eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نهار آمد. همه جوجه کباب بود. خود محمد جواد هم پخش میکرد که تا به من رسید گفتم: _من جوجه دوست ندارم. با این حرفم، نگاه متعجب بهار و لبخند پر شیطنت محدثه سمتم آمد. محمد جواد هم اخم ریزی کرد. _وقتی توی یه رستوران هستیم، غذاها باید یکی باشه.... نمیشه یکی مرغ بخوره مثلا بقیه جوجه. چشم تو چشمش گفتم : _کی گفته اصلا من مرغ میخوام؟!... من ساندویچ میخوام.... همین بغل هم یه فست فودی هست.... خودم دیدم. نگاه محمد جواد با کمی چاشنی عصبانیت سمت بهار رفت. بهار هم سکوت کرده بود که جناب فرمانده، از میز ما فاصله گرفت. بهار و محدثه مشغول خوردن شدند و من تنها نگاهم دنبال محمد جواد بود که ببینم چه عکس العملی نشان می‌دهد. _خوشمزه است ها دلارام جان. بهار گفت و محدثه تایید کرد اما من با جدیت روی حرفم ماندم. _دوست ندارم. چند دقیقه بعد محمد جواد باز سر میز ما ظاهر شد و بی هیچ کلام اضافی گفت: _لطفا شما با من بیا. مرا گفت و رفت. همراهش رفتم. کمی که از میزمان فاصله گرفت، پرسید. _حالا چی میخوای؟ _گفتم که ساندویچ. _چه ساندویچی؟ _هات داگ. _من میرم سفارش میدم... چند دقیقه بعد از رفتن من از رستوران بیا بیرون. لبخندی زدم و گفتم: _زحمتت میشه برادر. یک لحظه نگاهی به من انداخت. _زحمت شده.... چکار کنم دیگه.... خودم گفتم با کاروان ما بیای مشهد.... زائر امام رضا هم هستی، نمیشه بهت چیزی گفت.... مخصوصا که دفعه ی اولته داری میری مشهد. گفت و رفت و من همانجا آنقدر مکث کردم تا زمان سپری شود و بعد از رستوران بیرون آمدم. وارد فست فودی که بیرون مجتمع بود، شدم. یک میز را محمد جواد گرفته بود که سر میزش رفتم. _بشین... سفارش دادم. _شما چرا فرمانده؟!.. حالا چرا خودت هم نشستی؟... تو برو من ساندویچم رو خوردم میام. اخمی حواله ام کرد. _دیگه چی؟!... یه دختر خانم رو توی ساندویچی بین راه تنها بذارم!.... خودمم سفارش دادم. خنده ام گرفت و میان خنده گفتم: _اِ.... چه جالب برادر!.... کاش سفارش نمیدادی ولی.... زشته همه جوجه کباب بخورن و من و شما هات داگ! لحظه ای چنان با جدیت نگاهم کرد که از حرفم پشیمان شدم. _مجبورم کردند.... انگار امام رضا، یه زائر ویژه داره که از همین اول راه، شروع کرده به اذیت کردن. _نه سفر با شما برادران دو متر ریشی، می‌چسبه. سفارشات کمی بعد آمد و عجیب خوشمزه بود ان ساندویچ هات داگ. گرچه از سر و وضع ساندویچی، یه ترسی بر وجودم نشست که حتما مسموم خواهم شد، اما روی حرفم ماندم و باز بهانه ی دیگری نیاوردم و تا ته ساندویچم را خوردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•