتم : _علیک.... _شما هم جای من بودی اون شب وقتی تا هتل میرفتی و برمیگستی عصبی میشدی. حتی جوابش را هم ندادم که ادامه داد: _حالا با من قهری اشکال نداره ولی با امام رضا چرا قهر کردی؟! ناخواسته زبانم باز شد. _بخاطر اینکه من توی حرم امام رضا خوابم برد و یه پسر ریشو جلوی همه سرم داد زد؛ دروغگو. _ببخشید.... حق با شماست حلال کن. سرم را بالا آوردم و مستقیم زل زدم به چشمانش. _حلال نمیکنم. گفتم و برخاستم رفتم سمت در خروج از رستوران و برگشتم به اتاق. ناهار هم مثل صبحانه قیدش را زدم. اما طولی نکشید که در اتاق زده شد. از چشمی در نگاه کردم. محمد جواد بود با غذایی روی دستش. بی اختیار لبخند روی لبم نشست. از سمج بودنش خوشم آمد. لای در را باز کردم که غذا را کف زمین گذاشت و گفت: _با من قهری به خودت چرا سخت میگیری؟ در را بستم و نگاهم روی ظرف غذایی که کف اتاق گذاشته بود، ماند. ناهار خوشمزه ای بود. مخصوصا که در اتاق هتل، راحت و بدون دغدغه ی افتادن چادر از سرم خورده شد. بعد از ناهار بود که محدثه و بهار آمدند. کلی از برنامه ی وداع و صوت خوش محمد جوادی که دعای وداع و روضه ی آن را خوانده بود گفتند. و وقتی عکس العملی از من ندیدند، بهار گفت: _دلارام جان خیلی دیگه سخت میگیری.... می اومدی دیگه.... حیف نبود؟! _نه حیف منم که اومدم با شما مسافرت. بهار سرش را با حالت تعجب جلوی صورتم اورد: _واقعا!.... حالا خوبه تو هم کم محمد جواد رو اذیت نکردی. _چکارش کردم؟!.... جلوی بقیه سرش داد زدم؟!.... بهش تهمت دروغگو بودن زدم؟! بهار نفس پری کشید. _حالا دیگه سخت نگیر عزیزم.... مسافرتم تموم شد دیگه از دست ما راحت میشی. _نخیر تو خونه باز همخونه ی شماهام.... ولی حتما تلافی میکنم.... مخصوصا سر اون آقای دو متر ریشی. محدثه که منظور حرفم را نمی دانست چهارچشمی نگاهم کرد و بهار تنها زیر لب با خنده گفت: _تلافی کن بلکه آروم بشی. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اصلا این حس عجیب و غریب حالم را درک نمی کردم. با آنکه می دانستم نمی توانم هوتن را کنار باران ببینم اما باز هم نمی توانستم اعتراف کنم که عاشق شده ام! چند روزی معطل کردم برای یک صحبت ساده و بالاخره باز یک روز وقتی به خودم آمدم جلوی در اتاق سرابی بودم. دستم روی دستگیره ی در بود اما در باز کردن در، تردید داشتم که وارد اتاقش بشوم یا نه. _جناب فرداد... چیزی شده؟ نگاهم سمت خانم سهرابی رفت. _نه... نه چیزی نیست. _آخه الان چند دقیقه است که جلوی در اون اتاق ایستادید. _دارم فکر می کنم شما بفرمایید. و ناچار این بار در اتاق را باز کردم و طبق عادت، باز چشمم اول به میز باران افتاد. و همین که دسته گل یا سبد گلی نبود، نفس بلندی کشیدم و با سرفه ای مصلحتی گفتم : _خانم سرابی.... وقت دارید چند دقیقه؟ _بله.... و برخاست. نگاهم زیر چشمی سمت اشکانی رفت. مشغول به کار بود. از اتاق بیرون آمدیم که گفتم : _الان وقت دارید دیگه؟ _بله.... _خب پس موافقید بریم یه کافی شاپ باهم صحبت کنیم؟ متعجب شد. _کافی شاپ؟!.... تو ساعت کاری شرکت؟! _نمی خوام تو شرکت باهم صحبت کنیم. _ببخشید در چه مورد صحبت کنیم؟ مکثی کردم و گفتم : _ یه ساعتی براتون مرخصی رد می کنم... همین کافی شاپ نزدیک شرکت. سری با تردید تکان داد اما همراهم آمد. تا کافی شاپ راهی نبود. از پیاده رو همراه هم رفتیم که پرسید: _من هنوز متوجه نشدم شما می خواید در مورد چی صحبت کنید. _عجله نکنید... یه ساعت وقت داریم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............