eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه محمد جواد سمت من آمد. _بهش بگو... بگو دیگه. شروین با تعجب نگاهم کرد. _تو که برادر نداشتی! با اخمی که حواله ی محمد جواد میکردم، گفتم: _ندارم.... دروغ میگه. با اخمی جدی تر از قبل، طوری از من پرسید: _دروغ میگم؟! که ته دلم خالی شد. _باشه.... الان دروغ رو به هر دوتون نشون میدم. و بعد در کمال خونسردی گوشی موبایلش را در آورد و شماره ای گرفت. نگاه من و شروین به او بود. دلواپسی بدی داشتم که شروع کرد به حرف زدن. _سلام.... ببین میثم جان یه تیم منکراتی بفرست به این آدرسی که برات پیامک میکنم .... با ون بیایید، چند نفری مشکل شدید ناموسی دارن.... آره.... قربانت. شروین عصبی نگاهش کرد. _جمع کن این مسخره بازیا رو بابا.... خواهرت منو میخواد.... تو چی میگی این وسط! از آنهمه خونسردی محمد جواد دلم لرزید باز. _من چی میگم؟.... آهان.... حالا شد.... ببین گل پسر... تا رفقای من سر شما دوتا خراب نشدند، همین الان تشریف گل و بلبلت رو برمیداری و از اینجا میری، وگرنه خودم شاهد میشم که برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد کردی و یه پرونده برات درست میکنم قد هیکلت.... مفهموم شد بابا؟ شروین عصبی برخاست. _مسخره شو در آوردید با این اعتقاداتتون... نمیشه دو کلام حرف بزنیم. _آفرین پسر خوب.... جمع کن برو.... شروین غر غر کنان رفت. و من تا برخاستم و گفتم: _شروین! چنان محکم روی میز چوبی کافی شاپ کوبید که قلبم ترک برداشت چه برسد به میز! _بشین.... نمی‌دانم چرا نشستم. از نگاهش آتش می‌بارید و من فرار میکردم از چشمان ترسناکش که آهسته تر از قبل گفت: _فکر نکن میذارم هر غلطی بکنی ها... مادر من از دست تو داره سکته میکنه.... میفهمی اینو؟ اگه بخوای هرزه بازی در بیاری و.... همان یه کلمه ی « هرزه » چنان حرصم داد که سر بلند کردم و چنان شجاع شدم که بی تفکر محکم توی گوشش زدم. _حرف دهنتو بفهم.... دو متر ریش بلند کردی که همه فکر کنن تو فقط ایمان داری؟!.... ما همه از دم کافریم؟!.... من و شروین همدیگه رو میخوایم.... عاشق همیم. چشم بست. نه از ضرب دست من، که قطعا در مقابل او چیزی نبود! تنها برای حفظ آرامشش. چشم گشود و بی آنکه نگاهم کند با همان جدیت قبلی که حالا کمی مضاعف هم شده بود گفت: _خواستگارته!.... باشه قبول.... همین فردا بیاد رسما خواستگاری .... ددر رفتن نداریم... اگه واقعا میخوادت ... بسم الله... حالا بلند شو بریم. و خودش زودتر از من برخاست و انگشت اشاره اش سمتم نشانه رفت. _در ضمن.... جواب این سیلی شما هم بماند در یه فرصت بهتر ... فکر نکن یادم میره . نفس پری کشید و محکمتر از قبل گفت: _بلند شو گفتم. _خیلی خب.... برخاستم چون حوصله ی درگیری با او را نداشتم. اگر از آن اخمهای جدی اش نمی‌ترسیدم شاید دوتا فحش هم نثارش میکردم ولی هرچه توانستم فحش ها را در دلم ذخیره کردم برای همان روز مبادا... سوار ماشینش شدم و راه افتادیم. عصبی بودم از دیداری که سرانجامی نداشت. و او هم عصبی بود، شاید از سیلی که از دستم خورده بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•