eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم با حرص و عصبانیت رفت سمت پدر که عمو از جایش برخاست و در حالیکه کتش را روی ساعد دستش می انداخت گفت : _تا همین الانشم خیلیا دنبالت هستن پسر.... باید یه جوری راضی شون کنم قبل از اونکه سرتو زیر آب کنند. و بی خداحافظی رفت سمت در. اما قبل از خروج به پدر نگاهی انداخت و گفت : _این تنبیه براش لازمه عزیز..... تا پسرت باشه که سرشو تو هر سوراخی نکنه..... اینبار بتونم جونش رو بخرم، فردا شاید نشه... و در باز شد و او خارج. تا دوباره در بسته شد پدر فریاد زد: _تو مگه عقل تو کله ات نیست!.... مگه نگفتم دنبالش نرو.... اگه می دونستم می خوای پِی اینو بگیری اصلا آدرس باشگاه رو بهت نمی دادم. _این خودش یه چیزیش هست!.... اگه واقعا همون شب اول فهمیده که من پسر شمام چرا تا الان سکوت کرد و منو با خودش برداشت برد توی مهمونی های خودشون؟ پدر محکم کف دستش را کوبید روی میز. _چقدر تو ساده ای رادمهر!..... نقشه اش این بوده.... تو خودت، خودتو انداختی تو دامِش.... یه عمر دنبال این بود که از من یه آتو بگیره تا بتونه خیال خودشو راحت کنه که بهش پشت نمی کنم.... من بهش آتو ندادم اما تو دادی.... _این خودش آتو دست همه میده..... دختر خودش پیداش کرده و تا شرکت شما اومده، به من و شما چه مربوط؟! _خودش گفت دست دخترشو تو شرکت تو بند کنم تا از من دور باشه.... خودشم رضایت داد تا دخترشو یه پیرمرد 60 ساله، بدبخت کنه.... من چی بهت گفتم؟... گفتم این به خانواده ی خودش رحم نمی کنه.... من و تو که سَهلیم. پف بلندی کشیدم و چنگی به موهایم. _یعنی واقعا راست گفته که جون من در خطره؟ _اونکه 120 درصد.... من خودم بهت نگفتم نزدیکش نشو..... نگفتم خطرناکه.... اینه نتیجه اش.... راست میگه.... خودش که هیچ... اگه باقی کله گنده های قاچاق که توی مهمونیش بودن، بو ببرن که تو کی بودی و چرا رفتی تو مهمونی ها، یه جوری سر به نیستت می کنن که هیچ ردی از کارشون نمونه..... تنها راه همونه که گفت..... یه جوری اون خانمه رو راضی کنه تا از دست از شک و شبهه اش برداره و در عوض تو یه چیزایی به نامش کنی یا شریکت بشه تا عموت به بقیه بگه تو هم تو جمعشونی.... گند زدی به همه چی رادمهر. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💔🕊» بنویسیددرتاریخ‌کہ‌ما غمِ‌حاج‌قاسم برایمان‌تمام‌نشدنی‌است:؟ ـ ²⁹روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ... 💔¦↫ 🕊¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💛🕊» بسم‌رب‌الرضا|❁ زیرِامضاے‌تمام‌شعرهایم مینویسم‌دل‌نوشت، تابدانندعشق‌رابایدفقط‌بادل‌نوشت:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💛¦↫ 🕊¦↫🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💔🍃 » عشـــــق لبخنـد‌نجیبےست که‌روےلب‌توسـت... خنده‌ات علتِ‌آغازغزل‌خوانےهاست . . . ـ ²⁶روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ 💔¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کی‌شودقسمت‌من‌هم‌بشودکرب‌وبلا دلم‌عطرِحرمِ‌شاهِ‌ولامی‌خواهد . . 💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا 🌷سلام و درود الهی امروز 🌹بهترين ثانيه‌ها 🌷شيرين‌ترين دقايق 🌹دلچسب‌ترين ساعت‌ها 🌷دوست داشتني‌ترين 🌹لحظه‌ها و اوقات شاد 🌷را پيش رو داشته باشید 🌹الـهـی همیشه شاد باشید 🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
«💔🕊 » جـانازفـراق تـو این محنـت جـان تاکـی؟ ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ.. 💔¦↫ 🕊¦↫ ‹›
«💔🕊 » دلتنگم‌وبایدبپذیرم‌که‌دگرنیست دلتنگ‌توبودن‌خودش‌احساس‌قشنگی‌ست:) ـ ²⁸روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ.. 💔¦↫ ‹›
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
میگفت: نگاهت‌روکنترل‌کن چشم‌به‌دل‌راه‌داره! چشم‌میبینہ‌اما‌دل‌میخواد..!
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ روزهای سیاه زندگی من دقیقا از همان زمان شروع شد! چند روز بعد عمو به من زنگ زد. _الو.... یه آدرس بهت می دم.... شام اینجا میز رزرو کردم.... اون خانمه هم میاد... اسمش شراره است.... یه دسته گل قشنگی چیزی بگیر، حسابی دلبری کن.... کم بذاری، از جونت باید مایه بذاری... فهمیدی؟ رسما شدم برده ی دست عمو! چنان حرصی شدم که با حرکت عصبی دستم، تلفن روی میز کارم را زمین زدم و شکستم. اما راهی نبود. ناچار سبد گلی خریدم و رفتم به رستورانی که آدرسش را فرستاده بود. حول و حوش ساعت 8 شب بود و میزی که به نام رُخام رزرو کرده بود، نشستم پشت میز و سبد گل را روی میز گذاشتم. همین که چشمانم روی گل ها رفت، بی اختیار یاد حرف باران افتادم: « _چه گل های قشنگی!.... اینا برام خیلی با ارزشه! ». آهی کشیدم و حس کردم باز سوختم. نگاهم به در رستوران بود که یک دفعه باز شد و عمو با خانم جوانی وارد. از همان دور براندازش کردم. مانتوی کتی کوتاهی پوشیده بود با ساپورت مشکی و کفش های پاشنه دار بلند ورنی. هیچ از تیپ و قیافه اش خوشم نیامد. لبان بزرگ و قلوه ای مانندی که کاملا پروتز شده بود. گونه‌هایش هم تزریقی بود. بوتاکس دور چشمش را هم می شد تشخیص داد.... کمِ کم 7 یا 8 سالی از من بزرگتر بود. رسیدند به میزی که پشتش نشسته بودم. _سلام جناب رُخام. عمو لبخند کجی زد. _سلام.... بفرمایید.... ایشون شراره خانم هستند. سری تکان دادم و گفتم : _خوشامدید بفرمایید. نشست پشت میز و گفت : _جناب رُخام خیلی از شما تعریف کردن.... راستش من آمار هر شب میزها رو دارم.... دیدم چند شبی با جناب رُخام اومدید مهمونی ما، کنجکاو شدم شما رو بیشتر بشناسم.... تازه می خواستم بسپرم بچه ها یه تحقیقاتی داشته باشند که جناب رُخام گفتن مشکلی نیست شما از خود ما هستید. به زور و زحمت لبخندی به لب آوردم. _جناب رُخام لطف دارن.... راستی این سبد گل هم برای شماست سرکار خانم. _وای چه عالی!.... خیلی قشنگه... ممنونم.... خب جناب دوست دارم بشنوم... از خودتون برام بگید. _من.... من یه شرکت آرایشی و بهداشتی دارم و مشغول کار و زندگی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر‌مریض‌بشه،بازم‌یه‌مادره! از‌فکر‌بچه‌هاش،خوابش‌نمیبره... خون‌گریه‌میکنه،با‌اشڪ‌بچه‌هاش.. بیخود‌که‌نیست‌بهشت،‌افتاده‌زیرپاش:)) +صاحب‌ قبر‌ بی‌نشون، سلام مادر🖐🏾!″
. .شش‌توصیه‌‌طلایـی‌.. برای‌سعآدت‌منـدی‌ ، در ؛ زندگى‌، از حضرت‌فاطمه سلام‌الله‌علیها حدیث عشق . . . ♥️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سری به تایید حرفهایم تکان داد: _چه خوب..... منم این کار رو دوست دارم. سکوت کردم اما انگار او هنوز منتظر شنیدن حرفی از من بود که خیره ام شده بود. ناچارا من پرسیدم : _شما از خودتون بگید. _من؟!.... خب منو همه می شناسند دیگه... اسمم شراره است... چند وقتیه که به خاطر خیلی از مشکلات تنها شدم اما دوستای خوبی دارم که هنوز منو رها نکردن.... شما چی؟.... جناب رُخام گفتن، اسم کیوان پویا اسم مستعارتونه... درسته؟ _بله.... _می شه اسم شریفتون رو بدونم؟ _رادمهر هستم. _چه اسم قشنگی! لبخند زورکی در جواب نگاه خیره اش به لب آوردم که نگاهش را بالاخره از من گرفت. گارسون آمد و بالاخره از شر نگاهش خلاص شدم. _خب سروران گرامی چی میل دارید؟ شراره بلافاصله گفت : _من که جوجه کباب ترش. عمو با دست به شراره اشاره کرد. _ایشون یکی از طرفداران کباب ترش های شما هستن.... منم کباب بُناب مخصوص تون. _خیلی لطف دارید شما به مجموعه ی ما و شما چی جناب؟ نگاه گارسون سمتم آمد که گفتم: _برای من باقالی پلو لطفا. _چشم جناب.... بفرمایید سر میز سلف تا غذا حاضر بشه از خودتون پذیرایی کنید. گارسون رفت که عمو رو به شراره گفت : _اول شما برو تا من برم دستام رو بشورم. و شراره رفت که عمو برخاست و در حالیکه کتش را پشت صندلی اش آویزان می کرد گفت : _بهت گفتم دلشو ببر.... نه اینکه زل بزن بهش! _این کیه واقعا؟.... من که می خوام ویلا به نامش کنم دیگه دل بردن واسه چی.... عمو تند نگاهم کرد. _خامی بچه.... این یه آدم معمولی نیست... کله گنده ی خیلی هاست... اگه باهاش شریک بشی و فروش محصولات شرکتت رو دستش بدی هم آمار فروش شرکتت رو یه شبه بالا می بره هم اعتمادشو جلب کردی.... این شراره با هر کسی هم شریک نمی شه..... اگه از تو خوشش بیاد، شانس آوردی ... بفهم اینو.... همین یه ماه پیش سر یه آدم فضول مثل تو رو زیر آب کرد.... به همین راحتی .... همین خانم به ظاهر متشخص..... دسته کمش نگیر. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
آنان که می خواهند حسین را بشناسند ، ابتدا باید امیرالمومنین را شناخته باشند ، که چگونه علیه السلام حتی جانبازانِ جبهه ی حق ، در جنگ صفین را در مقابل سیدالشهدا قرار می دهد . . بندگانِ دنیا ، حتی شمشیرهایشان در صفین هم برای خدا بر سر دشمن فرود نیامد . . بندگانِ شیطان در لباس دین ، مقابل دین می ایستند ... . !
حضرت امیرالمومنین: فتنه‏‌ها آنگاه که روى آورند با حق شباهت دارند، و چون پشت کنند، حقیقت آن نشان داده می‌‏شود. وقتی می‌آیند، قابل تشخیص دادن نیستند و آنگاه که پشت می‌کنند و تمام می‌شوند، تازه شناخته می‌‏شوند. نهج البلاغه خطبه ۹۳
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آن شب مهمانی به صرف شام و صحبت های عادی گذشت. فردای آن روز در شرکت مشغول به کار بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود که جواب دادم: _بله.... _سلام... آدرس رو بنویس. _چی؟!.... آدرس چی؟! _امروز این شراره خانم رو اینجا می بینی... بری حتما.... دیشب کلی رو فکرش کار کردم و از تو تعريف... باز نزنی همه چی رو خراب کنی پسر.....داره بهت اعتماد می کنه.... حواست باشه. افتاده بودم توی دوری که نمی‌فهمیدم علتش چیست؟ هر روز یه ساعتی را با شراره خانم به حرف زدن می گذراندم. هر بار هم حتما باید یک سبد گل می خریدم و طبق دستور عمو تقدیم سرکار می کردم.... فقط برای جلب اعتماد! واقعا خسته شده بودم از این همه وقت گذرانی بیهوده و یک روز بالاخره صدایم در آمد. یک روز که بعد از یک ماه! باز عمو دستور صادر کرده بود تا در مهمانی که میزبانش شراره خانم بود، شرکت کنم. _آخه این چه وضعشه؟!... هی هر روز هر روز سر هیچی چرا باید بریم حرف بزنیم... هی اون الکی از شرکتم بپرسه و من جوابشو بدم؟ _تو نمی فهمی پسر.... داره تو رو می سنجه... تو همین چند وقته کلی با بقیه در موردت صحبت کرده.... یه جورایی یعنی از تو خوشش اومده..... امشب بیا مهمونی که کار تمومه. با همان خیال خام به مهمانی رفتم. و باورم نشد! خانه ی شراره خانمی که عمو مدعی بود یکی از کله گنده های قمار است، تنها یک واحد آپارتمان 50 متری بود در یکی از محله های بالا شهر! در حالیکه خانه ی من رادمهر ستايش فرداد، که مقداری را با پول خودم و سود شرکت خریدم و مقدار دیگری را با کمک پدر، یک خانه ی ویلایی به مساحت 500 متر بود و زیر بنای 150 متر! من نفهمیدم که با این اوصاف چرا من باید اعتماد او را به خود جلب کنم؟! گرچه در مرموز بودن این زن شکی نداشتم و شاید تنها چیزی که باعث می شد با همه ی شک و شبهه ها، باز حرف عمو را برای جلب اعتماد شراره، گوش کنم، همین قضیه بود. اما آن شب مهمانی عجیبی بود. نشسته بودم یک کنج خانه ی شراره و با کسی کاری نداشتم و سرم را با موبایلم گرم کرده بودم که شراره سمتم آمد. خیلی سعی می کرد با ناز حرف بزند و نمی دانست با آن طرز حرف زدنش، بیشتر مرا از خودش منزجر می کند. _به به سلام جناب فرداد عزیز.... پذیرائی شدید؟ بی آنکه به آن لباس نیمه بازش نگاهی کنم گفتم: _سلام... بله ممنون. و باز سرم را پایین انداختم. نمی خواستم فکر کند که مشتاق خیره شدن به آن چشمان درشت و پر آرایشش هستم. کمی خودش را سمت مبلم کشاند و روی دسته ی مبل سوار شد. _جناب فرداد چرا افتخار نمی دید هم صحبت هم باشیم؟ ناچار باز سر بلند کردم و زورکی لبخند زدم. _بفرمایید می شنوم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _می گم چرا شما تنها نشستید؟ _منتظر جناب رُخام هستم. _خب حالا تا جناب رُخام بیان چی؟.... می شه یه گپ دوستانه بزنیم؟ دوستانه!.... حتما!..... داشتم از این زن و اَدا و اَطوارش که سعی داشت با کلاس و پرستیژ جلوه کند، متنفر می شدم. بی جهت دستش را در هوا، مدام تکان می داد و ناز الکی می کرد! _می گم جناب فرداد.... می شه یه قرار کوه باهم بذاریم؟.... یا یه مسافرت دونفره؟ همینم کم بود!.... احساس می کردم دارد یه جوری دیدنش را روند هر روزم می کند... چرا؟! فقط منتظر بودم عمو بیاید و بپرسم بالاخره کی اعتماد این خانم به من جلب می شود تا قضیه تمام شود. _من وقت کوه و مسافرت ندارم سرکار خانم. _چه بد!.. می شه یه چیز دیگه ازتون بپرسم؟ _بله..... _خیلی منتظر شدم خودتون این پیشنهاد رو بدید ولی ندادید..... می شه به اسم صداتون بزنم؟ نمی دانم چرا احساس می کردم بیشتر از آنی که من تلاش کنم به او نزدیک شوم او دارد خودش را به من نزدیک می کند! _بله.... ناچار اجازه دادم و او صدایم زد: _رادمهر جاااان.... چقدر طنین اسمت رو دوست دارم. با سر انگشتان دستم، پیشانی پر دردم را کمی فشار دادم و گفتم : _لطف دارید.... _می شه شما هم منو به اسم صدا بزنید؟ داشتم واقعا حالت تهوع می گرفتم. من کلا نسبت به همه ی دخترها و زن ها بدبین بودم و با رفتن باران آن هم، بی هیچ توجیهی، این تنفر بیشتر پر و بال گرفته بود و حالا با اَداهایی که از شراره می دیدم، داشتم از خودم هم متنفر می شدم که چرا آتو به دست عمو دادم تا مرا اینگونه تحقیر کند و به بازی بگیرد. ناچار شدم سردرد را بهانه کنم قبل از اینکه شراره بخواهد همان یک ذره جایی که کنارم خالی بود را پر کند. _ببخشید سرکار خانم.... من امروز تو شرکت خیلی مشغله کاری داشتم الان سرم درد می کنه و حالم زیاد خوش نیست. _وای چرا نگفتی لااقل برات یه مُسکن بیارم. _نیازی نیست.... اگه صحبت نکنم حالم بهتر می شه... ببخشید جسارت منو. _نگو رادمهر جان.... من می رم تا حالت بهتر بشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............