eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
میگم تو این اوضاع واحوا ل یه چایی نبات☕️🍭 خودتون رو مهمون کنید👌😉 . . .❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
چای خوبه وقتی هم نشینش خوب باشه 😍
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دیگر حرفی در مورد خودمان نزدیم. اصلا انگار دلم خواست بی دغدغه‌ی همه‌ی بود و نبودها از دقایقم لذت ببرم. چند آهنگ درخواستی را باهم در کافی شاپ گوش دادیم و کم کم هوا تاریک شد. از پشت میز برخاستم و گفتم: _من می رم پای صندوق حساب کنم. _ببخشید.... ایستادم و نگاهش کردم. او هم برخاست و گفت : _همین کافی شاپ و چای و کیک و موسيقي زنده رو بابت عذرخواهی قبول می کنم... اگه اجازه بدید من دیگه برم. _نخیر..... همین چایی و کیک رو هم نخوردی!.... شام مهمون منی. _جناب فرداد.... و من با لبخند گفتم: _رادمهر. خندید. متین و ریز. _جناب رادمهر خان. و من باز عمدا گفتم: _نه جناب داره و نه خان.... رادمهر.... رادمهر خالی. خنده اش را با دستی که مشت کرد و جلوی دهانش گرفت، پوشاند. _اجازه بدید من برم لطفا. _تو چته؟!.... چرا نمی ذاری دو دقیقه راحت و بی دغدغه‌ی حرف پدر من و خودت، با هم باشیم؟ گردنش را کمی خم کرد و جواب داد : _من... من اهل این جور بیرون رفتن‌ها نیستم... فکر کنم اینو خوب دیگه بدونید. _کدوم جور؟!.... به مادرت گفتی دیگه... اجازه هم که گرفتی.... بعد این همه هم که حرف و کنایه ازم شنیدی، رضایت نمی دی دو ساعت جبران کنم؟ _نه... آخه..... _آخه نداره..... بیا جلوی در... منم الان میام... کیک مادرتو فراموش نکنی. با قدم هایی بلند سمت صندوق رفتم و کارتم را روی میز صندوق گذاشتم. _لطفا میز ما رو حساب کنید. برگشتم باز نگاهش کردم. داشت چادرش را مرتب می کرد و بسته ی کیک را بر می داشت که کارت را کشیدم و منتظر آمدنش شدم. آمد و همراه هم از کافی شاپ بیرون آمدیم که باز ایستاد. _جناب فرداد.... ممنون بابت دعوتتون ولی می شه... و هنوز نگفته، گفتم : _نه... نمی شه. دکمه ی باز شدن درهای خودرو را زدم و او مردد نگاهم کرد. _بشین دیگه. کاملا مشخص بود معذب است. نشست و راه افتادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔میـخ درشـد سپـرِ مـادرمـان🩸 چندضربہ ڪه بہ درخورد ز جایش اُفتاد مادرے خم شد و از درد صدایش اُفتاد پـدرے آب شد از شانہ عبایش اُفتاد در آتش زده روے سر و پایش اُفتاد 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خب... حالا اهل چه غذایی هستی؟ .... برنجی یا فست فودی. _فرقی نداره. _من که چند وقتیه هوس باقالی پلو با گوشت بره کردم شدید! نگاهش متعجب سمتم آمد. _واقعا؟! نگاهم بین او و شیشه ی جلوی ماشین و دید خیابان، در رفت و آمد، شد. _چطور؟! محجوب خندید. _آخه.... منم خیلی هوس کردم ولی نه وقت پیدا کردم که برم باقالی بگیرم و نه.... نگذاشتم ادامه ی نه را بگوید. _خوبه... با این همه تفاوت این اولین تفاهمه.... اونم توی غذا! سکوت کرد با لبخند و من ادامه دادم: _حالا اصلا باقالی پلو دوست داری؟ _خیلی..... ولی غذای پردردسریه.... مخصوصا برای منی که شاغلم.... باقالیش به کنار.... شویدش به کنار.... پخت و پزش هم زمان می خواد. _خب مادر شما چی؟... چرا اون درست نمی کنه؟ آه غليظی کشید. طوری که نگاهم را سمت خودش کشاند. _چند وقتیه مادرم به خاطر ناراحتی قلبیش خیلی حال خوبی نداره.... تموم سعی‌ام رو می کنم که شبا خودم شام درست کنم تا اذیت نشه.... گاهی هم برادرم از راه که می رسه یه چیزایی می خره و من به کارام می رسم. _درست چی شد؟.... یادمه گفتی دانشجوی رشته‌ی روانشناسی اجتماعی هستی. _هستم هنوز.... با دانشگاه صحبت کردم که مرخصی با امتحان بگیرم به خاطر حال مادرم... از طرفی هم کار شرکت نمی ذاره که خونه بمونم. _می خوای چند روز بهت مرخصی بدم؟ _نه... اینا رو نگفتم بابت مرخصی... گفتم که مشغله‌ی کاریم بالاست وقتی برای پاک کردن باقالی و سبزی شوید ندارم. نگاهم به خیابان بود که گفتم: _دیگه من قصد کردم بهت چند روز مرخصی بدم.... برو به مادرت برس.... اما آخر هفته برگرد..... مثلا پنجشنبه که شرکت تا ظهر بازه. _ممنونم بابت مرخصی ولی لازم نیست واقعا. _من می گم لازمه تو چرا می گی لازم نیست!؟ خندید. _آهان اینم از اون دستورات مدیریتی بود؟... ببخشید متوجه نشدم. رسیدیم به همان رستورانی که گه گاهی خودم وقتی هوس یک غذای خوب خانگی می کردم، سراغش می رفتم. ماشین را در پارکینگ مخصوص رستوران پارک کردیم وبا آسانسور تا طبقه ی سوم که رستوران بود رفتیم. هم محیط قشنگی داشت و هم غذایش خوب بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¹²⁸ هَرجِراحَت‌ڪه‌دِݪم‌داشت‌بہ‌مَرهَم‌بِہ‌شُد داغِ‌دوری‌ست‌ڪه‌جُزوَصݪِ‌تودَرمآنَش‌نیست 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹