eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قطعا سفر به یاد ماندنی میشد با آنهمه شیطنت من! بعد از ناهار کم کم همه ی مسافران روی صندلی هایشان خواب‌شان برد. جز من و بهار و محدثه.... تازه گرم صحبت بودیم و از خاطراتمان می‌گفتیم و میخندیدیم که آقای فرمانده سراغمان آمد. بهار و محدثه فوری خودشان را جمع و جور کردند که محمدجواد جلو آمد و مستقیم، با آن اخم محکمش زل زد به چشمان بهار. _چشمم روشن بهار خانوم.... شما چرا؟!... اینجا پر نامحرمه... اونوقت صدای خندتون بلنده؟! من بجای بهاری که سکوت کرده بود، جواب دادم: _اولا همه خوابن.... تازه ما اومدیم ته اتوبوس تا کسی صدامون رو نشنوه. محمد جواد، لحظه ای چشم بست. انگار حرف زدن من روی اعصابش بود. زبانش را هم با حرص، از پشت لبان بسته اش چرخاند و آهسته تر اما عصبی تر گفت: _صداتون تا صندلی جلو میاد بعد میگی همه خوابن؟! _اوه چقدر سخت گیر!... طوری نشده حالا.... میخوای به جای خنده، براتون دعای توسل بخونم برادر؟ حس کردم محدثه دیگر نتوانست خودش را کنترل‌ کند و همراه با سری که پایین انداخت، ریز خندید. نگاه جدی محمد جواد اما بدون حتی لحظه ای، لبخند، به من خیره ماند. _شما حواست باشه دلارام خانم.... من یکی حوصله ام سر بره، کولاک میکنم.... یه وقت دیدی از همین وسط راه با یه ماشین خودم و خودت برگشتیم تهران و قید زیارت رو زدم.... پس لطفا با من لج نکن. مجبور به سکوت شدم. و با سکوت من، بهار و محدثه هم زیر لب گفتند: _ببخشید. و همان ببخشید گره محکم اخم های محمد جواد را باز کرد. اما نگاه جدی اش را به باز عمدا به من انداخت. و من در فرار از توبیخش مهارت خاصی داشتم. وقتی دید متوجه ی منظور نگاهش نیستم، ناچار رفت. با رفتن محمد جواد، محدثه نگاهم کرد. _تو خیلی دیگه با این فرمانده کج افتادی؟! _خوشم نمیاد ازش.... خیلی پسر پرروییه. بهار اخمی کرد. _دلارام جان!.... حقیقتا کار ما اشتباه بود دیگه.... محمد جوادم غیرتیه دیگه خب. سکوت کردم ناچار که محدثه باز گفت: _ولی در تعجبم واقعا.... فرمانده هیچ وقت اسم کوچیک خانم ها رو صدا نمیزنه و به شما گفت دلارام خانوم! بهار سرفه ای کرد و گفت: _خب راستش دلارام جان یه نسبت فامیلی با برادرم دارن. _آها... خب بگو فامیلمون هست.... چشمام چهارتا شد از شنیدن اسم دلارام جان. با زهر چشمی که محمد جواد از ما گرفت، مجبور سدیم دخترای خوبی بشیم و دیگر اذیت نکنیم. اما موقتا.... چون سفر طولانی بود و من می‌دانستم چطور باید حرصش دهم. مخصوصا سر همان حضور و غیاب! آنقدر سکوت کردیم و نگاهمان را به جادو دوختیم که محدثه هم خوابش برد و بهار باز سرگرم خواندن دعا شد و من.... باز با شروین چت کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما نگاه هوتن بدجوری روی خانم سرابی قفل کرده بود. آنقدر که گویی انگار متوجه من و حرفی که زدم نشد! _می شه بیایید و دقیقا بگید منظورتون چیه؟! هوتن گفت و من که اصلا حوصله ی باز شدن پای خانم سرابی به قضیه ی اُفت فروش محصولات شرکت، نداشتم، بلند گفتم : _ایشون باید برن سرکارش جناب مهندس. با این حرف خواستم هوتن را خبردار کنم که پی این قضیه را نگیرد اما او آنقدر پیگیر بود که بی توجه به نخی که به او داده بودم گفت : _حالا چند دقیقه اشکالی نداره. و خانم سرابی جلو آمد و کاتالوگ شرکت را برداشت و مشغول توضیح شد. _ببینید اینجا رو.... پس زمینه ی این صفحه کاملا مشکیه.... با بی حوصلگی گفتم: _اون کاغذ گلاسه است.... نگاه خانم سرابی سمتم آمد. _جنس کاغذ رو نگفتم جناب فرداد.... منظورم رنگشه.... در ثانی همین جنس کاغذ هم تو فروش شما اثر گذاشته و فروش شما رو پایین آورده. با عصبانیت خنده ای به تمسخر حرفش زدم. _واقعا مضحکه! .... الان دیگه اینو همه می دونن که کاغذ همه ی کاتالوگ های تبلیغاتی گلاسه است.... بعد شما میگی فروش محصولات ما به خاطر این کاغذ پایین اومده؟! نگاهش با سرزنشی خاص به من افتاد. _منظورم این نبود..... و همان موقع هوتن گفت : _اون رو ول کنید به من توضیح بدید. از شنیدن این حرف هوتن آن هم مقابل خانم سرابی که همیشه می خواست با آن چشمان خاصش، خاص تر باشد، آنقدر حرصی شدم که اتاق را ترک کردم. از شرکت بیرون زدم و در حاشیه ی خیابان کمی قدم. ناچار دوباره برگشتم به اتاقم که دیدم خدا را شکر خبری از خانم سرابی نیست. و من با حرص رو به سمت هوتن کردم. _چته تو؟!..... یه جوری محو حرفای این دختره شدی که انگار نه انگار اون یه کارمند ساده ی شرکت منه! در حالیکه کتش را مرتب می کرد، برخاست و چشم در چشمم جواب داد : _من این دختره رو می خوام. _چی؟؟؟؟ _اگه تو نمی خوایش.... من اینو می خوام.... می خوام بیاد تو شرکت من کار کنه.... نه به عنوان یه کارمند ساده.... می خوام مدیر تبلیغات شرکتم بشه. پوزخندی از شوخی اش زدم. _خیلی بامزه ای واقعا.... اما شوخیت اصلا قشنگ نبود. نگاه جدی اش را صاف به من دوخت. _جدی گفتم..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............