eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با دیدن خرابه های سوخته در آتش بهداری، باز حالم گرفته شد. حامد هم اصرار داشت همانروز برای انجام سونوگرافی و اطمینان از وضع بچه به تهران برویم. دیگر گفتنی نبود که با چه حالی راه افتادیم. حتی لباس نداشتم. از لباس های گلنار پوشیدم و در طول راه سرم را کج کرده بودم سمت پنجره و تنها دلم میخواست گریه کنم. اما حامد نمیگذاشت. _ببینمت... باز داری گریه میکنی؟!... سرت سلامت عزیزم... بخاطر چهارتا عروسک و چند تا عکس اشک می‌ریزی؟!.... خودم برات عروسک میگیرم... اسباب بازی میخرم... گریه نکن زار زار.... میبرمت بازار.... با حرص میان اشک ریختن هایم روی پايش زدم. _شوخی نکن حامد ... کلی خاطره داشتم که سوخت. _برو خدا رو شکر کن خودت سلامتی... اگه یه بلایی سر خودت می اومد چی؟... ناشکری نکن عزیزم... الان دعا کن حال اون بچه هم خوب باشه و بعد اینهمه استرس و پرش از پنجره ی اتاق واکسیناسیون، هنوز قلبش بزنه. اخم کردم. _یعنی چی این حرفا؟.... بچه ام صحیح و سالمه... طوریش نشده... _ان شاالله... محض احتیاط اگه بریم سونوگرافی خوبه... _سونوگرافی چی هست اصلا؟ _یه دستگاهی هست که هر جایی ندارن... کلی پرس‌وجو کردم که یه آدرس بهم دادن بالا شهره... ولی ارزش داره... اون دستگاه رو میذارن رو شکم، توی شکم رو میبینن... جنسیت بچه، ضربان قلبش همه رو نشون میده. _واقعا؟!.... چه جالب. حامد نفس بلندی کشید و دستم را میان دستش فشرد. گرمای دستش داشت به من می‌گفت که چقدر ناسپاس هستم که وجود او را کنار خودم نادیده گرفتم. باید خدا را شکر میکردم که نه من، و نه حامد در آن آتش سوزی مهیب طوری نشدیم. شاید او هم داشت همیچین فکری می‌کرد که هر از گاهی، دستم را سمت لبانش می‌کشید و به روی دستم بوسه ای میزد. هر بوسه اش باز چیزی مثل قند در دلم آب می‌کرد. چقدر خوشبخت بودم! بهداری در آتش سوخت! خاطراتم سوخت! دیگر جایی برای ماندن نداشتم! اما وجود حامد با آنهمه محبتی که به من داشت، خودش تمام خوشبختی بود. بالاخره به سونوگرافی رسیدیم. چند ساعتی طول کشید. مسیر طولانی بود اما بالاخره رسیدیم. وقتی نوبت من شد. همراه حامد وارد اتاق شدم و روی تخت معاینه دراز کشیدم. کمی استرس داشتم چون تا بحال سونوگرافی نکرده بودم. اصلا در آن روز ها این حرفها نبود. سال 71 و سونوگرافی چیز نویی بود! _خب... قلب جنین میزنه... وضعیتش هم خوبه... فقط جفتت پایینه... اگه استراحت نداشته باشی و مراقبت نکنی ممکنه خطرناک باشه... هواست باشه. نگاهم سمت حامد رفت که پشت سر خانم دکتر ایستاده بود و با انگشت اشاره اش داشت حرفهای خانم دکتر را باز تاکید می‌کرد. از حرکاتش خنده ام گرفت که خانم دکتر گفت: _بله... یه آقا پسر شیطون هستن که کم تکون نمیخوره... چیزی از حرکاتش حس میکنی؟ _نه زیاد... _همه چی خوبه... برید به سلامت. از مطب دکتر که بیرون آمدیم حامد سر از پا نمیشناخت. یک جعبه ی بزرگ شیرینی گرفت و گفت: _این شیرینی رو ببریم واسه اهالی روستا... آخه پسر دکتر پورمهر داره میاد. از شوق و ذوقش لبخند زدم و با اشتیاق نگاهش کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و باران فقط می گریست و من.... احساس می کردم خونی که در رگ های تنم جریان دارد، به نقطه ی جوش رسیده! گرمای شدیدی تمام تنم را فرا گرفت و سردردم به مرز انفجار رسید. و سکوت باران و گریه اش و مادری که ناچار گوشه ای از اتاق کز کرده بود، داشت دیوانه ترم می‌کرد. با نفس هایی تند که صدایش کل خانه را شاید گرفته بود، سرش فریاد کشیدم. _چرا لال شدی پس؟!.... اون عوضی کیه که زده چشمت رو کبود کرده؟ و باز شانه های باران لرزید و آهسته گریست. نگاهم رفت سمت مادر که سرش را سمت من بلند کرد. پاک یادم رفت. همه چی.... حال مادر.... قلب بیمارش.... استرس برایش خوب نیست!.... همه چی از یادم رفت. _دیدید..... نگفتم این دختر رو نذارید شبا خونه ی دوستش بمونه؟.... دیدید؟ و باز فریادم سمت باران رفت. _اون شبی که گفتی پدر دوستت فوت کرده، کجا بودی؟.... کجا بودی هان؟ باز سکوت باران عصبی ترم کرد. نفهمیدم.... چشم و گوشم انگار از کار افتاد. وقتی چشمم دید و گوشم شنید که مادر با آن حالش جیغ می زد. _بهنام..... بهنام..... و من.... نگاهم به اطرافم افتاد.... باران از دستم سیلی خورده بود... قاب عکس روی میز را شکسته بودم، بالشت را پرت کرده بودم، گلدان های حسن یوسف کنار پنجره را شکسته بودم و..... از همه مهمتر..... شاید بدجوری دل مادر را. افتادم پای همان گلدان های شکسته ی حسن یوسف و نفس زنان به آنچه عصبانیتم را سرش خالی کرده بودم، دوختم. مادر لبه ی تختش نشسته بود و با نفس های بلند و عمیقی سعی در آرامش خودش داشت. باران هم از میان همه ی ریخت و پاش ها گذشته بود و برای مادر یک لیوان آب آورده بود. _مامان.... خوبی؟.... می خوای برات یه قرص بیارم. و مادر دستش را به علامت نه، بالا برد تا وانمود کند حالش خوب است اما نگاهش..... نگاهش که سمت من آمد، نشان می داد که حالش خوب نیست. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............