eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ناهار خوبی بود و درست وقتی همه ی مسافران از رستوران بیرون زدند، محمد جواد هم ساندویچش را تمام کرد و فوری دستی به صورتش کشید و گفت: _من میرم پیش مسافرا، شما هم زود بیا. نگاهی به ته ساندویچم انداختم و باشه ای گفتم. او رفت و من هم پس از شستن دستهایم دنبالش رفتم. بهار و محدثه دنبالم می‌گشتند که به آنها رسیدم. _کجا بودی تو؟ _ساندویچی. چشمهایشان گرد شد. _واقعا میگی؟! _آره.... فرمانده هم با من اومد. از شنیدن این حرفم محدثه چشمانش را تنگ کرد. _فرمانده!.... با تو اومد ساندویچ خورد؟! _ پَ نَ پَ .... اومد ببینه چطور ساندویچ میخورم؟! .... آره دیگه. هاج و واج نگاهم کرد که صدای بلند محمد جواد توجه ی ما را جلب کرد. _خواهرا و برادرا.... سوار اتوبوس بشید.... کسی جا نمونه. و با شنیدن همان جمله ی آخر، یاد حضور و غیاب محمد جواد افتادم و شیطنتم گل کرد. فوری به محدثه و بهار گفتم: _شما برید تا من بیام. _کجا؟... اتوبوس‌ها دارن میرن... دیر نیای. آنها را فرستادم و برگشتم سمت ساندویچی. بی دلیل نگاهم را روی میز و صندلی اش چرخاندم. _آقا ببخشید یه گوشی اینجا ندیدید؟ _گوشی؟!... نه. _گوشی ام نیست.... ما پشت این میز نشسته بودیم. _بله... یادم هست. نگاهم از شیشه ی فست فودی سمت اتوبوس رفت. همه سوار شده بودند که دیدم که محمدجواد سراسیمه از اتوبوس پیاده شد و دوید. فوری باز سرم را گرم گشتن کردم. اما او سمت مجموعه رفت. لبخند پر ذوقی زدم و از شدت ذوق زیر لب گفتم: _حالا تا میتونی بگرد دنبالم. اما طولی نکشید که کنار در فست فودی ظاهر شد. نفس زنان با اخم نگاهم کرد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت. _مگه نگفتم سوار اتوبوس شو. _گوشیم نیست. وارد فست فودی شد و نگاهش دور تا دور میزها را پایید. _گوشیت رو اصلا از کیفت در آوردی مگه؟ _یادم نیست. _بده کیفت رو بگردم. فوری با اخم گفتم: _دیگه چی؟!... خودم میگردم. _زود باش... یه اتوبوس معطل تو شدن. در کیفم را باز کردم و کمی الکی، این طرف و آن طرفش را گشتم. _نیست.... عصبی گفت: _بده خودم بگردم. _اِی وای.... اینجاست... لعنتی پشت دستمال کاغذی بود. و بعد با یه لبخند تصنعی به محمدجوادی که از عصبانیت سرخ شده بود، نگاهی انداختم. سری تکان داد و زیر لب گفت: _اِی خدا.... چه گناهی کردم به درگاهت ؟! و من خودم را به نشنیدن زدم که با حرص گفت: _بدو دیرمون شد. و رفت و من هم همراهش. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•