eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 یه چیزی توی دلم بود که نه میتونستم به کسی بگم و نه میتونستم سکوت کنم. دلم به حال خودم بدجوری میسوخت. گاهی حتی به همین محمد جواد، حسودی ام میشد. مادرش مستانه بود،. خواهرش بهار! و من چی؟!.... مادرم فوت کرده بود.... پدرم همیشه در ماموریت بود.... مادربزرگم همیشه از دستم عاصی بود.... من دلم میخواست گاهی آنقدر بد باشم که کسی نگاهم کند. حتی مستانه! گاهی مرا سمت خودش بکشد و نوازشم کند. همانطور که برای محمدجواد مادر بود.... همانطور که برای بهار مادر بود. شاید یکی از دلایل لج و لجبازی ام با محمدجواد هم همین بود. می‌دانستم این راهش نیست ولی آرامم می‌کرد. بدبختی هایم را از یادم می‌برد. اما یه راز بزرگ داشتم که هر کاری میکردم تا در دلم نگهش دارم نمیشد. از وقتی درد تنهایی ام را در پارتی های شبانه با دوستانم گم کردم و در همان پارتی ها با شروین آشنا شده بودم، دوستیمان به جایی رسیده بود که هر دو دلتنگ هم می‌شدیم.... قصدمان ازدواج بود اما شروین مدام میگفت عجولانه تصمیم نگیریم. داشتم میترکیدم از اینکه نمی‌توانستم در مورد شروین و حرفهایش با کسی حرف بزنم. دوست زیاد داشتم اما خیلیا حسود بودن، خیلیا چشم دیدنم را نداشتند و در کل دوست و رفیق شفیقم نبودند.... نمی‌دانم چرا از دوست خوب هم شانس نیاورده بودم.... و در عوض دلم بدجوری میخواست با بهار حرف بزنم.... اصلا دلم میخواست فقط با او دوست باشم. محبتش و صداقتش به من اثبات شده بود. با همه ی لج و لجبازی هایم در آن چند سال با محمدجواد، حتی یکبار نخواست نصیحتم کند. حتی یکبار مقابلم نایستاد.... بهار خیلی دوست داشتنی بود.... و من حسرت میخوردم که خواهر من نیست! بهار 6 سالی از من بزرگتر بود و یکسال کوچکتر از محمدجواد. و من 7سال از محمدجواد کوچکتر بودم. آنقدر بهار خوب بود که گاهی از ته دل آرزو میکردم کاش خواهر من بود. شاید برای همین بود که مادرجونم را اونقدر اذیت میکردم تا زنگ بزند به مستانه و مرا ببرد پیش او. خانواده ی مستانه بر خلاف مادرجون بی حوصله ی من، خیلی هوایم را داشتند. جز همون محمد جوادی که دوست داشتم باهاش کل کل کنم و حرصش دهم. گاهی با خودم فکر میکردم کاش طوری میشد تا برای همیشه پیششان می‌ماندم. دروغ میگفتم که مستانه زندگی مادر مرا زهر کرده است. مادرم قبل از فوتش بارها به من گفته بود که مستانه چقدر با او مهربان بوده. ولی من باید فریادهای را سر یک نفر میزدم. باید نداشته هایم را پای یک نفر مینوشتم. و آن یک نفر کسی نبود جز مستانه! و آنروز بعد از آنکه مستانه حالش بد شد، آرام گرفتم. وقتی محمدجواد و بهار را دیدم چطور نگران مادرشان شدند، بغض کردم. دلم مادر میخواست! مادری که نگرانش شوم.... نگرانم شود. مادری که اگر حتی اشتباه کردم، باز مرا در آغوش بکشد. و چقدر حسرت بزرگی بود این بی مادری! توی اتاقم خودم را حبس کرده بودم که بهار سراغم آمد. _سلام خانوم خوشگل ما. وارد اتاق شد. نگرانی چشمانش رفته بود که پرسیدم: _حالش خوبه؟ _آره.... خوبه.... مامان گفت ببرمت پیشش. _نه.... من نمیام. _چرا؟ _جام خوبه... اونم که میگی حالش خوبه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•