eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شده بود. همه خواب بودند. بچه ها را در همان اتاقی که روزی بعد از خطبه ی عقد من و حامد، خانم جان برایمان سفره ناهار را پهن کرده بود، خواباندم. نگاهم به چهره های معصوم هردویشان بود و دلم گرفته از داغی که در سینه ام سرد نمیشد. آهسته زیر لب زمزمه کردم. _منو میبینی حامد جان؟ .... من با این دو تا طفل معصوم تنها گذاشتی و رفتی؟ نگفتی مستانه تنها میشه؟ آهی کشیدم و گدازه ای آتش به اسم اشک از چشمانم چکید. خوابم نمی‌برد. از پله ها پایین آمدم و سمت ایوان حیاط رفتم. روی حصیر بی رنگ و روی ایوان، نشستم و چشم به آسمان پر ستاره و مهتابی دوختم. تسبیح خانم جان کنار سماور روی ایوان جا مانده بود که آنرا برداشتم و شروع کردم به صلوات فرستادن. دور اول را به حامد هدیه کردم بابت زندگی خوب و خوشی که با هم داشتیم. دور دوم را به روح پدر و مادرم هدیه کردم و اواخر دور دوم بود که صدایی آشنا، خلوت تنهایی ام را با طنین صدای آرامَش شکست. _نخوابیدی چرا؟.... حالت خوبه؟ سرم بالا رفت برای دیدن مهیاری که کنار در ورودی خانه ی خانم جان ایستاده بود. _خوابم نبرد. چند قدمی جلو آمد و گفت: _مزاحمت که نیستم؟ _نه.... روبه رویم نشست روی حصیر و تکیه به نرده های آبی ایوان زد . _میخوای چکار کنی حالا؟.... میخوای برگردی روستا؟ دانه های تسبیح هنوز زیر دستم بود که مکثی کردم و جوابش را دادم. _روستا رو دوست دارم.... ولی.... بی حامد اونجا آینه ی دق منه. نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه آه غلیظی بود. _پس میخوای چکار کنی؟ _شاید.... برگردم پیش خانم جان.... میرم بیمارستان فیروزکوه با دکتر مغربی حرف میزنم.... امیدوارم که تو بیمارستان قبولم کنند. چند ثانیه ای بینمان سکوت حاکم شد تا من صلوات هایم را فرستادم که مهیار اینبار سکوت را شکست. _اگه به هر دلیلی به کمک نیاز داشتی چه مالی چه حمایتی.... رو کمک من حساب کن.... بهت قول میدم مزاحم زندگیت نباشم.... ولی بذار حامی بچه هات باشم.... چه بخوای یا نه... من الان پدر رضائی بهار شدم.... پس ما رو از دیدن بچه ها محروم نکن. _تو خودت زندگی داری.... بهتره بری به زندگی خودت برسی. _من به زندگی خودم میرسم ولی امیدی ندارم که دختری مثل بهار داشته باشم. خیلی به نظرم ناامید بود. _نگران نباش دخترت بزودی از دستگاه میاد بیرون و به سلامتی.... نگذاشت حرفم را تمام کنم و میان حرفم آهسته گفت: _اتفاقا بر عکس.... همین امروز دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت این بچه زیاد زنده نمیمونه. یک لحظه از شنیدن این حرف، قلبم ریخت. _چرا؟ _نارس به دنیا اومده.... و حتی با دستگاه هم امیدی بهش نیست. یک آن، دلم به حال رها سوخت. سکوت کردم چون جوابی نداشتم بدهم. زندگی مهیار هم سختی های خودش را داشت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•