eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم روی صورت مراد خشک شد. آنقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای هر تپش قلبم را در گوشم می‌شنیدم. _میخوام باهات یه معامله ای کنم دکتر.... بچه ی گلنار رو بده به من.... اصلا انتظار همچین حرفی را نداشتم. هین بلندی کشیدم و به جای حامد من بلند فریاد زدم: _بهار دختر منه.... به هیچ کسی نمیدمش. نگاه تندش سمت من اومد. _تو.... خود تو باعث مرگ گلنار شدی.... حالا واسه من ادعای مادری میکنی؟! حامد نگذاشت من حرف بزنم. دستش را به نشانه ی سکوت من بالا آورد و رو به مراد گفت: _بریم بیرون باهم حرف می‌زنیم. مراد محکم فریاد کشید : _نه.... همین جا حرف بزنیم. حامد رو به من گفت: _تو برو بیرون مستانه. _نه حامد.... من هیچ جایی نمیرم. حامد عصبی صدایش را بالا برد. _بهت میگم برو بیرون. _حامد!.... من بهار رو به این آدم عوضی نمیدم.... مراد عصبی سمتم خیز برداشت. چسبیدم به دیوار که محکم روی میز کنار من کوبید. _عوضی تویی که باعث مرگ اون زن بیچاره شدی.... عوضی تو و این شوهرته که زندگی گلنار رو تباه کردید.... با زبون خوش میگم.... دختر گلنار رو به من میدید.... وگرنه اون بلایی که بخاطر چند سال حبسم، کشیدم، سرتون میارم. مکثی کوتاه کرد و چاقوی ضامن داری از جیبش بیرون کشید. صدای فریادم را با دو دست، پشت لبانم، خفه کردم که مراد با لحنی آهسته اما تهدید وار گفت: _اینم از خوبیهای زندانه دکتر.... توی این چند سال حبسی که کشیدم خیلی نترس تر و کله شق تر از قبل شدم.... اون مراد قبلی مُرد.... حالا یا حرفی که من میگم میشه یا تیزی کار خودشو رو انجام میده. حامد با اخمی نگاهم کرد. بیشتر از شدت عصبانیت از دست مراد بود تا من. _مستانه.... برو بهار رو بیار.... _چی؟! نگاهش طور خاصی در چشمانم نشست. مقصود نگاهش قطعا آوردن بهار نبود. _زنگ بزن بهار رو بیارن. مراد فریاد کشید: _زنگ نه.... بره خودش بیارتش.... بی سر و صدا.... اگه اهالی روستا رو خبر کنی این تیزی میره توی شکم شوهرت. همان لحظه حس کردم روح از بدنم پر کشید. یک نگاه به حامد انداختم که سری تکان داد و من با ترس آهسته از کنار مراد گذشتم و دویدم. تا بیرون درمانگاه دویدم و بعد نفس زنان به اطرافم نگاه کردم. گیج و منگ بودم. از طرفی اضطراب ناشی از تهدید مراد، هوش از سرم پرانده بود، چند دقیقه ای دور خودم چرخیدم و به اطراف نگاه کردم تا توانستم تصمیم بگیرم که چه باید بکنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•