🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_269
#دلارام
از همان لحظه ای که شروین بیچاره در واحدش را باز کرد، این محمدجواد خشک مقدس، چنان نگاهش کرد که بیچاره شروین، همانجا یه سکته ناقص را زد!
خودش جلوی من وارد شد و من پشت سرش که شروین زیر گوشم گفت:
_اینو واسه چی آوردی با خودت؟!
_واسه تحقیقات قبل ازدواج دیگه.... برادرم حساسه خب.
_تو که گفتی برادر نداری اصلا!
_از اون برادرا آره ولی از این برادرا چرا.
گیج و منگ شد.
_اون برادر و این برادر یعنی چی؟
_ولش کن حالا.... اومده دیگه.
_اِی بابا... حالا گیر میده به ما.... نمیبینی دو متر ريشش رو؟!
پفی کشیدم و بی اعتنا به حرفش رفتم سمت محمدجوادی که کنار دیوار با همان ژست پر جذبه و جدیتش ایستاده بود و البته سر پایین.
_خب برادر... به جمع ما خوش اومدی.
حتی ذره ای از خوشامد گویی ام، خوشحال نشد. حتی به وضوح دیدم که گره کور ابروانش در هم تر شد.
_من روی اون مبل تک نفره میشینم... شما هم از دور و بر من، دور نمیشی.
_چشششششم برادر.
او سمت مبل تک نفره رفت و من هم نزدیک همان مبل، کنار پرستو که بدجوری نگاهش روی محمدجواد میخ شده بود، ایستادم.
_سلام... این کیه با خودت آوردی؟
_داداشم.
_چی؟!؟!... داداشت؟!.... بیشعور... تو برادر به این جذابی داشتی رو نکرده بودی؟
_چی میگی تو؟!... این بشر کجاش جذابه؟
و پرستو نمیدانم داشت مسخره میکرد یا جدی میگفت که جواب داد:
_اون اخم قشنگش... اون ته ریشی که گذاشته... چشم و ابرو مشکی هم که هست... چقدرم خوش تیپه!... ورزشکاره؟
حرصم گرفت.
_دیوونه!... اون ریش دومتریش کجاش جذابه؟!
خندید و گفت :
_منو به داداشت معرفی کن.
پوزخندی زدم.
_باشه... ولی بعید میدونم نگات کنه.
با آن بلوز کوتاه و شلوار راسته ی مشکی که خوب جذابش کرده بود، قری داد و گفت:
_شما معرفی کن.... اونش با من....
_باشه... دنبالم بیا.
من جلو رفتم و تا به مبل تک نفره ای که محمد جواد روی آن نشسته بود،نزدیک شدم، سرش سمت کفش هایش پایین رفت.
_خب برادر.... خوش میگذره؟.... اومدم دوستمو بهت معرفی کنم.... ایشون پرستو جون هستن.
و پرستو با خوش خیالی دستش را سمت محمد جواد دراز کرد.
_خوشبختم... پرستو دوست دلارام جان.
وقتی دست پرستو در هوا ماند و سر محمد جواد همچنان پایین، نگاه متعجب پرستو سمتم چرخید.
ریز خندیدم که سمیرا هم به جمعون اضافه شد.
_به به دلارام جون.... نامزد کردی؟
و پرستو بجای من جواب داد :
_نخیر.... داداشش رو آورده.
لبان سمیرا با تعجب غنچه شد.
_اوه!... مگه تو داداش داشتی؟
و من عمدا بلند مقابل محمد جواد گفتم :
_داداش نه.... برادر.
و از کنایه ای که زدم خنده ام گرفت که محمد جواد دو دستش را روی دو دسته ی مبل خواباند و یک پا روی دیگری انداخت و همچنان سر پایین به نوک کفش هایش خیره شد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_269
طوری که زمان گم شد!
چرا دلم سوخت؟!
چرا عذاب وجدان گرفتم؟!
آنقدر که نگاهش سمت نگاه معطل من آمد.
_چیه؟!.... دیگه چه ایرادی می خوای بگیری؟!
فکر کرد نگاه خیره ام از ایرادی است که می خواهم از لیست فروش محصولات شرکت بگیرم.
سرم را پایین انداختم و با لحنی آرام گفتم :
_من نخواستم که پدرت تو رو تحقیر کنه... من حتی نخواستم که تو زیر دست من کار کنی.... اصلا با اختیار خودمم مدیر شرکت تو نشدم.... همه درخواست و پافشاری پدر خودت بوده..... قصد ندارم شرکتت رو ازت بگیرم... این شرکت مال خودت.... نگران نباش.... من آدم دزدی نیستم.... نون حلال خوردم و از اینجور کارا هم بلد نیستم.... شرکتت بیخ ریش خودته.... فقط دارم به دستور پدرت چند وقتی کارا رو راست و ریست می کنم تا شرکتت رو تحویلت بدم همین.
سکوت کرد. نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نگاهم سمت برگه ی میان دستم رفت باز.
_بگیر.... همینو تکمیل کن.... یاد بگیر جلوی اشکاتم بگیری.... یه کم قوی باشی زندگی برات اینقدر سخت نمی گیره.
اینبار نگاهم کرد.
نگاه من هم برای نمایش گذاشتن خصومتی که نبود و عذاب وجدانی که بود سمتش روانه شد.
برگه را آرام از میان دستم کشید و رفت سمت کاناپه ی بزرگ رو به روی میزم و نشست و مشغول به کار خودش شد.
دیگر کاری یا حرفی پیش نیامد. به نظرم آرام تر هم شده بود.
من هم کارم را ادامه دادم تا ساعت اخر کاری شرکت.
باز باید خسته بر می گشتم به خانه ی آوا.... و باز با حالی خراب وسایلم را از روی میز جمع کردم.
بعد از حرفهای دیشب آوا، دیگر حتی نمی خواستم به خانه اش پا بگذارم اما....
هنوز سفته های چک 100 میلیونی و دوماهی که باید سپری می شد تا 100 میلیون حق الزحمه ی محافظتش، تمام شود، پیش رویم بود!
تنها از خدا خواستم صبر و طاقتم بدهد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............