eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس ها ما را تا ترمینال بردند و آنجا بود که باید با ماشین تا هتل میرفتیم. باز چمدان به دست درگیر چادری شدم که نمی‌توانستم جمعش کنم و بهار مدام با یک جمله اش مرا بیشتر حرص میداد: « چقدر بهت میاد! » دلم میخواست همانجا چادر را ول کنم و دسته ی چمدانم را بگیرم و فرار کنم. اما می‌دانستم با اینکار، محمد جواد را جری میکنم برای تلافی که فقط خدا می‌دانست چه بلایی سرم خواهد آورد. با تاکسی تا هتل رفتیم. همگی در لابی هتل منتظر اتاق هایمان بودیم که باز جناب فرمانده وسط لابی همه را جمع کرد. خدایی مدیریت خوبی داشت!.... دو اتوبوس آدم را مدیریت می‌کرد ولی من یکی با بقیه فرق داشتم. _خواهرا و برادرای گرامی.... تا کلید اتاق ها رو خدمتتون بدیم چند نکته رو یادآور بشم.... اولا ما برنامه ی دسته جمعی برای رفتن به حرم داریم... پس اگه کسی میخواد با جمع ما باشه، دقت کنه که از برنامه جا نمونه.... ولی کسانی که با جمع همراه نیستن، میتونن خودشون به زیارت برن فقط قبل ساعت 12 شب برگردند.... خواهرای گرامی هم از ساعت 12 شب تا تیم ساعت قبل نماز صبح هتل رو ترک نکنند مگر با یک همراه آقا، پدر یا برادر.... تنهایی ممنوعه.... ثانیا ساعت صبحانه ی هتل 7 تا 9 است اگر کسی دیرتر برسه و صبحانه تموم شده باشه، به هیچ عنوان پاسخگو نخواهیم بود.... ساعت ناهار از 12 تا 2 و شام هم از 9 تا 11 شب هست... سعی کنید قبل از این ساعت به هتل برگردید که ما شرمنده ی شما نشویم.... ثالثا غذا به هیچ عنوان داخل اتاق هاتون نبرید. و آخرین نکته هم اینکه، اگر کسی شئ قیمتی داره در چمدان و هتل نگه نداره، اگه خواستید برادرمون اقا سید، اشیا قیمتی شما را نگه می‌دارند و روز آخر تقدیمتون می‌کنند. نگاهم به بهار افتاد که همان لحظه داشت توی چمدانش دنبال چیزی می‌گشت. _چکار میکنی؟ _برم زنجیر و گردنبدم رو بدم به اقا سید. _زنجیر و گردنبد طلا؟! _آره. و همان موقع زنجیر و پلاکش را در آورد که متعجب خیره اش شدم. _بهار!.... خب بنداز گردنت! _نه نمیتونم.... بندازم گردنم خفه میشم.... _وا.... خب پس چرا آوردیش؟! این سوالم بود که لحظه ای او را در جا خشک کرد. نگاهش به زنجیر و پلاک کف دستش ماند و بعد بی جواب دادن به من سمت همان جوان لاغر اندامی که همراه فرمانده در اتوبوس بود، رفت. نگاهم از روی کنجکاوی، جلب بهار شد. مقابل سید که رسید، سرش را خم کرد و کف دستش را سمت او دراز کرد. و اقا سید هم بدون نگاه به بهاری که از همان فاصله هم می‌شد، داغی گونه هایش را بفهمم، زنجیر و پلاک را از او گرفت. همان جا بود که فهمیدم دل بهار ما پیش چه کسی گیر افتاده است! وقتی که به سمت ما برگشت، هنوز گونه هایش ملتهب بود و نفسهایش تند. _عجب!.... فکر خوبیه! _چی فکر خوبیه؟! _اینکه منم طلاهایی که همراهمه و میتونم بندازم گردنم و دستم برم بدم به سید. لبش را زیر دندان گرفت و سکوت کرد. اما من دست بردار نبودم. _دوستش داری؟ و همان موقع با صدای بلند فرمانده، بهار بهانه ی خوبی برای فرار پیدا کرد. _اول خواهرا بیان کلید اتاقشون رو بگیرن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•