eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شاید زود قضاوت کرده بودم اما دلم گرفته بود. از حامد اصلا توقع آن فریاد را نداشتم. به قول خانم جان،. زیادی لوس شده بودم. وقتی تمام لحظاتم پر از توجه و عشق حامد بود، حالا باید هم نگران و مضطرب میشدم و داد و قال راه می انداختم که چرا.... چرا آن خانمی که در گذشته، اسمی یا خاطره ای یا خاطراتی در ذهن حامد دارد، برگشته؟ نمیدانم زمان را پشت کدام نگاه گم کردم. نگاه به خاطراتی که همراه گلنار در آن غار داشتم. آن روز خاطره انگیز و آن آبگوشت به یاد ماندنی! یا آن فریادهایی که بایست زده میشد تا مش کاظم، حرف دل گلنار را بشنود؟ زمان برایم در گذر و یادآوری همان خاطرات گذشت. تا اینکه نگاهم از دهانه ی غار به صخره های پایین جلب شد. کسی داشت به سختی از آنها بالا می آمد و آن یک نفر با آن نفس های منقطع، کسی جز حامد نبود! کمی عقبگرد کردم سمت غار که تا خود دهانه ی غار، بالا آمد. سرم را از او برگرداندم که با نفس هایی که به شدت کند شده بود گفت: _مگه... بهت... نگفتم... دیگه اینجا.... نیا. جوابش را ندادم. و او کلافه از نفس هایی که نمیگذاشت حرفش را راحت بزند، مقابلم ایستاد و با نگاه تندی توبیخم کرد. _محمد جواد... رو... تنها.... گذاشتی؟.... نمیگی.... بچه... گریه.... میکنه؟ سرم همچنان از او برگشته بود. که ناگهان چنان با خشم مچ دستم را گرفت و کشید که سرپا شدم. _باتوام.... چشم در چشمش ایستاده بودم که فریاد زدم: _کی گفت بیای دنبالم؟.... بفرما برو با عشقتون که برگشته حرفات رو بزن. عصبی شد. آنقدر که مچ دستی که هنوز در دست گرفته بود را محکم فشرد و گفت: _مستانه!.... میفهمی چی میگی؟ باید کوتاه می آمدم... باید آنجا سکوت میکردم. داشتم بی اراده تهمت میزدم. اما شیطان در وجودم افسارگسیخته بود و وجودم را به آتش می‌کشید تا باز ادامه دهم و دادم. _بله.... میفهمم.... واسه چی برگشته؟... واسه چی بهت میگه حامد جان؟.... بفرما برو در اتاقتم قفل کن و با عشقت.... نگفته، محکم توی گوشم زد. این اولین و آخرین سیلی بود که از دستش خوردم. چشمانم توی صورتش خشک شد و اولین جایی که لرزش مردمک چشمانم ثابت گشت، در حفره های سیاه نگاهش بود. _بهت گفتم بفهم چی میگی. چانه ام از شدت بغض لرزید. و او حتی دیگر نگاهم هم نکرد. تنها با همان مچ دستی که انگار دستبند اتهامی بود دور دستم، مرا کشید و همراه خودش برد. به سختی از صخره ها پایین آمدیم. من درگیر ترک های عمیق قلبی بودم که بدجوری جراحتش را حس میکردم و بغضی که نشکسته بود و داشت خفه ام می‌کرد و او درگیر همان عصبانیتی که تا آنروز سابقه نداشت. بخاطر اینکه دستم را رها نکرد بارها زانوی زخمی و کف دست دیگرم، به صخره های تیز کوه برخورد کرد و جراحتش عمیق تر شد. و من تنها ناله ای خفیف از درد سر دادم و او با نگاهی توبیخم کرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•