eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 لیوان چایش را بالا آورد و به لب رساند که صدای محکم بسته شدن در شیشه ای ورودی، به گوش هر دویمان رسید. حامد برخاست و لیوان چایش را روی میز گذاشت‌. _حتما در باز بوده، باد زده، در رو بسته.... من میرم در رو ببندم. تا میزش را دور زد و سمت در اتاقش رفت، در اتاق باز شد. با دیدن کسی که در چهارچوب در ایستاده بود، روحم از ترس، از جسمم پرواز کرد! مراد بود. نگاهش چنان نفرتی داشت که تمام وجودم از ترس سرد شد. _به به جناب دکتر.... خوبی؟.... حال و احوال؟ حامد قدمی به عقب، سمت داخل اتاق، برداشت. _تو اینجا چکار میکنی؟ _حالمو نمیپرسی؟... عجب! قدمی به داخل آمد. _یادته اون روزی که توی کلانتری بودیم؟ نفسم از ترس حبس شد و مراد جلوتر آمد. یک دستش را روی تخت معاینه ی مریض گذاشت و وزن شانه اش را روی آن انداخت. _یادته وقتی پدرم بهت التماس کرده بود که رضایت بدی چی گفتی؟... من یادمه... هنوز حرفت توی گوشمه.... بعضی چیزا از یاد آدم نمیره. مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد. _منم بهت گفتم، شده ده سال دیگه از زندان آزاد بشم.... میشم و منت تو رو نمیکشم.... اما بدا به حال تو وقتی من از زندون در بیام. دستش را از روی تخت برداشت و همراه با سری که بلند می‌کرد در مقابل حامد گفت: _حالا همون روزه دکتر.... فقط یه فرقی کرده... اون روزی که من توی کلانتری بودم... فقط مراد بودم.... پسر کدخدای ده بالا.... ولی وقتی چند سال حبس کشیدم.... خیلی چیزا یاد گرفتم.... با خیلیا آشنا شدم.... خلاصش کنم دکتر.... من چند سال با چاقو کش ها حبس کشیدم.... ترسم از زندان و این حرفا ریخت.... بد کردی دکتر.... بد کردی!.... در حق خودت بد کردی.... در حق اون دختره گلنار بد کردی.... اگه مخالفت نکرده بودی... اگه با مش کاظم حرف نمیزدی تا دخترش رو به من نده.... حالا من رو به روی تو نبودم و گلنارم زنده بود.... زن من بود.... داشت بچه ی منو بزرگ می‌کرد. فوری با ترس گفتم: _اشتباه میکنی گلنار.... نگاهش به من افتاد. _به به.... دوست شفیق گلنار.... چه خبر از بچه ی بی پدر و مادر گلنار؟.... برو بیارش ببینم. انگار قلبم ایست کرد. و چشمانم قادر به تمرکز برای دیدن نبود. مراد هم پوزخندی به لب آورد که عرق سردی را روی پیشانی ام نشاند. _خب دکتر.... وقت تسویه حساب شده. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از آن روز دیگر او را در شرکت ندیدم. اما طولی نکشید که همه چیز تغییر کرد. من دنباله ی پیگیری فروش محصولات شرکت را نگرفتم اما یک روز مدیر فروش دیدنم آمد. _سلام جناب فرداد. _سلام... آمار فروش را دارم لازم نیست بگید. _دارید؟!... چه طوری دارید؟!....تازه اومدم در موردش حرف بزنم.... الان چند روزه که آمار فروشمون خوب بالا رفته... خواستم بگم که به ویزیتورهای بیشتری نیاز داریم. نگاهم روی صورت آقای اشکانی ماند. _فروش بالا رفته؟! .... چقدر مثلا؟ _حتما اون قدری هست که اومدم درخواست ویزیتور بیشتر کنم. هنگ کرده بودم انگار. نگاهم هنوز در صورت اَشکانی مانده بود. _چکار کنم آقا؟ _خب.... خب اگه میدونی نیازه بگیر.... مثلا یکی بگیر فعلا. _یکی؟!!.... من میخواستم حداقل سه یا چهارتا ویزیتور بگیرم. _چه خبره!... میدونی سه چهار تا ویزیتور جدید یعنی چی؟ _من اگه نمی دونستم که این همه سال مدیر فروش شما نبودم. تاملی کردم و در فکر فرو رفتم. _بگیر ولی به همشون بگو فعلا موقتی استخدام میشن اگه از کارشون و فروششون راضی بودیم، استخدام میشن. _چشم جناب. اشکانی که رفت، در سکوت اتاقم باز یاد حرف های آخر آن دختره ی چشم خاکستری افتادم. «من میرم اما هر وقتی خواستید بر میگردم تا خسارتتون رو بدم.... امیدوارم که اون روزی نرسه که شما... شما بخواید از من معذرت‌خواهی کنید.». و انگار من به همان روز رسیده بودم. و مانده بودم در تنها یک یا چند جمله که چطور باز ساحره را برگردانم. کسی که انگار چشمانش که هیچ، خودش هم معجزه گر بود! آنقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه زمان نشدم و کل آن روز را با همین فکر که چه ترفندی بکار ببرم، گذراندم. اما شب.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............