🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_246
به درمانگاه رسیدیم که دستم را رها کرد و من با آن بغضی که عقربه های زمانش به لحظه ی انفجار رسیده بود،. فوری دویدم سمت پله ها و برگشتم به خانه.
در خانه باز بود و گلنار با بیقراری محمد جوادی که از بس گریه کرده بود، نفس نفس میزد، داست راه میرفت که با دیدنم ایستاد.
_مستانه!....
گریستم و خواستم که محمد جواد را از او بگیرم که گفت :
_تو که حالت بدتر از این بچه است!
وا رفتم. افتادم کف اتاق و بلند گریستم.
هر قدر گلنار پرسید چیزی نگفتم. از صدای گریه های من محمد جواد توجهش به من جلب شد.
ناچار او را در آغوش گرفتم. نمیخواستم با آن حال خراب به او شیر دهم اما همان آغوشم هم او را آرام کرد.
کم کم از شدت گریه، محمد جواد، گرسنه در آغوشم خوابید.
تا او را روی زمین گذاشتم گلنار پرسید:
_چی شده؟
_تو به حامد گفتی من رفتم سمت غار؟
_نه به جان تو.... من از صدای محمد جواد اومدم این طرف.... تو نبودی.... محمدجواد رو بغل کردم و رفتم پایین... فکر کردم شاید پیش آقای دکتر باشی ولی وقتی اونجا ندیدمت، اون بنده ی خدا هم نگران شد.... کمی بهم ریخته بود حالش، یکدفعه گفت، میدونه تو کجایی و دوید و رفت.
سرم را از نگاه گلنار برگرداندم که باز ادامه داد:
_دستت زخمی شده... زانوتم که خونیه!
جوابی ندادم و او خواست چیزی بپرسد که من حال پاسخگویی اش را نداشتم.
_گلنار... تنهام بذار.
کمی نگاهم کرد و گفت:
_باشه من میرم.
گلنار رفت و من آسوده گریستم. دقیقا نمیدانم برای کدام کار بچگانه ام به خودم حق میدادم که گریه کنم اما دلم میگفت که حامد دیگر مرا نمیخواهد.
این وسوسه ی شیطانی بود که بیشتر از حتی زخم دست و زانویم مرا آتش میزد.
درمانگاه تعطیل شد و حامد برگشت.
هنوز گره محکم اخمانش را حفظ کرده بود و من هم هنوز قلبم شکسته بود و ترک های عشقش، عمیق بود.
محمد جواد خواب بود و من برای فرار از حامد خودم را بی دلیل یک ساعتی در آشپزخانه سرگرم کردم.
بیخودی ظرف میشستم. گردگیری میکردم. تا اینکه....
دیدم برخاست. از کنج نگاهم دنبالش میکردم که میخواهد کدام سمت برود.
چون سمت آشپزخانه آمد، فوری سمت گاز رفتم.
یک لیوان چایی ریختم و با نزدیک شدن اویی که با هر قدم تپش قلبم را دوبرابر میکرد، وانمود کردم متوجه اش نیستم.
دوباره برگشتم سمت گاز.
کاری برای انجام دادن نبود.
ناچار خواستم گاز را تمیز کنم. و حواسم رفت گیش حامدی که نمیدانستم چرا پشت سرم ایستاده.
حفاظ گاز را با همان دست زخمی ام برداشتم که متوجه داغی آن شدم و با فریادی آنرا رها کردم.
زخم دستم کم بود، سوزش سوختگی هم به آن اضافه شد.
و در یک لحظه، حامد کنار شانه ام ظاهر شد و دستم را گرفت.
فوری سرم را از او برگرداندم اما قلبم چنان تند میزد و گوشم چنان تیز شده بود که منتظر عکش العملش بودم.
_چه بلایی سر دستت اومده؟... چرا اینجوری شده!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•