eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خانم پورمهر همانجا جلوی پایم از حال رفت و این باز شروع یک ماجرای دیگر بود. سخت بود که دوباره همه چیز را برای پدر و مادر حامد از اول بازگو کنم. انگار خاطرات دوباره برایم زنده میشد. سِرُمی به مادر حامد وصل کردم و با اشکی که باز جان گرفته بود از مرور خاطرات، داستان آشنایی ام با حامد و ازدواجمان و حتی دعوای او با مراد و ماجرای کشته شدن او را شرح دادم. خدا رو شکر کردم که خانم جان و عمه افروز هم پیشم بودند و آنها هم برای آرام کردن مادر و پدر حامد کمکم کردند. مادر حامد با گریه محمد جواد و بهار را در آغوش گرفت و بوسید. شرایط خوبی نبود برای توضیح دادن که فقط محمد جواد، پسر حامد است و بهار دختر ما نیست. اما نمیدونم چرا لزومی به این توضیح ندیدم و شاید یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام را همان لحظه مرتکب شدم. با آمدن پدر و مادر حامد بعد از چندین سال به ایران، و مصادف شدن آمدنشان با خبر فوت تنها فرزندشان، خودش به قدر کافی غم انگیز بود. خانه ام باز حال و هوای روزهای اولی که حامد را از دست داده بودم، گرفت. چند روزی مادر حامد مریض احوال شد. و من درد خودم را فراموش کردم و پرستارش شدم. حتی حالا با آمدن آنها که تنها ولی دم بودند، حکم مراد تغییر نکرد چرا که آنها هم نظرشان قصاص بود و بس. و روز قصاص مراد فرا رسید. روزی که هیچ کسی حال خوشی نداشت. هیچ کسی حاضر نبود برای دیدن محاکمه ی مراد بیاید جز من. پدر حامد همان شب قبل گفت: _من قلبم با دیدن قاتل پسرم میایسته چه برسه به اینکه بیام و ببینم. مادر حامد هم که حال خوشی نداشت. اما من مصمم گفتم: _پدرجان.... با اجازه ی شما.... من میرم.... من برای دیدن این روز لحظه شماری کردم.... همه ی شبا و روزهایی که توی این شش ماه گذشته رو سپری کردم و تنها امیدم به قصاص قاتل حامد بوده.... من با اجازه تون میرم. کسی اعتراضی نکرد. لباس پوشیدم و بعد از اذان صبح و خواندن نماز از خانه بیرون زدم. هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بودم که صدایی آمد. _مستانه! ایستادم. عمه بود. خودش را به من رساند و گفت: _نرو مستانه.... حالت بد میشه. _نمیتونم عمه.... لحظه ای که حامد رو به بیمارستان رسوندیم آخرین حرفی که به من زد، همه ی اینا جلوی چِشممه.... من باید برم و قصاص مراد رو ببینم. عمه آهی کشید و گفت : _پس منم باهات میام. قصاص مراد درست روبه روی بهداری سوخته ی روستا برگذار میشد. خیلی از اهالی روستا هم برای دیدن قصاص مراد آمده بودند و جز صدای بلند گریه ی پدر و مادر مراد، صدای گریه ای شنیده نمیشد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•