eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تازه آرام شده بودم. ولی حق با بهار بود. راست گفته بودند که وقت عصبانیت، باید سکوت کرد! من در اوج عصبانیت حرفی زده بودم که همان چند کلمه اش می‌توانست کل دنیا و آخرتم را خراب کند. تهمت بزرگی به دلارام زده بودم! در اینکه سر و گوش دلارام می جنبید، شکی نبود، اما تهمت گناه به آن بزرگی.... زیر لب استغفار میکردم. منی که آرزوی شهادت داشتم تازه با این امتحان الهی فهمیدم که چقدر ضعف دارم! مجبور بودم حلالیت بطلبم. راه دیگری نداشتم. دو روزی سعی با دلارام روبرو نشوم ولی آخرش باید معذرت خواهی میکردم و هیچ راهی نبود جز اینکه هدیه ای به رسم عذرخواهی بخرم. حتی از بهار هم کمک نگرفتم. یک روسری حریر و یک بلوز آستین بلند کرپ، خریدم و عطر زنانه ای خنک که بویی ملایم داشت. همه را درون جعبه ای کادویی گذاشتم و دور از چشم مادر و بهار، به اتاقم بردم. شب بعد از شامی که پای سفره اش ننشستم تا با دلارام رو در رو شوم، به اتاق دلارام رفتم. چند ضربه به در زدم. _بیا تو بهار جان. لبم را از تفکر خامش که پشت در بهار است، گزیدم و دستگیره ی در اتاق را پایین دادم. در اتاقش باز شد. سرم را پایین گرفتم تا او را نبینم. اما سایه اش را دیدم که چطوری از تختش پایین پرید و هول شد. چیزی جز همان شبه سیاهی که در انتهای نگاهم میدیدم در محدوده ی دیدم نبود. _اِ.... تویی! _فقط خواستم اینو بهت بدم. جعبه ی کادو را زمین گذاشتم و در چارچوب در ایستاده، رو به سمت راهرو گفتم: _این بابت.... اون حرفی که زدم. کمی شوکه شد. حتی حرفم را از یاد برد! _کدوم حرف؟! سرفه ای کردم و گفتم: _همونی که.... که باعث شد یکی بزنی زیر گوشم.... حرف بدی زدم.... عصبی بودم.... وگرنه.... به پاکی تو ایمان دارم... حلال کن. سکوتش نمی‌دانم از رضایت بود یا شکایت. تا حرفم را گفتم، فوری سمت اتاقم برگشتم. چنان که حتی نگذاشتم حرفی بزند. همین قدر کافی بود حتما. پشت در اتاقم، نفسی تازه کردم و دعا کردم حلالم کرده باشد. آنشب با هزار فکر و خیال گذشت. نمی‌دانم هدیه ام برای جبران حرفم کافی بود یا نه. نمی‌دانم بخشید یا نبخشید. همین قدر برایم مهم بود نه بیشتر و نه کمتر. اما روز بعد، وقتی از اداره به خانه برگشتم. بعد از ناهاری که سر میزش خبری از دلارام نبود، به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد. _بله. و باز شد در. دلارام بود. لحظه ای از دیدنش متعجب شدم و او را بی اختیار دیدم. بلوز و شلواری پوشیده بود که فوری نگاهم را از او گرفتم و نشستم روی تخت. قدمی جلو آمد و با لحنی که به نظرم کنایه داشت گفت: _روسری قشنگی بود.... خوش سلیقه ای!... اما از اون بلوزه خوشم نیومد.... عطر خوشبویی هم خریده بودی.... نه بهت امیدوار شدم.... پس بلدی معذرت خواهی کنی.... خوبه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•