eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 این پسره ی دو متر ریشی، بالاخره مجبورم کرد که سر قولم بمانم. اسمم را برای سفر زیارتی با کاروان بسیج مسجد نوشت و بهار هم همراه ما شد. حالا نوبت او بود انگار، که به من، از ته دل بخندد. مخصوصا با آن چادری که بزور میتونستم روی سرم نگهش دارم. می‌دانستم که به من خواهد خندید اما درست همان روزی که چمدان به دست، با آن چادری که فقط از طریق کش پشت سرم، روی سرم مانده بود، از پله ها پایین آمدم، نگاه مستانه و بهار و حتی محمد جواد هم جلب من شد. فکر میکردم هر لحظه ممکن است صدای بلند خنده هایشان را بشنوم اما وقتی پایین پله ها رسیدم و چمدانم را زمین گذاشتم، بهار با لبخند سراغم امد. _ماشالله چه خوشگل شدی خانم! _مسخره ام نکن بهار.... این دو متر پارچه چیه ازم آویزون شده! مستانه هم طرف بهار را گرفت. _بهت میاد دلارام جان.... التماس دعا دارم ازت دخترم. _از من!! مستانه با مهربانی سر خم کرد. _آره عزیزم.... از بهار شنیدم تا حالا مشهد نرفتی. _نشد برم. _پس منو دعا کن. نمی‌دانم مسخره ام می‌کرد یا جدی میگفت. همان موقع محمد جواد از جا برخاست و گفت: _خب بریم که دیر شد. نگاه بهار با نگرانی خاصی سمت مستانه رفت. _مامان.... هنوز دیر نشده.... با ما بیا.... اتوبوس جا داره. _نه عزیزم.... من باید آخر ماه کتابم رو بدم برای انتشارات.... باید تا آخر ماه تمومش کنم ولی هنوز به نصفه هم نرسیده. بهار آهی کشید و محمد جواد گفت : _پس دیگه سفارش نکنم.... نشینی گریه کنی مامان جان.... قرص های قلبت رو به موقع میخوری ها. مستانه تنها لبخندی زد و سینی قرآن و کاسه ی آب را برداشت و بدرقه مان کرد. تا جلوی در که رفتیم، ایستاد. هر سه ی ما را از زیر قرآن رد کرد و گفت: _برید به سلامت.... التماس دعا. محمد جواد، پیشانی مادرش را بوسید و خم شد بوسه ای به دست مادرش زد. و من نمی‌دانم چرا از دیدن همین حرکت ساده ی او، قلبم لرزید. کاش مادر داشتم! اشکی به آنکه کسی ببیند در چشمم نشست و نوبت بهار شد. او مستانه را در آغوش گرفت و باز مادر و دختر، چند ثانیه ای در آغوش هم ماندند، تا بهار گفت: _موبایلت دم دست باشه که هر چند ساعت زنگ بزنم برنداری، دق میکنم. مستانه با خنده ای بی صدا گونه ی بهار را بوسید. _بر میدارم عزیزم. و نگاه مستانه سمت من آمد و نمیدانم جی در چشمانم دید که، خودش جلو آمد و مرا بی هیچ حرفی در آغوش گرفت. آهسته زیر گوشم زمزمه کرد. _یادت نره.... واسم دعا کن. آغوشش چقدر آرامش داشت. درست مثل مادرم بود. مهربان و صمیمی. خودم را از آغوشش جدا کردم و گفتم : _باشه. _برید به سلامت. تا جلوی در رفتیم و کاسه آبی که در دست مستانه بود پشت سرمان ریخته شد. و اینگونه سفر به یاد ماندنی من به مشهد، آغاز همه چیز شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•