🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_329
شب بود. باز دلم گرفته بود. محمدجواد و بهار تازه چند روزی بود که به وجود مادربزرگشان عادت کرده بودند و در آغوشش بی قراری نمیکردند.
رها و مهیار هم خوب هوای بچه ها را داشتند. غذای بهار را رها میداد و غذای محمد جواد را مهیار.
و من فقط دلم میخواست تنها باشم.
وقتی سفره ی شام جمع شد و عمه و خانم جان درگیر ظرفها شدند و بقیه سرگرم بازی با بچه ها.... من از غفلت جمع استفاده کردم.
از درمانگاه بیرون زدم و بی اختیار سرازیری روستا را طی کردم.
یک لحظه بی اراده ایستادم و چشمم به در خانه ی مش کاظم افتاد. چقدر خاطره داشتم از آن خانه.
با اندک ضربه ای به در چوبی خانه، در باز شد و وارد حیاط شدم.
بغضم گرفت. یاد بی بی و گلنار افتادم.... یاد روز زایمان خودم.... یاد مهربانی های بی بی.... یاد آن چند روزی که بهداری آتش گرفته بود و من و حامد در اتاقک زیر زمین چند روزی را سر کردیم.
حالا خانه ی مش کاظم بدون بی بی و گلنار و خودش، تبدیل شده بود به خونه ای خاموش و سکوت و کور.
با چشمانی پر اشک از خانه ی مش کاظم بیرون زدم و دوباره سرازیری روستا را در پیش گرفتم.
چقدر خاطره در این کوچه های روستا داشتم. از خاطرات آمدنم به روستا تا نامزدی و ازدواجم با حامد و....
آهی کشیدم و انگار داشتم از تک تک خاطراتم خداحافظی می کردم برای روزی که می دانستم به زودی می رسد و روستا را ترک خواهم کرد.
نزدیک رودخانه ی وسط روستا رسیده بودم که صدایی آمد.
_مستانه.
ایستادم. مهیار بود. دوان دوان به من رسید.
_چی شده؟
_هیچی.... توی این تاریکی کجا میری؟
_دلم گرفته میرم قدم بزنم.
_خطرناکه برگرد.
بی اعتنا به حرفش گفتم:
_چه خطری میخواد باشه؟!
اخمی کرد.
_رفقای اون مراد عوضی ممکنه بخوان بلایی سرت بیارن.
پوزخندی از حرفش زدم.
_رفقا! .... تازه اگر رفیقی هم داشته باشه و بلایی سرم بیارن از خدامه برم پیش حامد.
ناگهان سرم فریاد زد.
_چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟.... چرا فکر بچه هات نیستی؟.... فکر نکردی بچه هات بدون تو چکار میکنن؟
ایستاده بودم مقابل پل چوبی و کوچک روی رودخانه که گفتم:
_دلم میخواد فقط برم پیش حامد.
از این حرفم عصبانی تر شد.
_چرا اینقدر خودخواه شدی؟!.... چرا فقط به خودت فکر میکنی؟.... پس بقیه چی؟.... تا همین حالاشم میدونی خانم جان چقدر واسه تو غصه خورده؟.... میدونی مادر من چقدر واسه تو گریه کرده؟.... ما آدم نیستیم؟.... داغ و غم و غصه ی تو، داغ و غصه ی ما هم هست.
آهی کشیدم و زیر لب گفتم :
_پس دعا کنید برام یا بمیرم یا آروم بگیرم.... دارم دیوونه میشم مهیار.... میفهمی اینو.
با فاصله از من، کنارم ایستاد.
_مگه کور و کر باشم که نفهمم.... ولی راهش این نیست مستانه.... بشین برای همسرت قرآن بخون.... به آینده ی بچه هات فکر کن... اصلا از این روستا بزن بیرون.... برگرد پیش خانم جان.... موندن توی این روستا خودش آرامش زندگیتو میگیره.
سرم را سمت آسمان بلند کردم. حق با مهیار بود. باید از روستا خداحافظی می کردم وگرنه هیچ وقت روی آرامش را نمی دیدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_329
_حرف مفت نزن.... آخرین باری که گفتی به خاطر این دختره میخوام اهل زندگی بشم دقیقا یادمه..... عاشق اون دختره اسمش چی بود؟!....
_شیرین.
_همون... عاشق شیرین شده بودی و مُخ دختره رو با حرفات زدی... یه عقد یه ماهه خوندی و بعد گفتی دلمو زد و ولش کردی رفت.
_تو باران رو با شیرین مقایسه میکنی.
از اینکه سرابی را به اسم صدا کرد، متعجب شدم.
_ببین اگه من قبل از این حرفا عاشق هزار تا دخترم شده بودم بازم این فرق داره.... این دختره اصلا انگار مُهره ی مار داره.... دقت کردی؟.... یه جوری دل میبره که خودتم متوجه نمیشی.... همون یه ماهی که تو شرکتم کار کرد مُخ و دلم رو باهم زد.... اصلا نفهمیدم عاشق چیش شدم... خوشگل که هست دروغ نگم ولی یه حس عجیبی تو وجودش هست که آدم رو جذب خودش میکنه.
احساس کردم هوتن داره از من و احساسات من حرف میزنه!
چقدر شبیه هم بودیم در این حس مشترک!
با این تفاوت که من خیلی دیرتر از هوتن متوجه شدم که یه جوری به نگاهش به رنگ چشمان خاکستری رنگش یا حتی به دیدن نجابتش، عادت کردم و هوتن خیلی زود دل باخته بود شاید!
_به هر حال فکر نکنم اون دختر با اون چادر و نجابت بخواد به تو جواب مثبت بده.
باز خندید.
_آره.... میدونم.... ولی منم بلدم چطور دلش رو ببرم.
چشمکی زد و ادامه داد :
_همین امروز براش گل فرستادم و تو اصلا متوجه هم نشدی.
_گل فرستادی!
دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
_آره... امروز صبح.... یک سبد گل رز قرمز دادم به مامور حراست جلوی در شرکت و گفتم ببره بده به خانم سرابی.
نفس بلندی کشید و با لبخند چند قدمی جلوتر آمد.
_یکی از اون جملات قشنگ خودمم هم براش نوشتم..... می خواهم خاکستر چشمانت شود.... بگذار تا از آتش نگاهت بسوزم.
داشت کم کم عصبی ام میکرد.
_لعنتی توی شرکت من جای عشق و عاشقی نیست.... میذاری این دختره کارش رو بکنه یا از فردا بسپارم دم، جلوی همون حراست بگیرنت و بِدَنت به پلیس به جرم مزاحمت برای نوامیس مردم.
قهقهه ای سر داد.
_الان اون دختره ناموس کیه دقیقا ؟!... تو؟!.... پس حرف زیادی نزن.
فقط با غیض نگاهش کردم که با همان پوزخند روی لبش رفت سمت در اتاق و گفت :
_جوش نزن رادمهر جان.... همینه که هست یا جواب مثبت بهم میده یا منفی... ولی اگه جوابش مثبت بود یه دقیقه هم نمیذارم تو شرکت تو بمونه.... ....شاید شوهر خوبی براش نشم ولی میبرمش تو شرکت خودم و بهترین حقوق رو بهش میدم ولی لااقل قدرش رو میدونم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............