فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جانجهاندارسٺعلـــے💛
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعلےبنابیطالب
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحیدرڪرّار
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوصیّالمصطفی
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامیرالمؤمنین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحبلاللّهالمتین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيایعسوبالدّین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياولیاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامامالمتّقین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااباالحسن
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياخلیفةاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااسداللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوجهاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعیناللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياشمساللّهباالسّماء
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✾⚘
••بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ
مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا••
جانم به فدای آن پنهان شده ای
ڪه از #ميان ما بيرون نيستـــــ❤️🌱
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_360
_سوالات کنکور به این سختی نیست!
_چرا؟!.... اعتراف به عشق، اینقدر سخته.
_عشقش به کنار.... انتخاب سختیه.
_چرا؟!
_چون.... چون می ترسم.... الان می گی کاری به هیچی نداری.... ولی هیچی معلوم نیست.... می ترسم بعدها خودت بهم کنایه بزنی.... مثل امروز.... وقتی گفتی با اون گذشته ی درب و داغونم، می خواستم همون لحظه بمیرم از ناراحتی.
چه حال عجیبی شدم. انگار درست حالی شبیه حال او، وقتی به او کنایه زدم!
_بابا یه امروزه لعنتی رو از ذهنت بنداز بیرون....
سر بلند کرد و مستقیم نگاهم.
_نمی شه.... چون حرفای امروز هم شد جزئی از گذشته ی من..... اینم یه روز می شه باعث حسرت.... حسرت که چرا نگفتم.... که چرا موافقت پدرت رو نداشتی.... بذار مهمونی و شام امشب رو بذاریم پای یه خداحافظی خوب.... تمومش کنیم همین جا.... نه پدر شما از گذشته ی من حرفی می زنه و نه من.... و تو الان احساسی تصميم می گیری.... نمی خوام پشیمون بشی.
چنان مرا به هم ریخت که احساس کردم آتش گرفتم.
با حرص و عصبانیت سرم را جلو بردم و توی صورتش گفتم :
_لعنتی می فهمی چی می گی؟! .... من رفتم به خاطرت همه چی رو به پدرم گفته ام... حالا برم بگم اون دختره گذاشت و رفت!
سرش را پایین انداخت و من دو دستی چنگی به موهایم زد و با یک نفس عمیق سعی کردم باز آرام شوم.
تکیه زدم دوباره به صندلی ام و کمی نگاهش کردم.
حال او اگر بدتر از من نبود، کمتر از من هم خراب نبود!
دلم برایش سوخت. ناچارا باز گفتم :
_ببخشید.... باز عصبانی شدم انگار.
سکوت کرده بود همچنان.
_باران.... ببینمت.
سر بلند کرد که باز اشکانش مرا به هم ریخت.
_خواهش می کنم.... بذار همه چی همین طور خوب تموم بشه... اشتباه کردم اومدم شرکتت... اشتباه کردم شدم مدیر تبلیغات شرکت.... اصلا... اشتباه کردم که ازت خواستم بری با پدرت حرف بزنی.
کلافه نگاهش کردم. نگاه که نه.... محو شدم در اشک چشمانش!
_باران!... سر جدت بسه.... دوباره شروع نکن.... بذار این چای و کیک کوفتمون نشه.
رفتن به پارت اول 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/34148
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_361
باز چند دقیقه ای منتظر شدم تا آرام بگیرد.
زیر چشمی نگاهش کردم. اشکانش را پاک کرد و چایش را مزه مزه.
چند دقیقه ای که گذشت دوباره دستانم را روی میز در هم قلاب کردم و رو به سمتش خم شدم.
_ازت بیشتر از این ها توقع داشتم..... سر کار شرکت و کاتالوگ ها بیشتر از اینا مقاومت کردی ولی حالا خیلی زود جا زدی.
سکوت کرد و من احساس کردم اصلا بهتر است دیگر در این مورد صحبت نکنم.
_کاپ کیکت رو بخور....
دستورم را اجرا کرد. با قاشق چایخوری، کمی از کاپ کیک را مزه کرد و گفت :
_ممنون....
و بعد پیش دستی مخصوص کاپ کیک را روی شیشه ی میز به جلو هل داد.
_یعنی چی؟!... دو قاشق چایخوری خوردی فقط!
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_الان حالم خوب نیست.... ممنون بابت چای و کیک.
_می خوای حال منو هم خراب کنی؟... خوبه گفتم بذار این کیک و چایی کوفتمون نشه!
معذب نگاهم کرد. شاید از حرف من کمی شرمنده شد.
_ببخشید.... ولی.... احساس می کنم کار ما اشتباهه.
_چی اشتباهه؟!... اینکه من بعد از این همه سال یک نفر رو می خوام.... یه نفر که فکر می کنم با همه ی دخترایی که می شناختم فرق داره.... این کجاش اشتباهه؟!
جوابی نداد و من عمدا با قاشق چایخوری ام از کاپ کیک او کمی برداشتم.
متعجب نگاهم کرد. شاید انتظار نداشت.
_خوشمزه است.... چرا نمی خوری واقعا؟
با لبخند بی رنگی پیش دستی را کمی بیشتر سمتم هل داد.
_شما بفرمایید....
و من محض خنده اش پرسیدم:
_الان واقعا تعارف کردی یا منو مسخره کردی؟
نجیبانه خندید.
_نه.... تعارف کردم.
_خوبه.... دلم می خواد اونقدر که من می خوام به خاطرت چشم روی همه ی مخالفت ها ببندم.... تو هم همین طور باشی.... اگه واقعا اینطور هستی بهم بگو.... اون وقت مطمئن باش نمی ذارم پشیمون بشی.
_به این سرعت!
_چی به این سرعت؟!
_یعنی واقعا با دو بار کافی شاپ رفتن شما می خواید بیایید خواستگاری؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#مولاےغریبـــــم
منازشرمندگی
چونلالههایواژگون🥀عمریستــ
بهسوےآسـمانمنیستروےسربرآوردن😔💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
💗این روزا نه دلم میخواد کار کنم
نه دوست دارم بیکار باشم٫
نه دلم میخواد از ایران برم
نه دوست دارم بمونم،
نه دلم میخواد برم خونه
نه دوست دارم تو خیابون باشم،
شبا نه دلم میخواد بخوابم
نه بیدار بمونم،
نه دوست دارم تنها باشم
نه میلی به کسی دارم،
و در "نمیدونم چمه ترین" حالتم.....
.
مُردم
ولی برای تو
جان میدهم هنوز..!❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
میدونی رسیدن کِی قشنگه؟
بعد از جنگیدن..
بعد از سختی..
بعد از اشک..!
اونوقت اون رسیدنه، طعم چایی با عطرِ هل توی بارون میده یا طعم قرمه سبزیهای جا افتاده مامان یا طعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی؛ دیدی چقدر لذت بخشه همش!؟
رسیدن بعد سختی هم همینه!
اونوقت که از ته دلت میگی آخیششش.. ارزششو داشت اون همه جنگیدن.
الهی که نصیب همتون این آخیش دلچسب...
🍃
.
درسِ عشق و عاشقی
از چشمِ لیلی ، خوانده ام
صفحه ، صفحه ، دفترِ دل ،
از نگاهِ ناز اوست
#راحم_تبریزی
🌸🍃
یـادت باشه
تو همونی هستی که باید باشی وگرنه دنیا به آدمای تکراری نیاز نداره!
خودت رو دستِ کم نگیر...
🍃🌸
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_362
_من خیلی بیشتر از اون چه فکرشو کنی شناختمت.... شاید تو هنوز منو نشناختی اما من خوب تو رو شناختم.
_خب پیشنهاد شما برای منی که شما رو نشناختم چیه؟
_خب می تونیم یه مدت دوست باشیم تا....
و او فوری اَبرویی بالا انداخت و گفت :
_من اهل دوستی نیستم.
_یعنی چی؟!.... الان باهام اومدی کافی شاپ... شب شام مهمون منی بعد می گی اهل دوستی نیستی؟!
_اولا دوستی که شما مد نظرتونه با این مدل کافی شاپ و شام خوردن ها فرق داره..... ثانیا فضای دوستی با فضای ازدواج فرق داره..... از همه مهمتر شما الان فقط یک دلبستگی ساده دارید که تو شر همین دلبستگی و عوارضش موندید.... برای ازدواج بحث آشنایی لازمه که محدود به آشنایی فقط دو طرف نمی شه... خانواده ها مهمتر هستن.
_الان اینا که می گی یعنی چی دقیقا.... نزدیک شش هفت ماهه می شناسمت.... هر روز تو شرکتم دیدمت..... این چند وقته هم سر کاتالوگ های شرکت بیشتر شناختمت.... الان می گی این هفت ماه کمه؟!
_من می گم الان باید خانواده ها هم کمی همدیگه رو بشناسند ولی شما می گی من قید نظر مخالف پدرم رو می زنم.... و این نمی شه..... من نمی تونم به مادر و تنها برادرم بگم پسری که اومده خواستگاری من هیچ خانواده ای نداره و می خواد جدای از خانواده اش زندگی کنه.... و اصلا نظر خانواده اش، براش مهم نیست!
چسبیدم به صندلی ام و تنها مچ دست راستم را روی میز گذاشتم.
در حالیکه، هم کمی عصبانی شده بودم و هم متفکرانه داشتم به حرفهایش فکر می کردم، با سر انگشتان دست راستم، آهسته به میز ضربه زدم و گفتم :
_عجب!.... من هر چی کوتاه میام تو بیشتر راه رو واسم سخت می کنی.
نگاهش را به دستان قلاب شده در همش دوخت.
_برای شما سخته.... چون تا امروز با هر دختری که خواستید دوست شدید.... راحت بودید.... اصلا به خانواده تون هم نگفتید یا اون دختر اصلا براش این چیزها مهم نبوده... اما برای من مهمه.... خودم... شخصیتم و خانواده ام.... در ضمن من اهل دوستی هم نیستم که براش بهونه بتراشم و بگم خب چون قصد آشنایی دارم اشکال نداره یه مدت با هم دوست باشیم....
خنده ای کوتاه سر دادم. شاید هم کمی حرصی.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#نامه_جنجالی_پدر😱😱
دختری قبل از ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب عروسی اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا یک خواستگار ثروتمند داشت و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به خواستگار داد و وقتی که پسر اونو خواند یک کشیده به دختره زد و گفت الان تورو طلاق میدم!
یک پسر فقیر ازش خواستگاری کرد و نامه به پسر داد اونم کشیده زد و طلاق گرفت!
یه فامیل ازش خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن نامه بود هوش از سر دختر پراند،نمیتوانست باور کند...
برای خواندن نامهیجنجالی #پدر لطفا در کانال زیر عضو شوید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322