eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمد جواد طبق حرفی که زد، یک پک غذا، به همراه یه ماست تک نفره و یک نوشابه و ظرف کوچک سوپی که انگار دلیل همراهی اش را کنار غذا، الزامی می‌دانست، آورد. وقتی نایلون غذا را از کنار در اتاق از او گرفتم با ذوق لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم : _قربونت برم امام رضا، وقتی میطلبی، چه جوری هوای زائرت رو داری! و نشستم وسط اتاق و مشغول خوردن شدم که در اتاق با کلیدی که دست بهار و محدثه بود باز شد و از همان لحظه نگاه هردویشان میخکوب من شد. _تو.... کی غذا گرفتی؟! و بهار با تعجب گفت : _مگه ندیدی گفت غذا تو اتاق نیارید. با لبخندی زبانم را دور دهانم چرخاندم و جواب دادم. _خود فرمانده برایم غذا آورد. فک محدثه افتاد. _چییییییی؟! بهار اخم کرد. _دروغ نگو دلارام. سرم را بالا گرفتم و با افتخار گفتم: _نیازی به دروغ گفتن نیست.... برید از خودش بپرسید.... خودش برام غذا آورد. بهار نگاهی به محدثه انداخت. _نکنه وقتی از ما پرسید اومد غذا آورد!؟ و محدثه فوری گفت: _آره.... خودش آورده.... دیدم یه نایلون سفید دستش بود.... همینه. دست محدثه سمت غذای پیش رویم دراز شد و من در حالیکه سوپم را میخوردم گفتم: _غذاش خیلی خوشمزه است ها. بهار نشست روی مبل و خیره ام شد. نمی فهمیدم چرا آنها آنقدر سخت می‌گرفتند! اضافه ی غذایم را در یخچال گذاشتم که به ژست متفکرانه ی بهار و محدثه نگاهی انداختم. _خب چیه؟!.... خودش غذا آورد دیگه.... شما دوتا چرا حسودی میکنید؟! _حرف حسودی نیست.... دلم میخواد علت این تبعیض رو بدونم. بهار اینرا گفت و من با خونسردی گفتم: _خب برو از خودش بپرس. و بهار همین کار را کرد. باورم نمیشد آنقدر محمد جواد با من راه بیاید و بهار سخت بگیرد! وقتی برگشت کمی آرام تر شده بود. با آنکه با طعنه به او گفتم؛ علتش چی بود!؛ اما او جوابم را نداد و خوابید. و من هم پیگیر نشدم. خستگی هم این اجازه را به من نداد. و من هم مثل بهار و محدثه خوابیدم. صبح با سر و صدای بهار و محدثه بیدار شدم که برای نماز صبح می‌خواستند به حرم بروند. _تو نمیای؟ _نه.... در و آهسته ببندید که بیدار نشم.... کلیدم ببرید که منو بیدار نکنید. اینرا گفتم و باز خوابیدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از فردای آن روز که خانم سرابی نیامد، بدجوری باز حالم بد شد. اما دلم خوش بود که با شرط بندی که با هوتن کرده ام، پول خوبی به جیب خواهم زد. چک هوتن هنوز در کشوی میزم بود و من فعلا قصد وصولش را نداشتم. اما خیلی دوست داشتم بدانم هوتن با خانم سرابی چکار کرد! مدتی گذشت. شاید یک ماهی شد. هنوز برخی محصولات شرکت اُفت فروش داشت و برخی هم نه. و هنوز علت این کاهش خرید، برایم روشن نبود. از طرفی هم خیلی دلم می خواست از روی کنجکاوی بدانم شرطم را با هوتن برده ام یا باخته ام. همین کنجکاوی باعث شد تا سری به شرکتش بزنم. و شاید از همان روز بود که دنیای خشک و رسمی من تغییر کرد! سر زده به هوتن سری زدم. و با آنکه حتی منشی شرکت گفت که جلسه دارد، اما بی هوا در اتاقش را باز کردم. و جلسه هم داشت! با خانم سرابی! پشت میز گوشه ی اتاقش که همه ی جلسات کاری اش را آنجا برگذار می کرد. با دیدن من، هردو نگاهم کردند. _به به جناب فرداد.... خانم سرابی شما روی همون پیشنهادی که به من دادید کار کنید.... من دو سه روزی بهتون مهلت می دم، نتیجه اش رو بهم بگید. _چشم.... و برخاست و از کنارم گذشت و سمت در رفت. حتی سلامی هم نکرد بابت آشنایی مدتی که کارمند من بود! در اتاق که بسته شد، با پوزخندی به هوتن نگاه کردم. _حالا با این دختره هم حرف می زنی به منشی ات می گی به همه بگه جلسه داری؟! خندید. _وای چه حرصی!.... بیا بشین برات تعريف کنم. مرا دعوت کرد به نشستن روی صندلی مقابل میز مدیریتی اش. _چای می خوری یا قهوه؟ _من هیچ کوفتی نمی خوام... لعنتی تو اومدی مشکل اُفت فروش محصولات شرکت منو بهم بگی بعد یه کارمندم رو هم بُر زدی و برداشتی! خندید و تکیه زد به پشتی صندلی اش. _خیلی تند میری بابا.... یواش برو تا بهت بگم... دونه دونه.... _خب بگو.... اصلا اومدم که بشنوم.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............