🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_323
دیگر هیچ کسی حرفی نزد و همه سکوت کردند. خانم جان چایی آورد و عمه از شیرین زبانی محمد جواد گفت و از دلبری های بهار.
آقا آصف میگفت در آن یک هفته آنقدر به بچه ها اُنس گرفته که طاقت دوری شان را ندارد.
و من لابه لای حرفهای آنها داشتم به گذشته ها، به تقدیر و سرنوشتم فکر میکردم.
به روزی که نامزدی من و مهیار بهم خورد. به آن تصادف وحشتناکی که پدر و مادرم را از من گرفت تا رفتن به روستای زرین دشت و آشنایی با حامدی که پزشک بهانه گیر روستا بود و بعد از اعتراف به عشقش و انکار او مجبور به ترک روستا شدم و خواستگاری او و جریان آشنایی پیمان و گلنار و ازدواج ما و درگیری با مراد و....
آهی کشیدم از آن سفر چند دقیقه ای به عمق زمان و روزهایی که چه ساده از کنارشان گذشتم بی آنکه قدر ثانیه به ثانیه شان را بدانم.
هنوز در اعماق خاطراتم غرق بودم که مهیار با بچه ها برگشت.
دست راستش را به دست کوچک بهار داده بود و دست چپش را به محمد جواد.
و من بعد از یک هفته، چنان دلم برایشان تنگ شده بود که بی آنکه بخواهم به گریه افتادم و دستانم را برای در آغوش گرفتنشان گشودم.
هر دو خودشان را در آغوشم رها کردند و من با گریه قربان صدقه شان رفتم.
_فداتون بشم.... بهار من.... محمد جوادم.
و هر دو را بوسیدم که رها هم کنار مهیار ایستاد.
_سلام مستانه جان.
_سلام.... ببخشید یه هفته اذیتت کردند.
_نگو این حرف رو.... تنها همین یه هفته بود که آرامش داشتم و به یاد غم هام نبودم.
محمد جواد و بهار را روی پاهایم نشاندم و رها هم با فاصله کنارم نشست.
نگاهش به بهار بود که رو به بهار گفت:
_دیگه مامانت منو دوست نداری؟.... نمیای بغل من؟.... رها رو بوس کن ببینم.
سرم برای دیدن عکس العمل بهار کمی کج شد.
نگاهش به چشمان رها بود که از روی پاهایم برخاست و با آن قدم های کوچک و آرامَش سمت رها رفت و صورتش را بوسید.
اما تا رها خواست او را بگیرد و در آغوش بکشد سمت من برگشت و سرش را با نازی دخترانه روی شانه ام گذاشت.
حس کردم از دیدن این صحنه، کیلو کیلو یند در یک آن در دلم آب شد.
و همه با صدای بلند خندیدند.
مهیار هم کنار خانم جان نشست و گفت:
_من عاشق این دختر شدم.... چه قدر نازه!
و عمه فوری گفت:
_ماشاالله.... برم یه اسپند دود کنم.
و رفت. همین که بچه ها را در آغوش داشتم خودش حس آرامشی عمیق به من میداد.
وگرنه غم حامد نابودم کرده بود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•