eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم بی دلیل دل نمیکند از آنها... دلشوره ای داشتم شاید احمقانه! حامد واقعا دکتر خوبی بود. شاید هم خوب مرا شناخته بود. نمی‌دانم از کجا ضربان نامنظم قلبم را چک کرد و استرسم را فهمید که دستم را گرفت. نگاهم سمتش رفت. با چشمانش اشاره کرد آرام باشم. مهیار و رها هر دو با دالی موشه بازی کلی محمد جواد را خنداندند. و در آخر رها محمد جواد را برگرداند و تا خانم جان خواست او را بگیرد، صدای گریه ی محمد جواد برخاست. همین گریه باعث شد خانم جان بی اختیار، به زبان بگوید: _عجب پدر سوختیه!... تا اومد بغل من به گریه افتاد!! و همه از شنیدن این حرف آن هم مقابل حامد به خنده افتادن. حتی خود حامد هم خندید. و البته گلنار. و پیمان برای لبخندی که بیشتر روی لب گلنار بماند به حرف خانم جان افزود: _راحت باش خانم جان... اتفاقا تو همین راه اومدن به اینجا به حامد داشتم میگفتم که پدر سوخته و پدرتو در میارم و بی پدر و مادر و گورتو گم کن.... فحش نیست. همان جمله ی پیمان بود که کمی خانم جان را به فکر فرو برد. لحظه ای تامل کرد و بعد یکدفعه بلند گفت: _خاک به سرم... بخدا منظوری نداشتم پسرم. و همه باز خندیدن و خانم جان همچنان عذرخواهی می‌کرد. در این بین یک لحظه سرم سمت رها و مهیار چرخید. و همان لحظه.... چشمان مهیار نگاهم را شکار کرد. فوری نگاهم را پس گرفتم و با قلبی که انگار یک لحظه به تپش بلندی افتاده بود، باز راه همه ی خاطرات را برای خودم سد کردم. خسته بودیم و بعد از چای و ناهاری که مهمان عمه شدیم، عمه به هر کدام از ما یک اتاق داد. یک اتاق برای من و حامد و محمد جواد و یک اتاق هم پیمان و گلنار. با آنکه محمد جواد را شیر داده بودم و می‌دانستم میتوانم استراحتی کوتاه داشته باشم اما ترجیح دادم به جای استراحت، کمی برای دیدن خنده های دلنشینش وقت بگذارم. حامد تما آنقدر خسته بود که خوابید و من سرگرم بازی با محمد جوادی شدم که حالا تنها لبخند های زندگی اش می‌توانست تمام انرژی یک روز کار و خستگی را از تنم دور کند. نگاهم زوم شده بود روی لبان و لبخندش که خاطرات گذشته ام،. به سرعت برق و باد از جلوی چشمانم گذشت. آه غلیظی کشیدم از خوشی ها و ناخوشی های زودگذر دنیا و نگاهم سمت حامدی رفت که هنوز خواب بود. خوشحال بودم و راضی... حامد آن دکتر بداخلاق روستا بود که خیلی وقت بود بد اخلاقی نکرده بود. بهانه نگرفته بود. اخم نکرده بود. انگار اصلا او حامد روزهای مجردی نبود. و از این که عشق من او را تا این حد تغییر داده بود آنقدر سر ذوق آمدم که یکدفعه سمت محمد جوادی که با چشمانش مرا دنبال می‌کرد، چرخیدم و با شوق، چشم در چشمش که شبیه حامد بود گفتم: _قربونت برم... تو عشق منی.... تو نفس منی... تو عسل منی.... _خب مستانه خانم... حالا عشق و نفس و عسلت محمد جواد.... من چی؟ سرم سمتش چرخید. نیم خیز شده بود و با چشمانی که حسادت از آن می‌بارید، نگاهمان می‌کرد، که گفتم ‌: _شما همه ی زندگی منی!.... شما خود عشقی.... عزیزم. لبخند قشنگی زد و از جا برخاست و سمتم آمد. اول مرا در آغوش کشید و بعد محمد جواد و زیر گوشم گفت: _عاشقتم مستانه... باورم نمیشه کنار اون پرستار سخت کوش روستا اینقدر خوشبخت باشم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•