🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_301
ناهار خوبی بود و درست وقتی همه ی مسافران از رستوران بیرون زدند، محمد جواد هم ساندویچش را تمام کرد و فوری دستی به صورتش کشید و گفت:
_من میرم پیش مسافرا، شما هم زود بیا.
نگاهی به ته ساندویچم انداختم و باشه ای گفتم.
او رفت و من هم پس از شستن دستهایم دنبالش رفتم.
بهار و محدثه دنبالم میگشتند که به آنها
رسیدم.
_کجا بودی تو؟
_ساندویچی.
چشمهایشان گرد شد.
_واقعا میگی؟!
_آره.... فرمانده هم با من اومد.
از شنیدن این حرفم محدثه چشمانش را تنگ کرد.
_فرمانده!.... با تو اومد ساندویچ خورد؟!
_ پَ نَ پَ .... اومد ببینه چطور ساندویچ میخورم؟! .... آره دیگه.
هاج و واج نگاهم کرد که صدای بلند محمد جواد توجه ی ما را جلب کرد.
_خواهرا و برادرا.... سوار اتوبوس بشید.... کسی جا نمونه.
و با شنیدن همان جمله ی آخر، یاد حضور و غیاب محمد جواد افتادم و شیطنتم گل کرد.
فوری به محدثه و بهار گفتم:
_شما برید تا من بیام.
_کجا؟... اتوبوسها دارن میرن... دیر نیای.
آنها را فرستادم و برگشتم سمت ساندویچی. بی دلیل نگاهم را روی میز و صندلی اش چرخاندم.
_آقا ببخشید یه گوشی اینجا ندیدید؟
_گوشی؟!... نه.
_گوشی ام نیست.... ما پشت این میز نشسته بودیم.
_بله... یادم هست.
نگاهم از شیشه ی فست فودی سمت اتوبوس رفت. همه سوار شده بودند که دیدم که محمدجواد سراسیمه از اتوبوس پیاده شد و دوید.
فوری باز سرم را گرم گشتن کردم. اما او سمت مجموعه رفت.
لبخند پر ذوقی زدم و از شدت ذوق زیر لب گفتم:
_حالا تا میتونی بگرد دنبالم.
اما طولی نکشید که کنار در فست فودی ظاهر شد.
نفس زنان با اخم نگاهم کرد و زیر لب
لا اله الا اللهی گفت.
_مگه نگفتم سوار اتوبوس شو.
_گوشیم نیست.
وارد فست فودی شد و نگاهش دور تا دور میزها را پایید.
_گوشیت رو اصلا از کیفت در آوردی مگه؟
_یادم نیست.
_بده کیفت رو بگردم.
فوری با اخم گفتم:
_دیگه چی؟!... خودم میگردم.
_زود باش... یه اتوبوس معطل تو شدن.
در کیفم را باز کردم و کمی الکی، این طرف و آن طرفش را گشتم.
_نیست....
عصبی گفت:
_بده خودم بگردم.
_اِی وای.... اینجاست... لعنتی پشت دستمال کاغذی بود.
و بعد با یه لبخند تصنعی به محمدجوادی که از عصبانیت سرخ شده بود، نگاهی انداختم.
سری تکان داد و زیر لب گفت:
_اِی خدا.... چه گناهی کردم به درگاهت ؟!
و من خودم را به نشنیدن زدم که با حرص گفت:
_بدو دیرمون شد.
و رفت و من هم همراهش.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•