eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حق با مهیار بود. سه روز بعد، نوزاد نارس رها و مهیار از دنیا رفت و حتی با وجود دستگاه هم زنده نماند. دلم به حال رها سوخت. حالش را درک میکردم. ولی کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه همچنان اجازه دهم به بهار شیر دهد. مخصوصا که بخاطر کارهای دادگاه مراد، من کمتر می‌توانستم پیش بهار باشم. روزها بی حامد سخت می‌گذشت. اما تنها چیزی که باعث می شد تا بتوانم آن روزهای سخت را به امیدی سپری کنم، امید به قصاص مراد بود. درست در روزهایی که حکم مراد صادر شد. و محل قصاص او همان روستای زرین دشت و در معرض دید عموم بود. درست چند روز مانده به قصاص، به روستا برگشتم. حال و هوای خانه ام بی حامد، هوای غم و دلتنگی بود. اما من فکر میکردم با دیدن قصاص مراد حتما آرام تر میشوم. و این همان چیزی بود که آن روزها مرا سرپا نگه داشته بود. شش ماه از فوت حامد گذشته بود و من شش ماه که نه، به قدر شش سال پیر تر شده بودم. هنوز لباس مشکی ام به تن بود و بنای در آوردنش را نداشتم که یکروز اتفاق دیگری افتاد. عمه و آقا آصف همراهم به روستا آمده بودند تا روز قصاص مراد در روستا باشند. خانم جان و رها و مهیار هم همان چند روز مانده به تاریخ قصاص مراد به روستا آمدند و درست در همان چند روز مانده به اجرای حکم مراد، در آن درمانگاهی که حالا سکوت و کور بود و تنها من پرستار مواقع ضروری آن بودم، اتفاق جدیدی رخ داد. اتفاقی غیر منتظره! خانم و آقایی به درمانگاه آمدند. قیافه هایشان اصلا به اهالی روستاهای اطراف هم نمی‌خورد. سراغ حامد را گرفتند و من در حالیکه نگاهم هنوز به تیپ و قیافه شان بود گفتم: _اگه کاری دارید به من بگید.... من همسرش هستم. نگاه خانم تغییر کرد لبخندی زد و جلو آمد و مرا در آغوش گرفت. _عزیزم... چقدر خوشحالم که تو رو میبینم.... آفرین به سلیقه ی حامد. قلبم یک لحظه از شنیدن این حرف ترک برداشت. آنها به حتم حامد را می‌شناختند و من مات و مبهوت نگاهشان میکردم که آقا گفت: _خب دخترم، خودش کجاست؟ سکوت کردم. یعنی لال شدم. قدرت تکلم را از دست دادم. تنها با نگاه پر غمی خیره شان شدم. حدس میزدم آندو.... پدر و مادر حامد باشند... و در چه روزهایی به ایران برگشته بودند! سکوتم کمی نگرانشان کرد. خانم هنوز کنارم ایستاده بود که سرتاپایم را دقیق نگاه کرد. _چرا.... چرا لباس مشکی تنت کردی عزیزم ؟! سرم را پایین انداختم. اشک در چشمانم میجوشید که خودشان باز ادامه دادند. _حامد.... حامد جان؟.... نه..... نگو که.... بلایی سر حامد من اومده! شانه هایم هم زیر رگبار اشک چشمانم لرزید و پاسخ سوالشان آشکار شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آن شب چی شد نمی دانم. حالم یه طور عجیبی بود! اصلا به من چه ربطی داشت که هوتن می خواست چکار کند.... من که مطمئن بودم که قصد هوتن چیست، پس چرا داشتم به قول هوتن غیرتی بازی در می آوردم؟! اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. مدام همان تصویر دخترک چادری با نجابت و اخم و جدیتش جلوی چشمم بود. در تمام سال های عمرم اگر جستجو می کردم، همچین دختری با همچین وقار و متانتی سر راهم قرار نگرفته بود. اصلا من انگار حالم آن شب خوش نبود. یک جفت تیله ی خاکستری جلوی چشمم بود که مثل یه کابوس تب دار، رهایم نمی کرد. شاید نزدیک 6 ماهی بود که این دختر در شرکتم کار می کرد و من اصلا نفهمیده بودم که چه طور و چطوری و از کجا اینقدر برایش غیرتی شدم. اصلا دیگر بحث شرکت و این حرفها نبود. می دانستم که هوتن دیگر سرابی را برای شرکتش نمی خواهد اما همان قدر مطمئن بودم که چشمان هیز هوتن بدجوری روی این دختر قفل کرده.... دختری که در تمام این مدت 6 ماهه من تنها نام خانوادگی اش را می دانستم و با آنکه بارها اسمش در لیست حقوقی کارمندان شرکت ثبت شده بود اما حتی یک بار نخواستم بدانم اسمش چیست جز همان شب! آنقدر در فکرش بودم که بی اختیار نگاهی به لیست حقوقی کارمندان شرکت انداختم تا نامش را که هر روز و هر ماه جلوی چشمم بود و من با دقت ندیده بودم، ببینم. باران! باران سرابی! حتی اسم و فامیلش هم با هم تناقض داشت. آنقدر که با دیدن نامش خنده ام گرفت. خنده ای از حال خودم و نام و فامیل او! مگر باران با سراب جمع می شود! اصلا حال من شبیه تناقض نام و فامیل او بود! یک دفعه تمام توجه ام به دختری جلب شد که حتی روز اولی که به شرکتم آمد، از آن چادرش خوشم نیامد. چرا... یک بار دیگر هم توجه ام را جلب کرده بود. همان روزی که جلوی چشم من و خانم سهرابی حالش بد شد و غش کرد.... همان روزی که می خواستم توبیخش کنم، اما دلم به حالش سوخت! اصلا وقتی خوب فکر می کردم می دیدم نه.... یک بار دیگر هم دلم به حالش سوخته بود.... وقتی تعقیبش کردم و آدرس خانه اش را پیدا کردم و وضع زندگی اش را دیدم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............