🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_286
جلو آمد و بی هیچ کلامی، نشست ما بین من و شروین.
با خونسردی دستانش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را در هم قلاب کرد.
نگاهش به دستانش بود که گفت:
_تولدتون مبارک.
شروین متعجب پرسید:
_تولد؟!
لبم را محکم گزیدم که او ادامه داد:
_یه دفعه از کوچه بالایی پرت شدی وسط کافی شاپ؟!
نگاه متعجب شروین، بین من و محمد جواد چرخید.
_چی میگه این دلارام؟!
حتی به محمدجواد نگاه هم نکردم. تنها سرم را پایین انداختم و به شانس بدم لعنت فرستادم که لحن محمد جواد جدی شد.
_خب جناب.... ما با شما چه کنیم؟!.... من دفعهی قبل به شما عرض نکردم که دیگه دور و بر خواهرم پیداتون نشه؟
سرم کمی بالا آمد تا عکس العمل شروین را ببینم.
اخمی کرد و جواب داد:
_ببین خوشگل جان... اولا... نه این خواهر توئه... نه تو برادرشی... ثانیا فرضا هم که باشی، خواهرت عاشق منه... منو میخواد... حالا چی میگی؟
سکوت محمد جواد کمی نگرانم کرد. مکثش طولانی شد. آنقدر طولانی که گویی عقربه های ساعت به خواب رفتند!
شروین لبخند معنا داری زد.
_خوبه پسر خوب... حالا شد یه چیزی... برو پی کارت بذار به ما هم خوش بگذره.
صدای عصبی محمد جواد اینبار برای تهدید شروین در محیط کافی شاپ پیچید.
_ببین فکر نکن هیچی بهت نگفتم، لالم... زبونم درازه واسه امثال تو ولی اینجا جای دعوا نیست.... دادم دوستام تا ته آمارتو در بیارن... پس مراقب باش چی میگی و چکار میکنی.
برخاست و من لحظه ای با خوش خیالی فکر کردم، میخواهد برود اما رو به من گفت:
_بلند شو....
سرم با تعجب سمتش برگشت.
_من؟!
چنان دادی زد که حتی جرات نکردم حرفی خلاف او بزنم.
_با من بیا.
ناچار همراهش رفتم. حرصم گرفته بود که میتوانست با زورگویی و دو تا داد و بیداد، مرا وادار کند حرفش را گوش کنم.
سمت ماشینش رفت.
خواستم صندلی عقب بنشینم که با دست به صندلی جلو اشاره کرد و حتی من در آن شرایط و دیدن آن حجم از عصبانیتش نپرسیدم، چرا؟!
نشستم روی صندلی جلو و او براه افتاد.
ساکت بودم، شاید از ترس آن جذبه ی ترسناک صورتش، اما تو دلم داشتم فحش بارونش میکردم که گفت:
_بهت چی گفتم؟
یه لحظه یادم رفت موضوع بحث چیه.
_چی گفتی؟!
چنان فریادی زد که یادم آمد ولی دیر شده بود.
_بهت گفتم این آدم قصدش ازدواج نیست... اگه دوستت داشت پا میشد میومد خواستگاری که مبادا تو رو از دست بده.... بعد تو هی باهاش قرار بذار.
لال شدم. خیلی خیلی عصبی بود.
_من اعصابم رو، مادر بیچاره ام قلبش رو، بهار فکرشو، همه درگیر تو کردیم که مبادا از روی حساسات تصمیم بگیری اونوقت تو عین خیالت نیست؟!
_خب دوستش دارم.
_آخه....
یه آخه گفت و بلند زیر لب زمزمه کرد.
_لااله الاالله.... چی بگم بهت....
از قدیم گفتن واسه کسی بمیر که واست تب کنه... واسه چی دل به کسی میبندی که دلش رو به هزار نفر سپرده!؟
_تو به من ثابت کن که تو دلش هزار نفرن، من هر چی تو بگی رو قبول میکنم.
نیم نگاهی به من انداخت که از آن نیم نگاه، تنها اخم و جذبه اش را دیدم.
_ثابت کنم؟.... باشه....
مکثی کرد و ادامه داد:
_دادم بچه ها آمارشو در بیارن.... بهت ثابت میکنم.... فقط تا اون موقع تو قید این آدمو بزن.... اسمت رو واسه مشهد مینویسم، هزینه اش هم پای خودم، مهمون منی، فقط تو ارواح خاک مادرت، تا آمار این آدم در بیاد، دور و برش نباش.
لحنش کمی آرام شده بود. شاید همان لحن آرامش بود که قانعم کرد که بگویم :
_باشه.
خودم هم بدم نمی آمد که زیر و بم زندگی شروین را بدانم و این ایده ی خوبی بود اگر دل عاشقم طاقت می آورد.
دوری از شروین و ندیدنش سخت بود اما با رفتن به یک سفر زیارتی که به نظرم با توصیفاتی که بهار گفته بود، قطعا سفر به یاد ماندنی میشد و کمکم میکرد تا برای مدتی بی خیال شروین شوم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_286
قهر آلود، با آنکه مرا دید، سرش را از من برگرداند.
_باشه.... بعدا باهم حرف می زنیم باز.... خداحافظ.
همین که گوشی را قطع کرد گفتم:
_می رسونمت بشین.
_لازم نکرده.
اخمی کرده بود که هیچ جذبه ای نداشت.
_بشین گفتم حرف دارم.
نگاهم کرد. با چشمانی سرخ از گریه و گفت :
_چیه؟ دنباله ی تهدیدات مونده؟.... بگو خب.... می خوای دستم رو از مچ چنان بپیچونی که تا شونه بره تو گچ.... دیگه چی؟
پف بلندی کشیدم.
_تند رفتم... عصبی شدم می دونم.... از بس رو مُخی خب.... هی داری کنایه می زنی آخه... هر آدمی یه طاقتی داره خب.... بابت اون حرفم....
خیلی سخت بود اعتراف به اشتباهم اما از آن اِبایی نداشتم.
_معذرت می خوام.
سرش را باز سمت چشمانم بلند کرد.
_تو!.... تو از من معذرتخواهی می کنی!.... گوشام هنگ کرد!
_آره.... معذرت خواهی می کنم چون اون طرز برخورد با یه خانم نبود.... متاسفم واقعا.... عصبی شدم یه لحظه نفهمیدم چی میگم.
پوزخندی زد و آهی کشید. اما من مُصر نگاهش کردم :
_حالا به جبرانش شما رو می رسونم چطوره؟
خنده ای به تمسخر سر داد.
_رسوندن من چه جبرانی می تونه باشه آخه؟!
_چی می خوای خب؟
مرموز نگاهم کرد که گفتم :
_اصلا برو وسایلتو از شرکت جمع و جور کن.... حالا تو راه رسوندن شما حرف می زنیم.
باز پوزخندی زد و گفت :
_اوه... یه دفعه شما شدم!.... چیزی خورده تو سرت؟!
_حق با شماست من یه کم گستاخ شدم....
داشت کم کم خنده اش می گرفت.
_واقعا چت شده تو؟!.... ده دقیقه پیش می گفتی می خوای دستم رو بشکنی حالا.....
پشیمان از جسارتی که تازه متوجه ی ابعاد متفاوت قبحش، شده بودم سر به زیر انداختم و گفتم:
_گفتم معذرت می خوام.... می شه شما هم هی تکرار نکنی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............