eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
••• دوستـٰان‌وَبرادران‌عزیزوصیت‌میڪنم ڪـٰارۍ‌نکنیدڪِھ‌صداۍِغربتِ‌فرزند فاطمِھ‌مقام‌معظم‌رهبرۍ(حفظہ‌الله) ڪہ‌همـٰان‌ناله‌ٔغریبانہ‌ۍِفـٰاطمه(س)است بہ‌گوش‌برسد . . ! 🍂- شهید سید مجتبے علمدار - ✨ ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌
⚡️ استاد پناهیان : ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید بیاخراب‌شو مدام مۍگوید: توالان‌خوب‌هستۍ او را در همین حد متوقف میکند! در حالۍ کہ این مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔 ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آرام از پله‌ها پایین رفتم. جلوی آینه‌ی کنسول ایستاده بود و داشت چادرش را مرتب می کرد. یعنی واقعا باران بود؟!... همان باران سرابی! _شما همون کسی هستید که آقای فرهمند معرفی کردند؟ با صدای من، سمتم چرخید. و نگاهش با لبخند به من افتاد. لعنتی خودش بود با همان چشمان خاکستری خاصی که حالا مرا یاد خود عمو می انداخت. چقدر از گذشته‌ها فاصله گرفته بودم. حالا نفرت داشتم از آن نگاهی که مرا یاد چشمان تیز عمو می انداخت. و چه بلایی سرم آمد به خاطر او..... _بله جناب فرداد... منو به خاطر آوردید؟ _عجیبه برام که چطور با فرهمند آشناییت پیدا کردی؟ گستاخانه در چشمانم خیره شد و گفت : _من که چیزی از تعجب در نگاه شما نمی بینم. واقعا چی فکر کرده بود این دختر! فکر کرده بود می تواند بیاید و تمام زندگی مرا به هم بریزد و بعد بی سر و صدا برود تا من به دام پدرش بیافتم؟! چنان جدی نگاهش کردم که مجبور شد لبخند روی لبش را خط بزند. _به هرحال به خاطر اعتمادی که به شما دارم، شما می تونید کارتون رو از همین امروز شروع کنید... شب که برگشتم در مورد حقوق و مزایای شما حرف می زنیم. گفتم و از خانه بیرون زدم. چه حال بدی داشتم! همیشه فکر می کردم اگر یک بار دیگر ببینمش، اول از همه، از او می پرسم که چرا رفت! اما آنقدر از دیدنش حالم بد شد که نشد و نپرسیدم. یادم آمد چقدر دوستش داشتم و بخاطر رفتنش چه بلایی سر زندگی‌ام آمد. مقصر که بود؟! کسی جز خود او را مقصر نمی دانستم. لااقل به جرم سکوتی که مرا کنجکاو دانستن کرد و مرا کشید دنبال عمویی که تمام زندگی ام را نابود کرد! اما..... این بار حرفهایم را می زدم. قطعا این بار جواب تمام سوالاتم را می گرفتم و او باید جواب می داد. اما حالم آن روز هم بد شد. با دیدن دوباره اش بعد از سال ها، یادم آمد که او و عمو چه بلایی سر زندگی من آوردند. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 📌گاهی یک گناه مسیر زندگی انسان رو تغییر میده! 🎤سید صادق رمضانیان ╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱چه کنیم به نامحرم نگاه نکنیم⁉️ راهکار زیبای 👌 ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما غیر از فکرش، خودش هم آن روز نگذاشت آرام شوم. وسط کلی کار، به من زنگ زد و من فکر کردم باز مثل هر روز که مانی از تنهایی حوصله اش سر می رود و به من زنگ. میدزند، حتما این بار هم او زنگ زده است. تا دیدم شماره ی خانه است، گوشی را برداشتم و بی سلام و علیک گفتم: _بله.... مگه نگفتم هی هر دقیقه به من زنگ نزن... اگه کاری داری چرا به اون مامان بی خیالت زنگ نمی زنی. و صدای باران توی گوشم پیچید. بلند و عصبی! _واقعا شما پدری!..... حالا امروز من پیش پسر شما هستم ولی خدا می دونه، این بچه با یخچال خالی چکار می کرده و چطور گرسنگی رو تحمل می کرده. سرفه‌ای کردم و تُن صدایش را کمی پایین آورد و گفتم : _کارت برای خرید گذاشتم.... مانی جاش رو بلده، می تونی هر چی لازم داری بخری .... در ضمن شما مشاور خانواده نیستی که به من بگی چطور با پسرم برخورد کنم یه پرستار ساده‌ای.... اینو یادت باشه. گوشی را قطع کردم و جواب نفس‌های تند و عصبی‌ام را با یک نفس عمیق دادم. انگار آمده بود تا باز مرا از اول ویران کند.... اصلا به این بازگشتش شک داشتم. نمی دانم چرا فکر می کردم او از طرف عمو به زندگی من برگشته است. اما دلیلش را نمی فهمیدم! اما نبود شراره، فرصت مناسبی پیش آورد تا از خودش بپرسم. از شرکت آن روز زودتر به خانه برگشتم. آهسته در خانه را گشودم و با شنیدن صدای صحبت باران با مانی، آرام سمت آشپزخانه رفتم. میز ناهاری برای مانی چیده بود و انگار خوب پرستاری برای مانی بود اما دل من بدجور می خواست بهانه گیری کند. لااقل به اندازه ی آن چند سالی که بی خبر رفته بود. باید بهانه‌ای برای باز کردن سر صحبت، ایجاد می کردم و چه بهانه‌ای بهتر از آن همه خریدی که روی میز ناهارخوری را پر کرده بود! البته برای من هم بد نشد.... گرچه آن روز، غذای خانگی خوردم و چه دستپخت خوبی هم داشت اما باید کمی سر همان خریدها بهانه‌گیری می کردم. شاید بی‌فایده هم بود... چون قطعا او هم از بی‌مسئولیتی شراره، مادر مانی و نبود امکانات در یک یخچال و فریزر، می توانست خوب دلیل بتراشد برای زندگی آشفته‌ی من! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
. بچه‌هاازخوابتون‌بزنیدازتفریح‌تون‌بزنید ازدنیا‌تون‌بزنیدازخوشی‌‌ورفیق‌بازی بزنیدوبه‌داداسلام‌برسید!! جهادیعنی‌چشم‌پوشی‌ازخوشی‌هابرای انجام‌کارهای‌روی‌زمین‌مونده‌خدا...!(: _حاج‌حسین‌یکتا🌿 .╔═════ ೋღ
‍..🌿 یادمہ حاج‌آقا پناهیان آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن: یاامام‌حُسین! میخوام جورۍ زندگی کُنمـ کہ منو دیدۍ بگے اگر این مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا ڪشیده نمیشد... 💔 پ.ن: ‌به‌امام‌حسین‌بگید‌ ماروبراخودت‌‌تربیت‌ڪن اونوقت‌خودش‌می‌خَرَتِت خودش‌به‌دلت‌جَلا‌میده‍.. 🌸(: ╔═════ ೋღ